|
لبخند بزن لحظه ها را دریاب
| ||
طرز تهیه کلم پلو شیرازیشیراز شهر زیبا و تاریخی ایران در کنار جذابیت های گردش گری غذاهای معروف و خوشمزه ای دارد که حتما در سفرهای خود آن را تجربه کنید، برای مشاهده آموزش کامل و مرحله به مرحله طرز تهیه کلم پلو شیرازی خوشمزه و مجلسی با سبزی خشک در ادامه با سایت مچ مگ همراه باشید.
طرز تهیه انار پلو شیرازی خوشمزه و مجلسی با دانه انارانار پلو یک غذای مجلسی و خاص است که در منزل با طعم رستورانی می توانید درست کنید و از طعم بی نظیرش لذت ببریید. پیاز متوسطدو عدد کلم پیچ متوسطیک عدد گوشت چرخ کرده گوسفندی۲۰۰ گرم برنجچهار پیمانه سبزی خشک شده (ترخان، ریحان، شوید و تره)چهار قاشق غذاخوری زیرهدو قاشق غذاخوری روغنبه میزان لازم نمک، زردچوبه و ادویهبه مقدار دلخواه طرز تهیه کلم پلو شیرازیمرحله اولبرای درست کردن کلم پلو شیرازی در ابتدا کلم را خرد می کنیم و می شوییم کلم پیج را می توانید روی تخته آشپزخانه قرار داده و با کارد به سایز دلخواه خرد کنید سپس در آبکش ریخته و تمیز بشویید. مرحله دومباید سایز کلم خیلی درشت نباشد تا بعد از پخت با قاشق به راحتی خورده شود آب کلم ها که گرفته شد تابه را روی حرارت اجاق گاز قرار داده و کمی روغن می ریزیم وقتی گرم شد کلم ها را اضافه می کنیم. مرحله سومکلم ها را تفت می دهیم تا حجم آن ها کمتر شود سپس دو تا سه قاشق غذاخوری به کلم ها آبلیمو می افزاییم این میزان را با توجه به ذائقه خود می توانید تغییر دهید. طرز تهیه گل کلم پلو با گوشت به روش شیرازی هاگل کلم پلو یک غذای خوشمزه و محلی است در فصل پاییز که گل کلم فراوان است از این فرصت استفاده کنید و این غذای خوشمزه را درست کنید این غذا به شیوه های متفاوتی طبخ می شود بعضی با گوشت یا مرغ می پزند. مرحله چهارمبرای درست کردن کوشت قلقلی پیازها را پوست می گیریم و با کمک میکسر پوره می کنیم یا از رنده ریز استفاده می کنیم در ادامه آب پیاز را می گیریم و پیاز رنده شده را به گوشت چرخ کرده اضافه می کنیم. مرحله پنجمدر این مرحله نمک، فلفل قرمز، زرد چوبه و ادویه گوشت را اضافه می کنیم سپس با دست شروع می کنیم به ورز دادن گوشت تا مواد با هم ترکیب شوند برای ۵ دقیقه ورز می دهیم تا مواد انسجام لازم را پیدا کند. مرحله ششمدر ادامه چند بار مخلوط گوشت را در دست گرفته و به داخل کاسه می کوبیم تا بافت آن منسجم تر شود و در زمان پخت از هم وا نرود اگر احساس کردید که مواد بافت منسجمی نیافته کمی آرد نخودچی بیافزایید. مرحله هفتمگوشت ها را به شکل قلقلی های کوچک و یک اندازه در دست درست کنید در تابه مقداری روغن بریزید و پس از داغ شدن قلقلی ها را سرخ کنید یکسان بودن اندازه گوشت ها باعث می شود که همه آن ها با هم سرخ شوند. مرحله هشتمگوشت ها سریع سرخ می شوند پس از آن ها غافل نشویید، برنج ها را که از قبل پاک کرده و شسته ایم برای چند ساعت می خیسانیم سپس در قابلمه ریخته روی آن آب می ریزیم و روی حرارت قرار می دهیم. مرحله نهمآب باید به اندازه دو بند انگشت بالاتر از روی برنج باشد روغن و نمک را اضافه می کنیم و دمای زیر قابلمه را کم می کنیم تا آب آن کاملا تبخیر شود سپس سبزی خشک را با زیره مخلوط کرده و به همراه کلم سرخ شده روی برنج می ریزیم. طرز تهیه لوبیا پلو شیرازی خوشمزه و مجلسی با مرغلوبیا پلو شیرازی یکی از غذاهای خوشمزه و خوش عطر و بو و سنتی شیراز است که عطرش تمام خانه را پر می کند. مرحله دهممواد را با برنج مخلوط می کنیم در صورت تمایل می توانید یک قاشق زردچوبه هم بیافزایید که رنگ غذا را زیباتر می کند اطراف برنج را به سمت وسط جمع می کنیم و برنج را دم می گذاریم. مرحله یازدهمبعد از پختن برنج در ظرف سرو می کشیم برای تزیین کلم پلو مجلسی گوشت قلقلی را دور و روی آن می چینیم کلم پلو خوشمزه و خوش عطر ما آماده سرو است از خوردن آن در کنار خانوده لذت ببرید. نوش جان. سبزی کلم پلو شامل چیست؟سبزی کلم پلو شامل ترخان، ریحان، شوید و تره است که می توانید به صورت تازه یا خشک در غذا استفاده کنید. [ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 16:54 ] [ گنگِ خواب دیده ]
ملانصرالدین و انقلاب مشروطیت ایرانسلاحی که ملانصرالدین برای پیکار با این ظلم و استبداد پیدا کرده بود، خنده بود. خنده پرمعنی و گوشه دار. نهضت انقلابی مشروطیت ایران بسیاری از شاعران و نویسندگان را به اردوی آزادیخواهان پیوند داد. مشروطیت فرصتی بی سابقه به نویسندگان ایرانی داد تا به پیکار با استبداد برخیزند. پیشینه مطبوعات در ایران به دوران نخست عهد قاجار می رسد. روزنامه های ایران که مدت ها به طور کلی سخنگوی اهل قلم و هنر دربار بودند، بنا به خصلت یک پدیده نوین اجتماعی در مبارزه علیه تاریک اندیشی بسیار کارساز شدند. نخستین روزنامه ایران «کاغذ اخبار» بود که توسط میرزا صالح شیرازی در سال ۱۲۱۶ (۱۸۷۳) انتشار یافت. پس از دوران کوتاه صدارت میرزا تقی خان امیرکبیر و انتشار «وقایع اتفاقیه»، دوران صدارت میرزا حسین خان مشیرالدوله – سپهسالار- را می توان دوران رشد اندیشه های اصلاح طلبانه خواند. استبداد ناصری پس از عزل سپهسالار به طور رسمی دایره سانسوری برای کنترل مطبوعات ایجاد کرد. روزنامه «مجلس» نخستین روزنامه پس از انقلاب مشروطیت بود که به گزارش رخدادهای مجلس شورای ملی اختصاص داشت . به نقل ازیحیی آرین پور (از صبا تا نیما) ” پس از انتشار «مجلس» گروهی دیوانه وار به روزنامه نویسی روی آوردند”. روزنامه های متعددی در تهران و شهرستان ها به نام های وطن، ندای وطن، ندای اسلام، کلید سیاسی، کشکول، مساوات، تمدن، صبح صادق، حی علی الفلاح، نیر اعظم، الجمال، صراط مستقیم، روح القدس، روح الامین، کوکب درّی، الجناب، آیینه عیب نما، جام جم، عراق عجم، زبان ملت، آدمیت، تدین، اتحاد، گلستان سعادت، قاسم الاخبار، و شماری دیگر با سر لوحه هایی از آیات قرآن و سخنان بزرگان و محتوای گوناگون پدید آمدند. البته بسیاری از این نشریات عمری کوتاه داشتند. در پایان نه ماهه اول پس از انقلاب مشروطیت، روزنامه ارزشمندی به نام «حبل المتین» و دو روزنامه ادبی در تهران، یکی «تئاتر» و دیگری «صور اسرافیل» پدیدار شدند. حبل المتین تهران توسط سید حسن کاشانی برادر کهتر مؤید الاسلام، ناشر حبل المتین کلکته دایر شده و در حقیقت شعبه ای از آن روزنامه چاپ هند بود. این روزنامه که هر روزه با کاغذ اعلا و حروف چینی خوب انتشار می یافت و نیز به دلیل آگاهی و سواد ناشر و دبیر آن خوانندگان زیادی یافت و تا زمان توپ بستن مجلس پایدار ماند. نشریه «تئاتر» که دو بار در ماه انتشار می یافت در صفحات خود صحنه های دراماتیکی به صورت گفتگو و پرسش و پاسخ می گنجاند که هدف آن ها انتقاد ازشیوه حکومتی قاجار و کارگزاران استبداد بود. صوراسرافیل را میرزا قاسم خان تبریزی و میرزا جهانگیر خان شیرازی بنیاد نهادند و میرزا علی اکبر خان دهخدا (دخو) از نویسندگان اصلی آن بود. شهرستان ها نیز به پیروی از از تهران پرداختند. تبریز از همه شهرستان های دیگر فعال تر بود. روزنامه «انجمن» که ابتدا «روزنامه ملی» و سپس «جریده ملی» نام گرفت، یکی از روزنامه های معتبر آن زمان بود. عدالت،، آذربایجان، امید، آزاد، اتحاد، اخوت، ابلاغ، مصباح، مجاهد، و حشرات الارض روزنامه های دیگر تبریز بودند. در رشت نیز روزنامه فکاهی نسیم شمال که حاوی اشعار و منظومات سید اشرف الدین حسینی بود انتشار می یافت.
بهتر است زود روی “حریت” را بگیرم تا مگس روی آن ننشیند ملا نصرالدین ملانصرالدین را می توان مهم ترین منبع تأثیرگذار بر روزنامه نگاری انقلابی ایران قلمداد کرد. تا اوایل قرن بیستم هیچ روزنامه و مجله قابل ذکری در قفقاز منتشر نشده بود. اما پس از انتشار اعلامیه اکتبر ۱۹۰۵ روزنامه ها و مجلات یک باره مثل ستاره رو کردند. شش ماه پس از انتشار اعلامیه اکتبر روزنامه ملا نصرالدین به همت جلیل محمد قلی زاده تأسیس شد . وی در یکی از روستاهای نخجوان به دنیا آمد. پدران وی اصلا ایرانی بودند. میرزا جلیل به قلم خود از ریشه های ایرانی خویش بسیار مغرور بوده:
جلیل محمد قلی زاده ناشر و سردبیر ملانصرالدین ” من در شهر نخجوان که در شش فرسخی رود ارس و چهل فرسخی قصبه جلفا واقع است به دنیا آمده ام. در اینجا کلمات ارس و جلفا را عمدا ذکر می کنم، زیرا چنانکه معلوم است رود ارس در مرز ایران قرار گرفته و جلفا هم پاسگاه گمرک در میان ما و ایران است. من با انتساب خود به این رود و این آبادی به دو سبب افتخار می کنم- نخست آن که کشور ایران زادگاه جد من بوده. دوم آن که سرزمین ایران که به دینداری در جهان نامبردار است- همیشه برای من مایه سرافرازی بوده و از این که در همسایگی چنین مکان مقدسی از مادر زاده ام پیوسته شکرگزار بوده ام.” جلیل محمد قلی زاده فعالیت ادبی خود را با نوشتن داستان های کوتاه آغاز کرد. قصه های او روایت گر زندگی مسلمانان قفقاز و سرشار از ترکیبی از واقع گرایی و هزل بودند. پس از آغاز انتشار ملا نصرالدین، آثار او بیش از پیش رنگ طنز گرفتند. ملا نصرالدین یک ارگان دمکرات انقلابی بود که جمعی از روشنفکران، ترقی خواهان و اهل ادب و فرهنگ را گرد آورده بود و در اساس افکار انقلابی را تبلیغ می کرد. با شاه ایران و سلطان عثمانی و امیر بخارا و اشراف و اعیان دست و پنجه نرم می کرد و اربابان استثمار و استعمار را به باد ریشخند می گرفت. در همان حال با تعصب، کوته بینی و خرافات مذهبی مبارزه می کرد. ملا نصرالدین نخستین روزنامه ای بود که خوانندگان خویش را تشویق به توجه به مسائل روز می کرد. محمد قلی زاده می دانست که اگر نویسندگان بورژوا مسائل مهم اجتماعی را به یک سو نهاده از تاریخ خلفای راشدین، تیمور، و نادر شاه سخن می گویند، از سر ناتوانی یا ناشی گری نیست، بلکه می خواهند با حیله و خدعه مردم را از مسائل جاری زندگی اجتماعی غافل سازند و با گوشه های تاریخ سرگرم کنند. (یحیی آرین پور، از صبا تا نیما).
ایران: حکیم باشی این زالوها آن قدر خونم را مکیده اند که دیگر رمق ندارم. دارم می میرم. بس نیست؟ حکیم باشی: نه. نه. هنوز کافی نیست. هنوز توی رگ هایت ویروس مشروطه است
ترن مدرنیته با مقاومت ارتجاع و خرافه پرستی رو به رو می شود
“تا چهار زوجه را می توانم اداره کنم، اما بیشتر از آن کمی دشوار می شود”
“جوراب و زن بزرگ و کوچک ندارند”
“خواهر نگاه کن. این زندانی ها پنجره دارند”
همزمان با حریق تئاتر تقی یف در باکو روحانیون با پایکوبی و شادمانی شکرگزاری می کنند. عربلینسکی هنرپیشه نامدار آذربایجانی (شوروی) با اندوه می گوید : آن همه نقش درد و رنج در تراژدی ها بازی کردم، حالا درد و رنج بر من نقش بسته.
مجلس ملت. دیکتاتوری داخلی به سرکوب مجلس مشغول است، روسیه و انگلیس پشت پنجره سرگرم توطئه هستند
ملا نصرالدین آرزومند سازمانی اجتماعی بود که در آن “آقا و گدا و دارا و ندار از حیث حقوق و اختیارات یکسان باشند. حکومتی بر سر کار آید که اصول آزادی را اعلام و به جای وضع قوانین جزا و اعدام، املاک و اراضی را بین کشاورزان و دهقانان تقسیم نماید و کارگران و روستاییان را در امور دولتی دخالت دهد و کارها را به طریق بحث و شورا اداره نماید.” ( بیان نامه ملانصرالدین- شماره ۱۲، ۲۳ ژوئن ۱۹۰۶). “استبدادی که در برابر ما چون کوه سرکشیده بود، استبداد شاه و سلطان و ظلم و زور کسانی بود که شریعت را تحریف کرده بودند.” سلاحی که ملانصرالدین برای پیکار با این ظلم و استبداد پیدا کرده بود، خنده بود. خنده پرمعنی و گوشه دار. ملا نصرالدین در همان شماره اول – ۷ آوریل ۱۹۰۶ خطاب به خوانندگان خود نوشت: ” ای برادر مسلمان، هنگامی که سخن خنده داری ازمن شنیدید و دهن خود را به هوا باز کرده و چشم ها بر هم نهاده و آن قدر قاه قاه خندیدید که ازخنده روده بر شدید و به جای دستمال، چشم ها را با دامن خود پاک کرده و لعنت به شیطان گفتید، گمان نکنید که به ملا نصرالدین می خندید. ای برادران مسلمان اگر می خواهید بدانید که به که می خندید، آینه را دستتان بگیرید و جمال مبارک خود را تماشا کنید!” اما کسانی که چهره زشت خود را در آینه روشن این روزنامه می نگریستند، به جای آن که آگاه شوند و درس عبرت بگیرند، بر ضد نویسندگان آن کمر بستند . روحانیان در مساجد و منابر ناشران ملا نصرالدین را لعن و تکفیر می کردند و آنان را دشمن اسلام می خواندند و حتی فروشندگان روزنامه را آزار می دادند. دورانی بسیار تاریک بود. با این همه ملا نصرالدین همواره به آینده خوشبین و امیدوار بود و شعار “روشنایی در تاریکی” را هیچ وقت از نظر دور نمی داشت. «ملا عمو» با سیمای نورانی پیوسته از گوشه و کنار، از پس در، از کنار پنجره، و از آن سوی نرده و پرچین – ناظر حوادث بود. گاه می خندید و گاه غمگین بود.
یاران خلاق جلیل محمد قلی زاده
عظیم عظیم زاده نقاش و کاریکاتوریست ملانصرالدین اشعار فکاهی و انتقادی ملا نصرالدین را میرزا علی اکبر طاهرزاده صابر، بزرگ ترین شاعر آذربایجان می سرود. آثار صابر نقش بسیار پراهمیتی در جنبش مشروطیت ایران ایفا کرد. صابر بر شمار بسیاری ازشاعران و نویسندگان آزادیخواه آن زمان تأثیر گذاشت. مستقیم ترین تأثیر ملانصرالدین را در «نسیم شمال» هفته نامه ادبی – فکاهی ای که به کوشش سید اشرف الدین گیلانی در رشت انتشار می یافت مشاهده می کنیم. اشرف الدین و نیز علی اکبر دهخدا که با نام مستعار «دخو» نویسنده ستون «چرند و پرند» در «صوراسرافیل» بود با صابر مکاتبه و ارتباط داشتند. امتیاز برجسته دیگر ملا نصرالدین آن بود که کاریکاتورهای آن توسط عظیم عظیم زاده نقاش نامدار قفقاز و سید علی بهزاد فرزند میر مصور، نقاش معروف دیگر آذربایجانی خلق می شدند. کاریکاتورهای عظیم زاده به ویژه ماهیت اشعار و نوشته های ملانصرالدین را به حد کمال می رساند. [ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 16:35 ] [ گنگِ خواب دیده ]
ای بازی زیبای لبت بسته زبان را زیبایی تو کرده فنا فن بیان را
ای آمدنت مبدأ تاریخ تغزل تأخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را
نقل است که در روز ازل مجمع لالان گفتار تو را دیده و بستند زبان را
عشق تو چه دردی است که در منظر عاشق از تاب و تب انداخته حتی سرطان را
کافی است به مسجد بروی تا که مشایخ با شوق تو از نیمه بگویند اذان را
روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد ترسید که دیوانه کنی نامهرسان را
خورشید هم از چشم سیاه تو میافتد هر روز اگر طی نکند عرض جهان را
یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند آنان که به دستت نسپردند عنان را
بر عکس تو میگریم اگر با تو نباشم تا خیس کنم حداقل نقش جهان را
غلامرضا طریقی [ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 16:27 ] [ گنگِ خواب دیده ]
[ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 16:26 ] [ گنگِ خواب دیده ]
روز با هر بدی که بود گذشت شرحِ اخبارِ امشب آشوب است تا کجا می شود تحمل کرد این دروغی که حالِ ما خوب است
تا کجا می شود تحمل کرد دیدنِ این همه پریشانی روزها تیره تر شده از شب شبْ گرفتار مرگ و ویرانی
در تبِ بیخیالی و مستی تنِ بی جان شهر می سوزد از هوایی که خاک دارد و بس چشمِ گریان شهر می سوزد
نفسِ شهر پُر شده از خاک شورِ شبهای شطّ ِکارون مُرد مرگِ خاموشِ آرزو و امید روحِ این شهر را به غارت بُرد
مردمِ شاد تا همین دیروز مثل این روز را نمی دیدند بدتر از روزهای سختی که هشت سال عاشقانه جنگیدند
شرحِ اخبار امشب و هر شب بُغضِ کارون برای اهواز است حال و روز تمامِ ما امروز مثلِ حال و هوای اهواز است [ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 16:25 ] [ گنگِ خواب دیده ]
خوابیدهای؟
چه مَرگانه دوست میدارمت تو در آستینم بودی خوابیدهای؟ هر چه نزدیکتر شدی غارنشین کوهستان خوابیدهای؟ بیدار شو [ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 16:22 ] [ گنگِ خواب دیده ]
اما تو بگو «دوستی» ما به چه قیمت؟ امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت
یك عمر جدایی به هوای نفسی وصل گیرم كه جوان گشت زلیخا به چه قیمت
از مضحكه دشمن تا سرزنش دوست تاوان تو را میدهم اما به چه قیمت
مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت [ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 16:21 ] [ گنگِ خواب دیده ]
قسم به ثانیههایی که بیتو رد شد و رفت [ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 16:18 ] [ گنگِ خواب دیده ]
ای لبت شیرین تر از انگور و احلی مِنْ عسل شیطنت های نگاهِ خیره سر تر از خودت باز با اهل محل سرگرم گفتن می شوی التفاتی نیست از او سوی ما دلدادگان دیدم او را مو پریشان می گذشت از کوچه ای [ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 16:15 ] [ گنگِ خواب دیده ]
ای لبت ساغرِ بیجادهِٔ من! بوسهات، نابترین بادهِٔ من آدمیزاده و این زیبایی؟! با تو رازی است، پریزادهِٔ من! ای همآغوشیِ تو، مائدهام وی تنت سفرهِٔ آمادهِٔ من! سر به افلاک رساند از عشقت دلکِ سادهِٔ افتادهِٔ من! تا ببندم به نمازت قامت بسترِ وصلِ تو سجّادهِٔ من تا به آنجا که تو هستی برسم، از کجا میگذرد، جادهِٔ من؟ سرو، رعنایی و آزادی را از تو آموخته، آزادهِٔ من! رقمِ حُسنِ خدادادیِ تُست هنرِ طبعِ خدادادهِٔ من تا به تبیینِ جهان پردازم عشقِ تو، فلسفهٔ سادهٔ من. [ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 16:13 ] [ گنگِ خواب دیده ]
آنچه ذهن را از وابستگي رها مي كند، ديدن كل ساختار و طبيعت برانگيختن و وابستگي است و ديدن اينكه چگونه آن وابستگي، ذهن را كودن، منگ و كم كار مي كند.- من، "تماميت" يك چيز را زماني مي توانم ببينم كه "انديشه" در آن دخالتي نداشته باشد.- تا زماني كه پراكندگي و جدايي بين "آنچه كه بايد باشد" و "آنچه كه هست" وجود دارد، ناگزير، تضاد برقرار است و تضاد، هدر دادن انرژي است.- اگر شما خود را با ديگران نسنجيد، آنچه كه هستيد، همان خواهيد بود.- "رهايي"، تنها زماني وجود دارد كه شما "مي بينيد" و "عمل" مي كنيد.- زمان، فريب دهنده اي بيش نيست، بدين جهت كه هيچ كاري براي كمك به ما در راه دگرگون ساختن خود نمي كند.- تا زماني كه ما از زندگي مي ترسيم، از مرگ نيز هراسان خواهيم بود.- عشق، زماني تحقق مي يابد كه تسليم و رهايي كامل از خود وجود داشته باشد.- "من تلاش مي كنم"، يكي از وحشتناك ترين گفته هايي است مي توان بيان كرد، سرانجام، هيچ تلاش و كوششي وجود ندارد، يا اين كار را مي كنيد يا نمي كنيد.- هريك از ما در همه ي روابطمان، تصويري را در مورد ديگري در ذهن مي سازيم (همان گونه كه طرف مقابل نيز تصويري از ما در ذهن دارد). در نتيجه، "دو تصوير" با يكديگر در ارتباطند، نه دو موجود بشري.- مسائل، تنها در زمان وجود دارند و هستي پيدا مي كنند. يعني هنگامي كه ما با موضوعي به گونه ي كامل برخورد نمي كنيم، خود اين عدم برخورد كامل با موضوع، سبب آفريدن مسئله مي شود.- تنها يك ذهن بي گناه مي داند كه عشق چيست، اين، تنها ذهن بي گناه است كه مي تواند در دنيايي كه پاك نيست، زندگي كند.- هرگز مركزي نيست، از اين رو عشق هست. يكي از دشواريهاي بزرگ ما، نديدن خودمان به گونه اي درست و روشن است.- تنها، ذهني كه به يك درخت يا به ستارگان يا به تلألوي آب يك رودخانه با واگذاري و گردن نهادن خود مي نگرد،مي داند زيبايي چيست.- تنها، زماني كه ما پيوند راستين بين يكديگر را درك كنيم، امكان عشق ورزيدن و عاشق شدن وجود دارد.- شما درباره ي زيبايي يا عشق، سخن مي گوييد و درباره ي آنها بسيار مي نويسيد، ولي هرگز عشق و زيبايي را نشناخته ايد، به جز در زمانهاي اندكي از وانهادن خود.- تا زماني كه مركزي وجود دارد كه در پيرامون خود، فاصله هايي را مي آفريند، نه عشق وجود خواهد داشت و نه زيبايي.- زندگي كردن يعني همواره در زمان اكنون بودن.- اگر انسان بخواهد چيزي را به گونه اي روشن و دقيق ببيند، مي بايست ذهنش بسيار آرام و به دور از همه ي كينه ورزي ها، فريب ها، گفتگوها، تجسم ها و تصاوير باشد.- تا زماني كه انديشه اي از حافظه، تجربه يا دانش، كه همه مربوط به گذشته اند، سرچشمه نگرفته باشد، به هيچ وجه، شخصي به نام انديشمند هم وجود نخواهد داشت.- ما همواره در حال كشيدن بارهاي گوناگون هستيم. ما هيچ گاه با گذشته نمي ميريم و هيچ گاه گذشته را پشت سر نمي گذاريم.- يك ذهن زنده، ذهني است آرام، ذهني است كه نه مركزي دارد و نه مكاني و نه زماني. يك چنين ذهني نامحدود است، يك چنين ذهني، تنها حقيقت موجود است.- [ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 13:39 ] [ گنگِ خواب دیده ]
غالب مردم چه نظري درباره عشق دارند؟ وقتي مي گوييم کسي را دوست داريم، منظور ما چيست؟ منظورمان اين است که ما مالک آن شخص هستيم. از اين مالکيت، حسادت برمي خيزد؛ زيرا اگر او را ازدست بدهيم، احساس تهي بودن و گمشدگي مي کنم؛ ازاين رو، به اين مالکيت، شکل قانوني مي دهم؛ او را (زن يا مرد) به تصرف خود درمي آورم. از تصرف و مالکيت اين فرد، حسادت، ترس و تعارض هاي بي شماري برمي خيزد. به طور حتم، اين گونه مالکيت، عشق نيست؛ شما چه فکر مي کنيد؟
شکي نيست که عشق، احساسات نيست.احساساتي بودن يا عاطفي بودن، عشق نام ندارد؛ زيرا اين حالات، احساساتي بيش نيستند. يک شخص مذهبي که به خاطر مسيح يا کريشنا، به خاطر مرشدش يا شخص ديگري گريه و زاري راه مي اندازد، آدمي صرفاً احساساتي و عاطفي است. او تسليم احساساتي مي شود که فرآيندي از انديشه است و انديشه، عشق نيست. انديشه، حاصل احساسات است؛ بنابراين، شخصي که احساساتي و عاطفي است، احتمالاً عشق را نخواهد شناخت. احساساتي و عاطفي بودن صرفاً شکلي از گسترش خود است. لبريز از عاطفه بودن، عشق نيست؛ زيرا وقتي به احساسات شخص احساساتي پاسخ ندهيد، وقتي براي احساساتش مفري نباشد، چه بسا که همين شخص، ظالم هم ازآب دربيايد. آدم عاطفي را مي توان تحريک کرد و به جنگ و قتل عام واداشت. در وجود آدمي که داراي احساسات است و براي اعتقاداتش، اشک مي ريزد، يقين داشته باشيد که عشق جايي ندارد. آيا بخشيدن، عشق است؟ در بخشش چه چيزي نهفته است؟ شما به من توهين مي کنيد و من از اين کار نفرت دارم و آن را از ياد نمي برم؛ آن وقت يا از راه اجبار و يا از راه پشيماني مي گويم: «شما را مي بخشم» که معنايش اين است که باز هم من، شخصيت اصلي بوده، اهميت خود را دارم و اين من هستم که شخص ديگري را مي بخشم. تا زماني که نگرش بخشندگي وجود دارد، من داراي اهميت ام؛ نه آن کس که تصور مي شود به من توهيني کرده باشد. پس در انباشتن و آنگاه دورريختن نفرت که به آن بخشندگي مي گوييم، عشق وجود ندارد. آن کس که عشق مي ورزد، بي شک با دشمني بيگانه است و دربرابر تمامي امور، بي اعتنا است. غمخواري، بخشندگي، ارتباط ميان مالکيت، حسادت و ترس؛ هيچ يک از اين ها عشق نيست. تمامي اين امور به ذهن مربوط مي شوند. تا وقتي که ذهن حکم است، عشق معنايي ندارد و حکميت او، صرفاً مالکيت به شکل هاي ديگر است. ذهن فقط مي تواند عشق را به فساد بکشاند و توانايي آن که عشق و زيبايي بيافريند، ندارد. شما مي توانيد درباره عشق شعر بگوييد؛ ولي شعر عشق نيست. (وبلاگ بی پرده با مطلبی با عنوان "انسان های بزرگ" به روز شد)
وقتي احترام واقعي نباشد، وقتي به ديگري احترام نگذاريد- چه اين ديگري خدمت کارتان باشد و چه دوست تان- بي شک عشق وجود ندارد. آيا متوجه شده ايد که در نظر خدمت کاران تان و در نظر کساني که به اصطلاح «زير»دستان شما هستند، قابل احترام، دوست داشتني و بخشنده نيستيد؟ به بالادستان خود، به کارفرما، ميليونرها، کساني که خانه و عنوان هاي بزرگ دارند و کسي که مي تواند مقام بهتر يا شغل بهتري به شما بدهد و شما مي توانيد چيزي از او بگيريد، احترام مي گذاريد؛ ولي به زيردستان خود لگد مي زنيد و براي آن ها زبان خاصي داريد. بنابراين، عشق و احترام وجود ندارد يا در جايي که شفقت، دلسوزي و بخشندگي وجود ندارد، عشق وجود ندارد و چون بسياري از ما در اين حالت هستيم، وجودمان از عشق خالي است. ما نه محترم، نه شفيق و نه بخشنده ايم. ما به دنبال دارايي هستيم، از احساسات و عواطف لبريزايم، احساسات و عواطفي که به هر طريق مي توان آن ها را کشاند: براي کشتن، براي قتل عام يا براي متحد شدن براي يک قصد و نيت احمقانه و جاهلانه. دراين صورت، چطور عشق مي تواند وجود داشته باشد؟ زماني عشق را خواهيد شناخت که تمامي اين مطالب متوقف شوند و به پايان برسند؛ وقتي شما مالک چيزي نباشيد، وقتي صرفاً در سپرسپردگي خود براي چيزي، احساسات به خرج ندهيد. سرسپردگي اين چنين، نوعي التماس است؛ نوعي جست وجو براي يافتن چيزي به شکل ديگر است. آن کس که طلب مي کند، از عشق خبر ندارد. از آن جا که ازطريق سرسپردگي نيايش که شما را احساساتي و عاطفي مي کند به دنبال هدف و نتيجه هستيد، به طور طبيعي عشق وجود ندارد؛ بي شک هروقت احترام نباشد، عشق نيست. ممکن است بگوييد احترام قايل ايد؛ ولي اين احترام براي بالادست است، احترام براي خواستن چيزي است، احترام از ترس است. اگر احساس احترام در وجوتان مي بود، نسبت به زيردست و بالادست، هردو احترام آميز رفتار مي کرديد؛ حال که اين احساس را نداريد، پس عشق هم نداريد. به راستي چه بسيار کم اند آن ها که با گذشت و بخشنده اند! شما وقتي بخشنده ايد که پاداش آن را دريافت داريد؛ وقتي شفيق هستيد که تلافي آن را ببينيد؛ وقتي اين ها ازميان بروند، وقتي اين چيزها ذهن شما را اشغال نکنند و وقتي که محتويات ذهن، قلب شما را پرنکنند، آن وقت عشق پا به ميدان مي گذارد و تنها چيزي که مي تواند ديوانگي و جنون فعلي دنيا را متحول کند، عشق است؛ نه نظام ها و نظريات، چه نظريه هاي چپي و چه راستي. شما وقتي به شکل واقعي عشق مي ورزيد که به فکر دارايي نبوده و حسادت و آزمندي نداشته باشيد و به ديگران احترام بگذاريد، شفيق و مهربان بوده، به همسر، فرزندان، همسايه و خدمت کاران بخت برگشته تان توجه داشته باشيد. عشق چيزي نيست که بتوان فکرش را کرد؛ عشق پروردني و يا تمرين کردني نيست. تمرين عشق، تمرين برادري بازهم در محدود ذهن است. ازاين رو، عشق نام ندارد. وقتي که تمامي اين ها متوقف شود و وقتي عشق به وجود آيد، آن وقت خواهيد دانست که عشق ورزيدن يعني چه. بنابراين، عشق چيزي نيست که کميت داشته باشد؛ عشق يک چيز کيفي است. ما نمي گوييم: «من همه دنيا را دوست دارم»؛ بلکه وقتي بدانيد چطور يکي را دوست داشته باشيد، مي دانيد که چطور همه را دوست داشته باشيد. از آن جا که راه دوست داشتن يک نفر را نمي دانيم، عشق ما نسبت به انسانيت جعلي است. وقتي کسي عشق مي ورزد، يکي و بسيار وجود ندارد: فقط عشق وجود دارد. تنها درصورت بودن عشق، تمامي مشکلات ما حل خواهد شد و آن وقت است که شور و شوق و خوشحالي اش را خواهيم يافت. [ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 13:35 ] [ گنگِ خواب دیده ]
اگر انسان مایل باشد چیزی را به طور روشن، واضح و دقیق ببیند، می بایست ذهنش بسیار آرام و بدون تمامی تعصبات، فریب، گفتگوها، تجسم ها و تصاویر باشد. برای دیدن، تمامی این پرده ها باید کنار روند، زیرا تنها در سکوت محض است که شما قادر به مشاهده شروع فکر خواهید بود نه زمانی که در حال جستجو، پرسش یا در انتظار گرفتن پاسخ هستید. ***** اگر شما نزدیک یک رودخانه زندگی می کنید، پس از گذشت چند روز، دیگر صدای آب را نمی شنوید و یا اگر تصویری در درون اتاق خود داشته باشد که هر روز آنرا ببینید، پس از گذشت یک هفته دیگر آنرا نمی بینید. این امر در مورد کوهستانها، دره ها، درختان و همچنین اقوام، شوهر و زنتان نیز صادق است. ***** ***** ما در دوران کودکی برای “بدست آوردن” و “نائل شدن” تربیت شده ایم – سلولهای مغز هم طالب و آفریننده این الگوی ” بدست آوردن” به منظور کسب امنیت فیزیکی هستند – اما امنیت روانی در حیطه ی ” بدست آوردن” یا “داشتن” نیست. ***** پس وقتي دانستيد كه چه چيز عشق نیست و اين ها را كنار گذاشتيد، البته نه به صورت ظاهري و بلكه به صورت واقعی و در زندگی شما اثری از ترس و نفرت مشهود نبود، مشخص است كه اين ديگر عشق است. ***** هريک از ما در همه ی روابطمان، تصويری را در مورد ديگری در ذهن مي سازيم ،همانگونه كه طرف مقابل نيز تصويری از ما در ذهن دارد. در نتيجه، “دو تصوير” با يكديگر در ارتباطند، نه دو موجود بشری. [ یکشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 13:34 ] [ گنگِ خواب دیده ]
And was it his destined part
[ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 13:18 ] [ گنگِ خواب دیده ]
خوشبختی، آزاد بودن از اجبارهای برونی و به ویژه رهایی درونی از این اجبارها و موقعیت های است که می تواند درد و ناراحتی ایجاد کند. خوشبختی در آغاز کردن است نه در به هدف رسیدن. اگر به سرنوشت و تقدیر معتقد هستیم و بر این باوریم که همه چیز برایمان از آنگاه که زاده شدیم، بدون دخالت ما از پیش تعیین شده است و ما در حالت انفعال تام به سر می بریم، دیگر «خوشبخت شدن» کاملا بی معنی می شود. چون آنچه از «پیش شده» و هستی یافته است دیگر نیاز به «شدن» و هستی یافتن ندارد. جانوران و انسان به این رفتار گرایش دارند که هر بار «بهترین امکان تطبیق در آن زمان» را تا ابد به عنوان «یگانه امکان تطبیق» در نظر بگیرند. البته حاصل چنین نگرشی دو بار کوری است: یک بار کوری به دلیل ندیدن این واقعیت که با گذشت زمان آن تطبیق دیگر بهترین تطبیق نیست. کوری دوم برای ندیدن این حقیقت که در کنار آن امکان شناخته شده راه حل های بسیاری وجود داشت یا دست کم کم وجود دارد. اعتقاد به این اصل که فقط یک راه حل مجاز، ممکن، کارآمد و منطقی برای مشکل او وجود دارد و اگر همه کوشش ها تا کنون بدون نتیجه مانده است نشان می دهد که کوشش کافی نبوده است.
به هدف رسیدن که هم معنای واقعی و هم استعاری دارد به عنوان مهم ترین اندازه سنج موفقیت، قدرت، قدردانی و میزان احترام و اهمیت به خود شناخته می شود. برعکس شکست و عدم موفیت یا حتی زندگی کردن بدون کوشیدن نشانه حماقت، تنبلی، نداشتن حس مسئولیت و بزدلی است. اما گام برداشتن به سوی موفقیت دشوار است. برای آن هم باید سختکوش بود و هم اینکه احتمال این را داد که سخت ترین کوشش هم می تواند بی بهره باشد. [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 13:8 ] [ گنگِ خواب دیده ]
آخرین امپراتورپو یی در میانهی قرن تحقیر به دنیا آمد. از شروع جنگهای تریاک در 1840 تا پایان جنگ جهانی دوم، در تاریخ چین به قرن تحقیر معروف است. صد سالی که دیگر خبری از شکوه امپراتوریهای چین نبود و چین مثل تکهزمینی بیصاحب بین قدرتهای اروپایی و ژاپنیها تقسیم میشد. در چنین شرایطی پو یی دو ساله را در حالیکه پستان دایهاش را به دهان گرفته بود سوار بر تخت روان با تشریفات کامل وارد شهر ممنوعه کردند تا آخرین امپراتور چین شود. سه سال بعد در 1911 نظام امپراتوری فرو ریخت و چین جمهوری شد. پو یی اما 60 سالی زندگی کرد و تا پایان عمر شبح سلطنت دست از سرش برنداشت.
«پو یی» آخرین امپراتور چین، شخصیت سمپاتیکی نیست. قهرمان نیست. ضدقهرمان به دردبخوری هم از کار درنیامده. نه ظالمی است که بتوان با خیال راحت نفرینش کرد و نه مظلومی که بتوان برایش دلسوزی کرد. نه وطندوستی است راسخ و نه وطنفروشی کامل. سرتاسر زندگیاش در نوعی عدم ثبات و قطعیت به سر میبرد که به راحتی تن به قضاوت نمیدهد. زندگیاش پر است از اطرافیانی که آشکارا و وقیحانه ازش سوءاستفاده میکنند. خودش هم کم دروغ نمیگوید. بازیگر ماهری است که آنچنان در نقشش فرو رفته که حتی نزدیکانش هم نمیفهمند در سر و دلش واقعاً چه میگذرد. «پو یی» آدم اعصاب خردکنی است و جالب اینکه همین ویژگیاش یک بار جانش را نجات داده و از مهلکه دادگاه جنایات جنگی ژاپن بعد از جنگ جهانی دوم قسر دررفته است. متن سؤال و جوابها با قاضی دادگاه به وضوح نشان میدهد که پو یی چقدر ماهرانه توانسته از زیر بار مسئولیت همکاری دوازده ساله با ژاپنیها در مقام رئیس دولت و امپراتور منچوکوو، کشوری ساختگی در خاک چین، شانه خالی کند و با پاسخهایش قاضی را کلافه کند. اما آیا پو یی در دادگاه دروغ میگفت؟ آیا راست نمیگفت که عملاً زندانی مسلوبالاختیاری در دست ژاپنیها بوده؟ نمیدانیم.
پو یی در دوسالگی آخرین امپراتور چین
کشف حقیقت در مورد عجیب پو یی کار سادهای نبوده و نیست. قاضی نیز در نهایت نتوانست حقیقت را کشف کند و نهایتاً با استفاده از ریاستش به بازجویی پایان داد! اما نباید مانند سِر ویلیام، قاضی دادگاه بیحوصله بود و امپراتور را نادیده گرفت. اهمیت تاریخی پو یی در همین عدم قطعیتهاست. عدم قطعیتهایی که گرچه باعث شده هیچگاه در مرکز تاریخ قرار نگیرد اما مخاطبِ جدی تاریخ یک بار دیگر دربارهی امکان، چگونگی و انتظاراتش از روایات تاریخی میاندیشد. پو یی در میانهی قرن تحقیر به دنیا آمد. از شروع جنگهای تریاک در 1840 تا پایان جنگ جهانی دوم، در تاریخ چین به قرن تحقیر معروف است. صد سالی که دیگر خبری از شکوه امپراتوریهای چین نبود و انگار که تکه زمین حاصلخیز بیصاحبی باشد که هر کس زودتر برسد میتوانست بخشی از آن را تصاحب کند، پر شده بود از مناطق نفوذ قدرتهای خارجی که نظام حاکمیت چین را به هیچ میانگاشتند.
این نادیده گرفتن چین به عنوان کشوری مستقل چنان پررنگ بود که در کنفرانس ورسای، پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول، تصمیم گرفتند منطقهی نفوذ آلمان در خاک چین نه به جمهوری چین که به ژاپن واگذار شود! در چنین شرایطی پو یی دو ساله را در حالیکه پستان دایهاش را به دهان گرفته بود سوار بر تخت روان با تشریفات کامل وارد شهر ممنوعه کردند تا آخرین امپراتور چین شود. سه سال بعد در 1911 نظام امپراتوری فرو ریخت و چین جمهوری شد. پو یی اما 60 سالی زندگی کرد و تا پایان عمر شبح سلطنت دست از سرش برنداشت.
آخرین امپراتور پو یی امپراتور منچوکو
کتاب آخرین امپراتور نوشتهی ادوارد بِر، روزنامهنگار فرانسوی تصویر متفاوتی از پو یی با آنچه برناردو برتولوچی در فیلمی به همین نام، به تماشاگر نشان داده، ارائه میدهد. فیلم برتولوچی ردیّهای است بر نظام امپراتوری. نحوهای قدیمی از حکمرانی که نتیجهای جز تباهی ندارد. نه تنها از تأمین زندگی خوب برای رعایا برنمیآید که از رتق و فتق امور شخص امپراتور هم عاجز است. در این میان پو یی نقش یک قربانی را پیدا میکند. انسانی که خارج از ارادهی خود به آکواریومِ مناسبات سلطنتی پرتاب میشود و بازیچهی دست اصحاب قدرت اعم از خارجی و داخلی قرار میگیرد و امکان زندگی عادی ازش سلب میشود. در نهایت زندان نجاتش میدهد! البته با کمک یک زندانبان دلسوز. جایی که امتیازات ویژه را ازش میگیرند، به رودخانهی زندان میاندازندش تا آمادهی شنا کردن در دریای جهانِ مردمان عادی شود. تا بتواند از مقام امپراتور به مقام شهروند عروج کند! این دقیقاً تصویر دلخواهی است که پو یی هم در کتاب از امپراتور تا شهروند سعی دارد به مخاطب بدهد. اما نمیدانیم تا چه اندازه واقعی هم هست؟! «برادر کوچکش، بو یی، تردید ندارد که تغییر پو یی اصیل و واقعی بود… تنها در زندان فوشون بود که آدم برایش آدم شد. » (ص.349) اما لی گنده، پیشکار مخصوص امپراتور که سالها نفس به نفسش زندگی کرده بود «..اعتقاد دارد شخصیت جدید و قدیم پو یی هر دو به یکسان حسابشده بود… [و] کتاب او از امپراتور تا شهروند، با حقیقت وفق نمیدهد.» (ص.353)
پوستر فیلم «آخرین امپراتور» برناردو برتولوچی
کدامشان راست میگوید؟! نمیدانیم. آنچه مسلم است نفع برادر امپراتور سابق در این بوده که امپراتور حقیقتاً تغییر کرده باشد و به شهروندی نمونه در جمهوری خلق چین تبدیل شده باشد و بالعکس نفع لی گنده، به عنوان پیشکار پو یی حفظ تصویر امپراتور بوده است! اگر بناست دیگر امپراتوری وجود نداشته باشد طبعاً پیشکارِ ستمکشیده هم خیلی زود از یادها میرود. حتی میتوان تصور کرد که همهی این حدس و گمانها هم دور از واقعیت باشند و هر دو راوی گرچه امکان اشتباه در قضاوتشان است، در گفتهی خود صادق باشند. حکومت البته چندان در قید و بند این حرفها نبود. آنها فارغ از صادقانه بودن یا نبودن رفتار پو یی با او به تفاهم رسیده بودند: یک جور بازی برد- برد. «تحول پو یی به یک شهروند کمونیست نمونه، نشانۀ برتری عدالت انقلابی چین بر نظام شوروی… بود. خانوادۀ تزار، اندکی پس از انقلاب شوروی، به وضع فجیع به قتل رسیدند. آخرین تزار را حتی لنین هم نتوانست کمونیست کند!» (ص.314)
پو یی در دادگاه توکیو بعد از جنگ جهانی دوم
پو یی اگرچه به گواه تاریخ زمان مناسبی به دنیا نیامد، اما در بهترین زمان ممکن مرد! انقلاب فرهنگی تازه شروع شده بود و داشت به سرعت تمام فضای اجتماعی و سیاسی چین را به اشغال خودش درمیآورد. انقلابی علیه کهنهها، همانها که چوب لای چرخ انقلاب کمونیستی میگذاشتند. رسوبات نظامات قدیم که باید محو میشدند تا انقلاب کمونیستی بتواند نفس بکشد و رو به جلو حرکت کند. در این میان آخرین امپراتور هدف مناسبی بود برای نوجوانان گارد سرخ. «ناگاه جمعی به داخل اتاقش ریختند. همه بسیار بچهسال، و جیغجیغی بودند… گاردهای سرخ خیابان، که به زور وارد شده بودند، با گاردهای سرخ محافظ بیمارستان درگیر شدند. گروه اول میخواستند بیمار را بیرون ببرند، مجازاتش کنند -شاید هم او را بکشند. گاردهای سرخ بیمارستان… با جرئت و شهامتی درخور ستایش، ابتدا با زبان خوش، سپس با مشت، به دفاع از بیمار برخاستند. عاقبت مهاجمان عقب نشستند، اما تهدید کردند که باز برمیگردند. پیروزی کوچکی هم به دست آوردند: گفتند پیرمرد در کتابی که تازگی نوشته مدعی شده که شهروندی ساده شده، پس باید چون شهروندی ساده با او رفتار شود و سرکردۀ آنها گفت تا مریض را در بخش عمومی نگذارند و با او مانند بیمار عادی رفتار نکنند افرادش آنجا را ترک نخواهند کرد.» (ص.41) معلوم نیست اگر پو یی تا بازگشت دوبارهی گاردهای سرخ زنده میماند چه بلایی سرش میآوردند، اما خوشبختانه اجل مهلتش نداد و اینبار هم از مهلکه گریخت! مورد عجیب آخرین امپراتور [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 13:7 ] [ گنگِ خواب دیده ]
گزارشهای مادام دیولافوآ از ایران عهد ناصری
شایان اویسی مادام ژان دیولافوآ Jane Dieulafoy به همراه همسرش مارسل اگوست دیولافوآ باستانشناسان فرانسوی بودند که از سوی دولت فرانسه برای انجام کاوشهای باستانشناسانه سهبار در حد فاصل سالهای 1881 تا 1886 به ایران آمدند. مادام دیولافوآ مشاهدات و استنباطهایش از ایران و اوضاع آن را در قالب سه سفرنامه مکتوب کرد که امروز منبع قابل اعتنایی جهت شناخت ایران عهد ناصری به شمار میرود. آنها در پانزده سال پایانی سلطنت ناصرالدینشاه به ایران آمدند. این زوج باستانشناس نتیجه بسیاری از کاوشهای خود را از ایران خارج و به موزه لوور پاریس منتقل کردند. از قفقاز تا پرسپولیسنویسنده: ژان دیولافوآ مترجم: محمد مجلسی ناشر: دنیای نو نوبت چاپ: ۱ سال چاپ: ۱۳۹۳ تعداد صفحات: ۳۴۴ شابک: ۹۷۸۹۶۴۱۷۲۰۸۸۱
تاکنون 3 نفر به این کتاب امتیاز دادهاند
تهیه این کتاب
مادام ژان دیولافوا یک زن فرانسوی باستانشناس بود که به همراه همسرش مارسل آگوست دیولافوآ که او نیز باستان شناس و مهندس بود در زمان ناصرالدین شاه به ایران آمد و خاطرات سفر خود را گردآوری و منتشر ساخت. در این سفرنامه او نظرات جالبی درباره امور مربوط به باستانشناسی، هویت ایرانی و مسائل مربوط به زنان ایران در عهد ناصری قاجار ارائه کرده است. روایت او از زنان دربار و اشراف و مردم عادی و طبقات فرودست بسیار دقیق و حائز اهمیت است. اینکه ذهنیت زنان ایرانی خصوصاً طبقات بالای جامعه به زندگی چگونه بوده و خوشبختی را چه میدانستند و چه تصوری از زنان غربی داشتند و ایرانیان هویت ملی خود را چگونه میشناختند و معرفی میکردند… همه اینها را به خوبی میتوان از طریق این اثر متوجه شد. سیاحان غربی زیادی از ایران دیدن کردهاند اما نباید تمام نظرات آنها را دارای ارزش یکسانی دانست. دانش و تخصص هر کدام باعث شده صرفاً در برخی موارد دقت بیشتری داشته باشند و نوشتههایشان در آن مورد از اهمیت برخوردار گردد. بهعنوان مثال بحث بین مادام دیولافوآ با زن حاکم و زن امام جمعه کاشان بیاندازه جهت فهم ذهنیت زنان عصر قاجار از زندگی و خوشبختی مهم است. درک آنان از زن غربی و تصورشان از موفقیت را میتوان از همین بحث متوجه شد: «زن حاکم: در فرنگستان زنها مثل ما خوشبخت نیستند. در اینجا مردها کار میکنند و زنها در اندرونی میمانند و خوش و راحتاند. در فرنگستان زنها هم مثل مردها کار میکنند. مثل این خانم که عکاسباشی است. بعضی از زنها میرزا و منشیاند. حتی شنیدهام که دختر پادشاه اروس (روسیه تزاری) درجه ژنرالی دارد و از سرداران ارتش است.» ص۱۸۱
زندگی و کار روزمره زنان عصر قاجار خصوصاً طبقات بالای جامعه نیز از اهمیت زیادی برخوردار است که دیولافوآ بارها به آن در چند برخوردی که با زنان طبقات مختلف داشته اشاره کرده است: «این خانوادههای سرشناس شب و روزشان را با غیبت کردن و بد گفتن از همدیگر میگذرانند و نمیدانید چه چشم و همچشمیهایی دارند. هرچند که با همدیگر رفتوآمدهایی دارند اما ذرهای مهر و محبت در وجود هیچکدامشان پیدا نمیکنید. این یکی نوکر وفادار و قدیمی آن یکی را با وعده و وعید فریب میدهد و برای خدمت به خانه خود میبرد و آن یکی به دستپخت و طرز زندگی این یکی عیب و ایراد میگیرد و حتی بر سر سگ و گربه و اسبشان با همدیگر دعوا و مرافعه میکنند و به همدیگر تهمت میزنند و آرزو و هدفشان رسوا کردن همدیگر است. هر وقت که من میخواهم آنها را به شام دعوت کنم، هر کدامشان میگویند به شرطی به مهمانی میآیند که آن دیگری نباشد.» ص۲۷۱ «این خانمهای اصفهانی در حسادت و کینهتوزیهای زنانه در دنیا نظیر ندارند و همین حسادتهاست که گاهی فاجعه میآفریند.» ص۲۷۲
الگوی زنان طبقات مختلف ایران همواره زنان دربار بودهاند و مدام سعی در تقلید و شناخت آن داشتند و دیولافوآ به خوبی آن را شرح داده است. «خانم دیولافوآ شما به دربار هم رفتهاید و از همه چیز باخبرید. از مد برای ما حرف بزنید. شنیدهایم که شاه بعد از آخرین سفرش به فرنگستان به زنهای اندرونی گفته است که لباسهای کوتاهتر بپوشند…خانم دیولافوآ برای چه اینقدر به خودتان زحمت میدهید و کار میکنید؟ آدم ندار و فقیری هستید؟ پس برای چه این طور زحمت میکشید و سخت زندگی میکنید؟ زنها همهشان دوست دارند راحت باشند و آرایش کنند و لباس خوب بپوشند.
همچنین مدل روابط زناشویی و ارتباط آن با ساختار اقتصادی و طبقاتی ایران هم با کمک این اثر قابل فهم و شناخت است. «ازدواجهای بسیار کوتاه ساعتی در دهکدهها بسیار مرسوم است و هر وقت شاهزادهای یا یکی از بزرگان بانفوذ و ثروتمند به روستایی میرود، بعضی از روستاییان دختر یا خواهر خود را به عقد کوتاه مدت او درمیآورند و از این راه به ثروتی دست مییابند و از داماد یک ساعته کمک میگیرند تا گره از مشکل خود بگشایند.» ص۱۷۴
زندگی زنان عصر قاجار به همین جا محدود نمیشود. در سفر خارجی و گشت و گذار در آنجا نیز حتی برای زنان ناصرالدین شاه هم هیچگونه مایه سرخوشی وجود نداشته و خاطره خوبی ایجاد نکرده بود! زیرا در زیر سایه محدودیت شدید به سر میبردند. «دیولافوآ: به نظر شما روسیه چگونه جایی بود؟ زیبا خانم همسر ناصرالدین شاه: من این سرزمین را ندیدم و نشناختم. از همان لحظهای که ما را به کشتی بردند، در چند اتاق دربسته حبسمان کردند تا کسی ما را نبیند. در باکو ما را به قطار راهآهن بردند. در اتاقکهای قطار کرکرهی پنجرهها را بسته بودند و ما نمیتوانستیم بیرون را ببینیم. در مسکو هم شاه را پیاپی از قصری به قصر دیگر میبردند و زیباترین نقطهها را به او نشان میدادند، و او حتی فرصت نداشت که بیاید و دقیقهای را با همسرانش بگذراند. ما هم در اتاقهای یک هتل بزرگ زندانی بودیم و خواجههای حرمسرا مدام مراقب بودند که مبادا ما از زندان خود بیرون بیاییم. شاه وقتی به این حقیقت پی برد که در کشورهای کافر و نامسلمان نگاه داشتن زنها در اتاقهای دربسته و زیر نظر خواجههای حرمسرا مطلوب نیست، ناچار ما زنها را از مسکو به تهران فرستادند.» ص۲۳۶
با این وجود اما زنانی که آن موقعیت را از دست میدادند هم برخلاف تصور بسیار ناراحت میشدند و حسرت آن دوران با وجود همان محدودیتهای شدید را میخوردند زیرا دیگر خدمتکاران و مراسمهای متعددی نداشتند. «چه شد که شما از دربار بیرون آمدید و همسر حاجی حسین شدید؟ حاجی مرد خوب و شریفی بود که سالهای سال در خدمت اعلیحضرت بود. شاه برای سپاسگزاری از محبتهای حاجی مرا به او هدیه داده بود…من گاهی حسرت روزهای گذشته را میخورم. چون در آن روزها که در دربار بودم به سفر میرفتیم و در ایام عید جشنهای بسیار مفصلی داشتیم و همین طور در ایام عزاداری ماه محرم مراسم مذهبی بسیار باشکوه دربار همه ما را مجذوب میکرد.» ص۲۳۹
گراور بازار ورامین از طرحهای مادام دیولافوآ
ایرانیان در عهد ناصری هنوز به غرب نگاه پایین به بالا نداشتندتفاوت ذهنیت و نگاه به تفاوت میان غرب و خاورمیانه هم بسیار جالب است. میتوان فهمید در آن دوران نگاه مردم و خصوصاً طبقات بالای جامعه به زندگی غربی همچون نگاه به چیزی کاملتر و بهتر نبوده بلکه آن تفاوت را دو مدل زندگی و دو فرهنگ متفاوت میدانستند. صحبت ناصرالدین شاه با دیولافوآ در همین باره ثابت میکند در آن دوران این تفاوت ارزشگذاری نشده بود یعنی لااقل گمان دربار این نبود که سبک زندگی غربی زنان از ارزش بیشتری نسبت به مدل خاورمیانهای برخوردار است و نوعی درک نسبیت فرهنگی در این میان وجود داشته است. «اگر یک زن بخواهد با روی گشوده در ایران به سفر برود، همه با تعجب به او نگاه میکنند، در اروپا هم همینطور است. اگر یک زن با حجاب اسلامیاش در خیابانهای پاریس راه بیفتد، مردم آنجا چه کار میکنند؟ همه برای تماشای او نمیآیند؟ و به نظر من کار آنها عجیبتر است. چون رعایای ما در تمام عمر زن دیگری را جز مادر و خواهر و اقوام بسیار نزدیک خود نمیبینند اما در آنجا؟» ص۱۰۸ «همسر سفیر انگلیس از جاذبههای زندگی در تبریز داستانها میگفت، اما به نظر من هر چه میگفت بیاساس بود، چون یک زن اروپایی اگر بیحجاب از خانه بیرون برود مردم کوچه و بازار دور او جمع میشوند و نمیتواند جایی را ببیند. پس باید با حجاب به میان مردم برود که زن اروپایی حجاب را نمیپذیرد.» ص۴۲و۴۳
ذائقه هنری و سلیقه موسیقیایی ایرانیان تمایل به ریتم بسیار آهسته داشته و زمانی که دیولافوآ آهنگی را اجرا کرد از واکنش ایرانیان میتوان فهمید در هنر هم همچون مسائل زنان و امور دیگر، ایرانیان هنر غربی را ارزشمندتر از هنر خود نمیدانستند و تفاوت ذائقه را ابراز میکردند. «حاکم کاشان: آهنگ قشنگی بود، اما شما خیلی تند ساز میزنید! بهتر است این آهنگ را دوباره بزنید… کمی آهستهتر و شمردهتر. ناچار دوباره آن آهنگ را نواختم، اما آن طور که حکمران خواسته بود آهسته و شمرده! که این دیگر اپرت دختر مادام آنگو نبود، چیز دیگری بود که خود من هم نمیدانم چه چیزی است. با این وصف جناب حکمران و همراهان او که به تالار تلگرافخانه آمده بودند آن را پسندیده بودند و همه مرا تشویق میکردند.» ص۱۷۶
در مورد کودکان نیز تفاوتهای این چنینی بسیاری وجود داشته که هنوز مشمول ارزشگذاری نشده بود! و جالب آنکه بسیاری از محدودیتها که گمان میکنیم متعلق به فرهنگ خاورمیانه است در آن دوران وجود نداشته است: «بچهها در این جا مثل اروپا لباس کودکانه نمیپوشند. طرز لباس پوشیدن دختربچهها و پسربچهها با زنها و مردها فرق نمیکند.» ص۱۱۰
آیا دوری کودک از امور بزرگسالانه امری وارداتی است؟ جالب است روایت دیولافوآ گویای چیزی خلاف این موضوع است! «شما با خواندن تقویم نجومی به بچهها سواد میآموزید؟ نه. آنها با خواندن قرآن یاد میگیرند که بخوانند و بنویسند اما باید بلد باشند که تقویم نجومی را هم بخوانند. اما این تقویم در بعضی از صفحهها به مسائل بیپردهای اشاره میکند که خواندنش برای بچهها مناسب نیست. زنها با تعجب به من نگاه کردند و خندیدند. یکی از آنها گفت: اما به هر حال پسرها و دخترها ازدواج میکنند. چرا نباید از همین حالا از همه چیز باخبر باشند؟» ص۱۴۹و۱۵۰
طلاق نیز چندان امری ناپسند و محدود نبود و خانوادهها چندان از آن به بدی یاد نمیکردند و آن را امری معمول و طبیعی میدانستند. «مریم و علی حالا که بچهاند دوست دارند همبازی شوند اما معلوم نیست که بعدها همین علاقه را به همدیگر داشته باشند.
هویت ملیمادام دیولافوآ باستانشناس بود. درباره باستانشناسی و هویت ملی هم توضیحات خوبی در این سفرنامه نوشته که باید به آن هم پرداخت. نباید تصور کرد مفاهیم ملی و نگاه به هویت ایرانی از زمان پهلوی و یا مشروطه آغاز شده بلکه نگاه به مفاهیم هویت ملی در دربار شاهان قاجار هم به قدرت حضور و نفوذ داشت اما بر مبنای اطلاعات به دست آمده از کتب یونانی و رومی نبود و اساس آن را شاهنامه میساخت. «ناصرالدین شاه: حالا بگویید برای چه منظوری به ایران آمدهاید؟
«آنچه شاعران بزرگ و حماسهسرای ایران گفتهاند، ما را با تاریخ و اصل و ریشهی تخت جمشید آشنا نمیکند و شاید بهتر باشد برای این منظور آثار و نوشتههای نویسندگان و تاریخنگاران یونان را مطالعه کرد و از همه بهتر و دقیقتر سنگنوشتههای این کاخ باشکوه است به خط میخی که در سالهای اخیر آنها را خوانده و به مفهوم آن سنگنوشتهها پی بردهاند.» ص۳۳۰
وضعیت مردم نیز درینباره همانند ناصرالدین شاه بود. دیولافوآ حین دیدار از ورامین و یک قلعه باستانی درباره باور مردم مینویسد: «مردم آن حدود این افسانه را باور دارند که این قلعه یادگار دوران فریدون است و فریدون همان پادشاهی است که فردوسی در شاهنامه دربارهی او داستانها گفته است و چارهای جز قبول این افسانهها نیست.» ص۱۱۵
صحبت همسر ناصرالدین شاه با او هم نشان میدهد تازه کلمات و محتواهای تاریخی به جا مانده از آثار یونانی و رومی مورد توجه واقع شده بود.
سلطنت و روحانیتنهاد سلطنت و دربار همواره در جنگ قدرتی نانوشته با روحانیت بود اما در نهایت روحانیت و دربار به تفاهمی مشخص رسیده بودند که البته چندان پایدار نبود و گهگاه قدرت یک طرف توسط طرف دیگر تضعیف میشد. «مجتهدان در سلسله مراتب مذهب شیعه مقام بسیار والایی دارند و به علت آنکه مقام رسمی و دولتی ندارند و مزد و حقوقی نمیگیرند میتوانند از مردم مستضعف در برابر قدرتمندان حمایت کنند. حکومت ایران نمیتواند به کسی لقب مجتهد بدهد و او باید با پرهیزکاری و تقوا و دانش مذهبی به چنین عنوانی دست یابد… ساده زندگی میکنند و زندگی فقیرانه را به زندگی مجلل و شاهانه ترجیح میدهند. پیروان و مقلدانشان رای و فتوای آنها را در هر مورد میپذیرند و تفسیر و تعبیر آنان را از قوانین شریعت قبول میکنند. قضات نیز در مسائل پیچیده و دشوار به فتواهای آنان استناد میکنند… حاکمان ایران نیز غالباً به رای و عقیده آنان احترام میگذارند. با این وصف در سالهای اخیر مسئولان و مدیران کشور تابع بیچون و چرای روحانیون نیستند و خود را از این قید آزاد کردهاند.» ص۴۶و۴۷
این پیوند بین نهاد قدرت و نهاد روحانیت، تَرَکهایی هم خورده بود. جنگ قدرتی که گاه به جنگ ارزشها هم تبدیل میشد! روایاتی از این قبیل بسیار زیاد است: «در ایران هیچکس حق ندارد خوک نگاه دارد یا خوک را از مرز به کشور بیاورد… این چهار خوک را به دستور ظلالسلطان که هر کار ممنوعی برای او جایز است، به ایران آوردهاند و منظور شاهزاده از این کار مخالفت لجوجانه با متعصبان است. میگویند که یک سال در عید نوروز که رجال و نمایندگان طبقات گوناگون برای تبریک گفتن به حضور او آمده بودند به خدمتگذارانش دستور داده بود که گروهی از متعصبان را به تماشای خوکها ببرند… متعصبان مسلمان و روحانیون ارمنی، به هر حال در نهایت فروتنی از شاهزاده تبعیت میکنند زیرا میدانند که او در نهایت اقتدار بر سرتاسر جنوب ایران حکومت میکند.» ص۲۲۴
البته بعضی روایات او هم نشان میدهد تعصب مذهبی در ایرانِ قاجاری به آن شدتی نبوده که گمان میکنیم و گاه میزان تمایل به رویارویی یا متخلفان مذهبی کمتر از تور ما بوده است: «ایرانیان در بحث با مخالفان عقیده و نظریه خود هرگز تند نمیروند و پرخاش نمیکنند. من بارها دیده بودم که روحانیون دانای شیعه مذهب با چه متانت و حوصلهای به این گونه مباحث میپردازند.» ص۲۲۸
سختگیریهای مذهبی و مجازات اسلامی هم نه تنها منجر به ناراحتی و ضربه به اعتقادات مردم آن دوران نمیشد بلکه سرگرمی مردم بود و باعث هیجان آنها میشد! «در مشرقزمین بریدن گوش و بینی گنهکاران و این گونه شکنجههای هولناک تماشاگران بسیار دارد و نوعی سرگرمی و تفریح به حساب میآید. اما نباید مشرق زمینیها را به این علت به توحش متهم کنیم. در اسپانیای قرن هجدهم در میدانهای بزرگ گروهی از یهودیان و متهمان به الحاد را زنده در آتش میسوزاندند و هزاران نفر جمع میشدند تا آن منظره نفرتآور را تماشا کنند.» ص۳۷
اما گاهی هم نهاد قدرت توان رویارویی با نهاد مذهب را نداشت و حاکمان شهرها و شاهزادگان علیرغم میل قلبی، سعی میکردند از تقابل با تعصبات مذهبی دوری کنند. «حاکم قزوین گفت: این کار ساده و آسان نیست. من به دین و مذهب چندان اعتقادی ندارم. حتی نماز نمیخوانم. در این سه ماه که به قزوین آمدهام حتی یک بار پایم به مسجد نرسیده. از نظر من ورود مسیحیان به مسجد اشکال ندارد. اما امام جمعه قزوین متعصب و سختگیر است و به نظر من بهتر است از رفتن به مسجد صرفنظر کنید.» ص۸۶و۸۷
بزرگزادگان و اشراف و درباریان نیز سعی داشتند پایگاه اجتماعی داشته باشند و نباید گمان کرد صرفاً علما و مجتهدین حامی مردم بودند و پایگاه اجتماعی داشتند. «ایرانیان رسم خوبی دارند که بزرگان مملکت مردم عادی و مهمانان خود از هر طبقه را در بیرونی میپذیرند و در اندرونی هم همسران بزرگان از خانمها و دوستان خود پذیرایی میکنند. حتی فقیرترین و بیچارهترین افراد میتوانند بیآنکه خجالت بکشند به خانه حاکم و بزرگان مملکت بروند و چای و قهوه بخورند و قلیان بکشند… بزرگان و بلندپایگان مملکت این رسم را پذیرفتهاند که همیشه عدهای از ارباب رجوع و مردم عادی دور و بر آنها باشند.» ص۳۸
بحث همیشگی خُلقیات ایرانیاندیولافوآ روایات و تحلیلهایی هم در رابطه با خلقیات ایرانیها ارائه کرده که از اهمیت زیادی برخوردار است. بیتوجهی ایرانیان به خیر عمومی، عدم توجه به وقت و احترام به زمان، سوظن به همهچیز و از آن مهمتر صبر و طاقت ایرانیها در برابر مشکلات است.
«ایرانیان غالباً به هر کاری که منفعتاش به عموم مردم میرسد بیتوجه و بیعلاقهاند.» ص۳۲
«در اینجا اگر میخواهید به شما احترام بگذارند و شما را عاقل و فهمیده بدانند، باید بیقید باشید و وقت دقیق و این جور چیزها را فراموش کنید! کسی که بخواهد وقت دقیق را در نظر بگیرد، در اینجا به او اهمیت نمیدهند، چون بزرگان و حتی دانشمندان امور جدی را با تفریح و سرگرمی قاطی میکنند.» ص۵۷
«از خصوصیات مشرقزمینیها یکی این است که به همه چیز سوءظن دارند.» ص۱۵۲
«ایرانیان اگرچه عیبهای بسیاری دارند اما این حسن را دارند که صبور و پرطاقتاند و در برابر سختیها و گرفتاریها تسلیم نمیشوند.» ص۱۶۴ [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 13:6 ] [ گنگِ خواب دیده ]
ما شهروندان مزرعه حیوانات هستیمپرنیان برهانی کتاب خواندن، در بهترین حالتش میتواند به ما «فهم» بدهد. این که ما بعضی از کتابها را با گوشت و پوست و استخوانمان درک میکنیم، ربطی به قدرت قلم نویسنده و بصیرت خواننده ندارد. Tea Obreth که در یوگسلاوی بزرگ شده و با زندگی دوگانه در کشوری با حکومت ایدئولوژیک آشناست از توتالیتهپروری نسل بشر و تشابه عمیق زندگی ما با مزرعه حیوانات میگوید. او معتقد است که باید یاد بگیریم خوانش صحیح «مزرعه حیوانات» در دوران کنونی چگونه است.
درست 78سال از روزی که رفقای مزرعه، برای اولینبار سرود «جانوران انگلستان» را خواندند، کشاورز ظالم، آقای جونز، را از مزرعه بیرون کرده و اصول تغییرناپذیر «Animalism[1]» را خط زدند، میگذرد. اورول این کتاب را در شرایط خفقان و وحشت جنگ نوشت. اوایل جنگ جهانی دوم ناشری نبود که ریسک چاپ کردن این کتاب پردردسر را به جان بخرد اما با پایان جنگ، آن چنان برای گنجاندن این کتاب در برنامه درسی مدارس تلاش میشد که عدهای میترسیدند این مفهومِ غالبِ تمامیتخواهی، کمارزش و پیش پاافتاده شود. آن زمان اورول، ژورنالیست سوسیال دموکرات 42 سالهای بود که بیشتر به مقالههای اعتراضیاش درباره بیعدالتی اجتماعی و طبقاتی میشناختندش. تمام هموغم او در آن روزها این بود که از شدت شیفتگی دیوانهوار هموطنانش نسبت به جوزف استالین کم کند. روشن است که در مسیر انتشار آثار، بخش بزرگی از نیت نویسنده آسیب میبیند. بنابراین این ایده وجود دارد که با مرگ اورول بسیاری از نیات اصلیاش در نگارش کتاب «مزرعه حیوانات« مغفول ماند. جولین سایمونز معتقد است شیوهای که اورول توتالیتاریسم را سرزنش میکرد، چیزی بیش از یک سبک بوده و میگوید: «شاید در صدسال آینده، مزرعه حیوانات در حد یک داستان پریان نزول پیدا کند اما امروز و در این شرایط طنز سیاسی ظریف و دقیقی است.»
خوشبختانه بعد از گذشت 78 سال، به لطف هشدارهای مزرعه حیوانات، از چیزی که اورول تصور میکرد پیشرفتهتر و در امانتریم. اما فکر میکنید اگر اورول بود و این روزگارمان را میدید خوشحال میشد که دیگر به متنی نیاز نداریم تا به صراحت اقتدارگرایی، ترسافکنی، قبیلهگرایی، پاکسازی تاریخی، دستکاری واقعیات و جنگ را به عنوان موتور عِرق ملی محکوم کند؟ واقعیت این است که درک دقیق و عمیق ما از کتاب «مزرعه حیوانات»، صرفاً به خاطر مطالعه این کتاب نیست. ما به طرز نگرانکنندهای این مزرعه توتالیته را «درک» میکنیم. در حالیکه خوانش کتاب صرفاً میتواند به ما «فهم» بدهد. چطور 78 سال از انتشار این کتاب میگذرد و ما سینهبهسینه این کتاب را درک میکنیم؟ مگر نه این که توقع میرفت فلسفه این کتاب نخنما و طرح کلیاش پیشپاافتاده شود؟ ذات آدمیزاد فراموشکار است. ما تنها شِمایی کلی از مزرعه حیوانات در ذهنمان داریم. قباحت این مزرعه آن چنان برایمان فرو ریخته که بهتر از هر نسل و دورهای میتوانیم اجازه دهیم به شهروندان این مزرعه تبدیل شویم. آیا مشکل از داستان اورول است؟ معلوم است که نه. مشکل از خواندن ماست. باید یاد بگیریم که خوانش صحیح مزرعه حیوانات در سال 2023 چطور است. من اواسط دهه 1980 در یوگسلاوی سابق بزرگ شدم. چه در ترتیب خانوادگی و چه باید و نبایدهای فرهنگی، تضاد شدیدی بین صحبتهای «داخل» و «بیرون» بود. به همان اندازه که یادگرفتن آداب غذاخوردن و صحبت کردن مهم بود، ضرورت داشت که فرق «داخل» و «بیرون» را یاد بگیریم. قانون ساده و در عین حال پیچیدهای داشت: بعضی موضوعات برای مکالمات عمومی مناسب بود و بعضی فقط برای معاشرتهای امن و خانوادگی. نقطه شروع یادگیری این پارادوکس، حرفهای میز شام بود. این حرفها داخلی بودند و نباید چیزی از آنها به بیرون درز میکرد. علیرغم آن که موضوعات داخلی، سیاسی به نظر میرسند ابداً این طور نبوده و اتفاقاً صرفاً درباره مسائل ساده و روزمره صحبت میکردیم. چیزهای بیاهمیتی مثل خرید قلمدان جدید، حرف داخلی بود تا مبادا کسی ما را ثروتمند به حساب بیاورد. مسائل سیاسی آنقدر دور از دسترس بود که یادم نمیآید پیش از مهاجرت به آمریکا، طرفدار یک نامزد سیاسی را حتی از نزدیک دیده باشم. حرفهای داخلی ما پنهان کردن ساندویچ غذایمان از غریبهها بود تا مبدا بو ببرند در ترکیباتش از ژامبون خاصی استفاده کردیم!
اگر کسی نمیتوانست فرق بین صحبتهای داخلی و بیرونی را تشخیص دهد، اگر آنچنان گرم صحبت میشد که غفلتاً چیزی لو میداد و از یک پیشرفت خصوصی، یک برنامه برای تعطیلات، یا از همه بدتر درباره امور یک آشنای مشترک چیزی میگفت نه تنها برای خودش، اطرافیان و شخص فاش شده بیاعتبار میشد که حتی شنونده که به اطلاعات شخصی فرد رسیده بود هم به چشم تحقیر و بدگمانی نگاهش میکرد. صحبتهای داخلی به چیزی مقدس تبدیل شده بودند و اگر کسی نمیتوانست احترامی برای این قداست قائل شود، بسیار حقیر و کمارزش میشد. 23 سال از مهاجرت من به آمریکا میگذرد و هنوز هم ذهنم حرفها را داخلی و بیرونی میکند. فکر نمیکنم روزی از این دودوتا کردن نجات پیدا کنم. حتی حدس میزنم روح آسیبدیده نسل من که زیرپای قرنها امپریالیسم و نوسانات سیاسی فرسوده شده، در دیانای آیندگان میماند. سال 1977 وقتی برای اولینبار داستان «مزرعه حیوانات» را خواندم، فوراً به یاد خاطراتم افتادم. من و مادرم از جنگهای یوگسلاوی به قبرس و مصر پناه برده، زخمی و خسته بودیم. بیشترین احساس نزدیکی را با شخصیت بنجامین الاغ داشتم. جداً از مرگ اسب باکسر که برای رسیدن به چیزهای خوب و اصیل ایستادگی میکرد، قلبم شکست. برایم مهم بود که تنها چیزی که اسب باکسر واقعاً به آن اهمیت میداد این بود که دوست الاغ کوچکش با موفقیت از سرنوشت مشابه طفره برود.
بنجامین الاغ، با طراحی کلاوس برانس
در داستان، سن مشخصی برای بنجامین الاغ تعریف نشده با این حال، منتقدان ادبی اعتقاد دارند که او نماینده نسل مسن سرخورده روس است. سکوت بنجامین الاغ مرا به یاد تمایلات پدربزرگ و مادربزرگم میانداخت. هر دو وسواس فکری و بیاعتمادی شدید داشته و وقتی سادهلوحی میدیدند چشمهایشان را میچرخاندند. و از همه مهمتر یک احساس کاملاً دقیق از تفاوت بین صحبتهای داخلی و خارجی داشتند. بنجامین الاغ بازنده واقعی است. وقتی دوست عزیزش باکسر از دست میرود، پوسته سخت ظاهرش را میشکند تا حقیقت وحشتناکی را با دیگران در میان بگذارد و بگوید که ون حامل باکسر، نعشکش است. با مرگ محبوبترین شخصیت داستان، اورول بیهودگی تلاش بنجامین را نشان میدهد. نوشدارو پس از مرگ سهراب رسیده و جسارتورزی بنجامین دیگر اهمیتی ندارد. یکی از خطرناکترین افسانههای رایج، ایمان به توتالیتهشناسی غربیهاست. تقریباً همه اعتقاد دارند که غربیها آنچنان باهوشاند که نه تنها میتوانند توتالیتاریسم را بشناسند که حتی میتوانند در برابر آن مقاومت کنند. پیشتر گفتم ما مستعد توتالیتهپروری هستیم چون خواندن مزرعه حیوانات بهمان توهم مسلح بودن میدهد. بسیاری از ما یکسری آزادیهای بدیهی برای خودمان قائلیم. با این حال بعضی از ما که هرگز با ترس از خطرات صحبت داخلی و خارجی بزرگ نشدیم، هم جداً اعتقاد داریم که اگر بعضی حرفها را با دیگران در میان نگذاریم، امنیت بیشتری داریم.
مزرعه حیوانات ازمان میخواهد که علیه این توهم کار کنیم. تا اینجا گامهای بزرگی برداشتهایم. ما جلوی بیعدالتیهای مداوم و روزانه، تعرضهای بزرگ و کوچک، توهینهای نژادی، وحشیگریهای پلیس، سوءاستفادههای جنسی و… ایستادهایم. اما اینها کافی نیست. حتی یک تلاش کوچک برای تغییر شرایط میتواند پیشرفتهای اجتماعی بزرگی داشته باشد. در کوچکترین حالت، میتوانیم به جای روبهروی هم بودن، کنار هم باشیم. ما مدافع حقوق یکدیگر برای رسیدن به فردیت، آزادی بیان، ایمان و عشق هستیم. میتوانیم تشخیص بدهیم که خطر برای یک نفر، خطر برای همه است. میتوانیم تابلوی Animal را قبل از آن که خیلی دیر شود، پایین بکشیم. چیزی کمتر از ربع قرن فرصت داریم تا به پیشبینی امیدوارانه جولین سایمونز برسیم و مزرعه حیوانات را نه کتاب بزرگی برای هشدار دادن، که به داستانی ساده و بدیهی مثل داستان پریان تبدیل کنیم.
ما شهروندان مزرعه حیوانات هستیم منبع: مقاله We’re still living in the world that Inspired Animal Farm از Penguin Random House LLC [1] هرنوع انگیزه نفسانی که جایگزین نیروهای اخلاقی و معنوی شده باشد. #جرج-اورول [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 13:2 ] [ گنگِ خواب دیده ]
سانسور شدهترین کتابها در طول تاریخ
امروز درباره سانسور زیاد میشنویم، اما سانسور پدیده دنیای مدرن نیست. درحقیقت این کلمه از واژه لاتین censeo میآید که به معنای ارزیابی است. تقریبا به محض اینکه دستگاه چاپ در سال ۱۴۵۰ در غرب معرفی شد، کسانی که قدرت را در اختیار داشتند شروع کردند به ممنوع کردن کتابهایی که وضع موجود یا قدرت آنها را به چالش میکشید. به گزارش راهنماتو، اما سانسور کتابها داستانی تاریخیتر است و ریشه در زمانهای کهنتر دارد. فقط شکل آن در اعصار مختلف تغییر کرده و هر بار سانسور به شکلی رخ داده است. کتابها یا طومارهایی که کاملا ممنوع نشده بودند، یا سانسور میشدند یا سوزانده میشدند. اما دانش وقتی متولد میشود به سختی میتوان جلوی انتشار آن را گرفت. مسلما هر کتابی که توقیف میشود ذاتا اهمیت داشته است. با راهنماتو همراه باشید تا ۸ سانسور تاریخی را مرور کنیم: نویسنده دینی قرون وسطایی، پیتر آبلارد، زندگی آسانی نداشت. او با زنی فیلسوف به نام هلوئیز رابطه عاشقانه داشت که با اخته شدناش به پایان رسید. اما حضیض دیگر زندگیاش زمانی بود که مجبورش کردند ثمره زندگیاش که کتابی به نام Theologia Summi Boni بود و از نظر کلیسای کاتولیک بدعتگذاری محسوب میشد، را بسوزاند. تفسیرهای آبرالد از مسیحیت متعصبانه قرون وسطایی زیادی منطقی بود. او در کتابش از استدلالآوری منطقی و فلسفه برای پاسخ دادن به پرسشهای دینی استفاده کرده بود. این رویکرد برخی از روشهای سنتی دینی و تفاسیر آن را به چالش کشیده بود. دیدگاه او نسبت به خدا و تثلیث مقدس نیز ارتودکسی نبود. کلیسا با این عقاید خوشحال نبود. او را مجبور کردند که کتابش را با دستان خودش در ملاعام بسوزاند. سپس او را برای تمام عمرش زندانی کردند که البته به سرعت از زندان گریخت. همه آثار او در آتش سوخته و فقط قطعات و خلاصههایی از نوشتههایش که در آثار سایر دینشناسان منعکس شده تا امروز باقی مانده است. علیرغم تلاشهای کلیسا، برخی از اثار آبرالد توانست روی متفکران و دینشناسان بعدی اثر بگذارد. ۲. سانسور توسط آگوستوس رومیها کارهای خوبی انجام دادند که یکی از آنها تأسیس کتابخانههای بزرگ عمومی در اواخر قرن اول قبل از میلاد بود. قبل از آن، این امپراتوری محل نگهداری مجموعههای خصوصی متون بود، ولی این کتابخانهها نقش مهمی در انتشار متون و دانش در میان عموم جمعیت ایفا کردند. در دوران حکومت آگوستوس، معبد آپولو، کتابخانه آتریوم و رواق اوکتاویا همگی کتابخانههای اثرگذار مهم بودند. اما معنایش این نیست که در روم هیچ سانسوری رخ نمیداد. اتفاقا سانسور بیداد میکرد. آگوستوس دوست داشت دقیقا بداند که چه اطلاعات و دانشی در این کتابخانهها ترویج میشوند. بنا به دلایلی که در تاریخ گم شده است، آگوستوس شاعر رومی به نام اوید را در قرن ۸ میلادی تبعید کرد. او سپس کتاب «هنر عشق» او را نیز از کتابخانههای عمومی جمعآوری کرد. اما نتوانست همه نسخهها را گردآوری کند و بعضی از مجموعهداران خصوصی توانستند تعدادی از نسخهها را به دست آورند. اوید در تبعید به نوشتن ادامه داد. جالب است بدانید که هنر عشق یکی از نخستین کتابهای تاریخ درباره چگونگی عشقورزی به همسر و نجات ازدواج است.
بازنمایی اعدام مانی ۳. متون مانوی بارها ممنوع شد متون مانوی نوشتههای مذهبی مرتبط با آیین مانوی بود. آیین مانوی یک جنبش مذهبی دوگانه و تلفیقی بود که مانی پیامبر در قرن سوم پس از میلاد آن را پایهگذاری کرد. مثل خیلی از متون مذهبی، متون مذهبی مانوی نیز در طول تاریخ، عمدتا توسط رومیها، ممنوع شدند. دیوکلتیان ظاهرا نخستین امپراتور رومی بود که از این مذهب نفرت داشت. او در طی حکومت خود دستور داد که نه تنها متون مانوی بلکه رهبران این مذهب را هم گردآوری کنند و بسوزانند. سنت آگوستین نیز از طرفداران مانی نبود که قدری کنایی است، زیرا او ابتدا یکی از پیروان این آیین بود. مخالف بعدی متون مانوی زرتشتیان دوران امپراتوری ساسانی در ایران باستان بودند. در این دوره متون مانوی به شدت سانسور شد. متون مانوی وقتی از طریق جاده ابریشم به آسیا و چین رسید نیز به عنوان بدعتگذاری ممنوع شد. در سال ۹۳۲ میلادی، خلفای عباسی در بغداد نیز این متون را به دلیل کفرآمیز بودن ممنوع کردند. به همین دلیل بخش اعظم متون مانوی در تاریخ مفقود شده است. در قرن بیستم در مصر بخشی از متون مانوی کشف شد که بینش شگفتانگیزی درباره باورها، سنتها و رسوم این آیین به دست داد.
۴. کتاب ساحرهها و گرویدن امپراتوری روم به مسیحیت کتابهای ساحره، مجموعهای از نوشتههای پیشگویانه باستانی یا اوراکل بودند که به جادوگران زن و پیامبران یونان و روم نسبت داده شدهاند. این کتابها به شدت مقدس شمرده میشدند و در بحرانها و وقایع مهم به آنها رجوع میشد. گفته شده پادشاه رومی، تارکین، در قرن ششم قبل از میلاد مجموعه کتابهای اصلی ساحرهها را از زنی مرموز که مدعی بود ساحره است، خریده است. این کتابها را در معبد ژوپیتر در روم نگهداری میکردند و در مواقع بحران ملی به آن مراجعه میکردند. در سال ۸۳ قبل از میلاد، آتشسوزی به معبد ژوپیتر صدمه زد و بخشی از کتابهای ساحرهها در آتش سوخت. دوباره کتابهای ساحرهها از جاهای دیگر گردآوری شد و باز هم در زیست سیاسی و مذهبی مرجعی برای حاکمان بود. اما با گرویدن امپراتوری روم به مسیحیت در قرن پنجم میلادی، این کتابها جادوگری و کفرآلود توصیف شدند. تئودئوس دوم، امپراتور مسیحی رومی، دستور داد تا این کتابها را در قرن ۴۰۵ میلادی بسوزانند. این پایان کتابهای ساحرهها بود و بخش زیادی از محتوای آنها در تاریخ گم شد. بهشت دانته ۵. کمدی الهی دانته درحالیکه برای نویسندگان غیرمعمول نیست که کینههایشان را در آثارشان بگنجانند، دانته، شاعر ایتالیایی، آن را به مرحلهای بالاتر ارتقا داد و نامش را کمدی الهی گذاشت. این اثر بین سالهای ۱۳۰۸ و ۱۳۲۱ تدوین شد و سه بخش شامل «دوزخ»، «برزخ» و «بهشت» دارد. کمدی الهی دانته یکی از شاخصترین آثار ادبی جهان است. این کتاب زمانی توسط کلیسا ممنوع شد. شاعر سفر دانته به دوزخ، برزخ و بهشت را به هدایت شاعر رومی ویرژیل و معشوقه ایدئالش بئاتریس تعریف میکند. این کتابی تمثیلی و پیچیده است که موضوعات گناه، رستگاری و نظم الهی را کاوش میکند. این مضامین کافی بود تا کلیسای قرن چهاردهم این کتاب را در زمره کتابهای ممنوعه فهرست کند که به ایمان پیروان لطمه وارد میکند. دانته در این کتاب بیان میکند که بسیاری از پاپها و رقبای سیاسی پیشین ساکنین دوزخ هستند. پرداختن او به موضوعاتی مثل عدالت الهی، رستگاری و شرایط انسانی، مذهب مسلط و هنجارهای اجتماعی را به چالش کشید. کل کتاب با هدف عصبانی کردن نظم حاکم تا حد ممکن نوشته شده بود. کلیسا هرگز به صورت رسمی کتاب کمدی الهی را ممنوع نکرد، اما شاعر را ممنوع کرد و تمام تلاشش را برای سرکوب این کتاب در قرنهای مختلف انجام داد. کتاب دانته و استفاده از لهجه توسکانی به توسعه زبان ایتالیایی کمک زیادی کرد. این کتاب نمادی از آزادی هنری است.
۶. ساتیریکون ساستریکیون یکی از عالیترین نمونههای خطر سانسور و یکی از معروفترین و تحسینشدهترین نوشتههای پیترونیوس، نویسنده رومی، در قرن اول میلادی است. این کتاب یکی از اولین اشکال طنز است که نگاهی اجمالی به جامعه لذتگرا و منحط اپراتوری روم انداخته است. ساتریکیون تلفیقی از نظم و نثر است و از شوخیهای هزلآمیز در آن استفاده شده است. نخستین دور سانسور به محض نوشته شدن کتاب بر آن اعمال شد. رومیهای ثروتمند و قدرتمند علاقهای نداشتند که مورد تمسخر پیترونیوس قرار بگیرند. این کتاب شوخی با نخبگان روم و شیوه زندگی آنها بود و به شدت سانسور شد. در دوران قرون وسطا هم مقامات مسیحی این کتاب را دوست نداشتند و آن را سانسور و در سایه نگه داشتند. در دوران رنسانس بود که این کتاب به واسطه روشنگری دوباره مورد توجه قرار گرفت. اما سانسور کتاب در طی سالها باعث شده بود که بخشهای زیادی از آن از بین برود. پژوهشگران میگویند آنچه امروز از این کتاب در دست است در حدود یک-سوم از کتاب اصلی است. ۷. سه کتاب فلسفه خفیه به نظر میرسد که وقتی کتابتان را فلسفه خفیه نامگذاری میکنید میخواهید به کلیسا ندا بدهید که کتابتان را سانسور کند. این همان کاری بود هینریش کورنلیوس آگریپا، فیسلوف، دینشناس و نویسنده آیینهای مخفی رنسانس انجام داد. این کتاب در سال ۱۵۳۳ نوشته شده و عمیقا به عالم جادو، طالعبینی و علوم خفیه میپردازد. این کتاب بعد از انتشار مخالفان و موافقانی داشت. بسیاری از نقدها از سوی کلیسای کاتولیک مطرح شد. این کتاب در سه جلد نوشته شده بود و هر جلدی به بخشی از علوم خفیه و اسرارآمیز میپرداخت. جلد اول درباره جادوی طبیعی، جلد دوم جادوی آسمانی و تشریفاتی و جلد سوم درباره جادوی سیارهای و عنصری بود. این جلدها از یک طیف وسیع از منابع با تلفیق نظامهای فکری نوافلاطونی، هرمتیزم، و کابالای یهود به دست آمده بودند. این نظام فکری با دکترین دینی و مذهبی مسیحیت مغایر دانسته میشد. ایده این کتاب از توانایی انسانها در تأثیرگذاری بر و کنترل نیروهای ماورای طبیعه حمایت میکرد و برای همین بدعت در نظر گرفته میشد. نتیجهاش این شد که سه جلد از این کتاب ممنوع و مورد انتقاد قرار گرفت. اما این کتاب اثرات ماندگاری روی توسعه علوم خفیه روی متفکران بعدی داشت. همچنان آثار این نویسنده مطالعه میشود.
۸. ترجمه تیندیل از کتاب عهد جدید سانسور و ممنوعیت کتابها به قدرت مربوط است و یکی از بهترین نمونههای آن ترجمه ویلیام تیندیل از کتاب عهد جدید است. تیندیل در قرن شانزدهم میخواست انجیل در دسترس انسانهای معمولی نیز قرار بگیرد و این با قدرت مذهبی حاکم در آن زمان در تناقض بود. در این زمان کلیسا بر انجیل حاکمیت داشت. همه نسخ به لاتین نوشته میشدند و تنها کسانی که میتوانستند لاتین بفهمند کشیشکان بودند. تیندیل از این روابط ناخشنود بود و میخواست نسخهای انگلیسی از انجیل را مستقیم از یونانی و نه زبان لاتینی که کشیشان به آن سیطره داشتند، ترجمه کند. این کار او چالشی مستقیم علیه انحصارگرایی کلیسا در مذهب بود. تیندیل هزاران نسخه از انجیل جدید را در آلمان چاپ و به انگلستان قاچاق کرد. کلیسای کاتولیک روم کاری که همیشه میکرد را انجام داد و کتابهای ترجمه شده توسط تیندیل را بدعتگذاری نامید. این باعث شد که اسقف کلیسای کاتولیک لندن دستور سوزاندن کتابهای تیندیل در ملاء عام را در سال ۱۵۲۶ صادر و از گردش آنها پیشگیری کند. این فقط آغاز کار بود. تیندیل در سال ۱۵۳۶ در بلژیک دستگیر و به الحاد متهم شد. او را در کنار نسخههایی از ترجمه انجیل در بروکسل در آتش سوزاندند. تیندیل فقط میخواست مطمئن شود که انجیل به همه مردمان عادی میرسد. کتاب او به توسعه زبان انگلیسی و اصلاحات مذهبی کمک زیادی کرد. [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 12:56 ] [ گنگِ خواب دیده ]
خاطرات ناصرالدین شاه در فرانسه؛«زن خوشگل خیلی کم است، شبیه ایرانیها هستند»!
ناصرالدین شاه به نوشتن خاطرات روزانۀ خود اهتمامی جدی داشت و این کار را در سفرهای دور و درازش هم ترک نمیکرد. خود او نام یادداشتهایش را «روزنامه» گذاشته بود؛ این روزنامهها جزئیاتی بسیار جالب و خواندنی از کارها و احوالات روزمرۀ شاه و درباریانش را در اختیار ما میگذارند. در اینجا گزیدهای از خاطرات یک روز از سفر سوم شاه به فرنگستان را میخوانید. این عکس را ناصرالدین شاه گرفته است؛ باباهای اندرونی و پسرهای زنبیل کش... به گزارش فرادید، سومین سفر ناصرالدین شاه به اروپا در فروردین سال ۱۲۶۸ شمسی آغاز شد؛ او در این سفر ابتدا به روسیه رفت و سپس عازم کشورهای آلمان، هلند، بلژیک، انگلستان و فرانسه شد. در اینجا گزیدهای از روزنامۀ خاطرات او در روز چهارشنبه نهم مرداد سال ۱۲۶۸ شمسی (ذیالحجه سال ۱۳۰۶ قمری) را میخوانید که مربوط است به سفر شاه به کشور فرانسه و اقامت او در شهر پاریس:... با کالسکه تا زیر برج ایفل رفتیم و آنجا پیاده شدیم... این برج که دیدیم غیر آن برجی است که صورتش را میکشیدند و طهران میآوردند و میدیدیم و تفصیلش را مینوشتند، عجب جائی و عجب بنائی است... خیلی جای غریب عجیبی است، تمام را با آهنهای مشبک ساختهاند، ابتدا خیلی پهن است، بعد یواش که میرود بالا باریک میشود، از وسط پایههای این برج که چهار پایه دارد یک آسانسور بالا میرود و در هر آسانسوری هشتاد نفر آدم مینشیند... اگر چه این جا را مهندسهای با علم و عقل ساختهاند و این آسانسورها خیلی محکم و با اعتبار است و متصل مردم میروند و میآیند، اما خود شخص که عاقل است باید فکر کند که با این اسباب کجا میرود و چه اعتبار دارد... باید این فکرها را بکند، خلاصه هرچه خواستم که بروم بالا و تا مرتبه اول را ببینم میل نکردم، ولی جمعی از همراهان ما رفتند... خلاصه خیلی برج عظیم غریبی است. قدری دور برج گشتم بعد همینطور خیابان را گرفته بنا کردیم به سر بالا رفتن، عرق زیاد کردیم، هوای پاریس هم مثل طهران خیلی گرم است، زن و مرد و بچه جمعیت زیادی بودند، همه تعظیم میکردند و دعا میکردند، فرانسهها را هیچوقت اینطور با ادب و انسانیت ندیده بودم. زن خوشگل خیلی کم است، زن و مرد پاریس تمام شبیه هستند به ایرانیها، اخلاقشان، رنگشان، وضعشان، جثهشان، همه چیزشان به ایران شباهت دارد، آن بنیه و خوشترکیبی که در انگلیس و روس دیدیم هیچ اینجا دیده نمیشود، پیشتر میگفتند ایران فرانسۀ مشرقزمین است... این سفر یقین کردم که همینطور است.. [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 12:54 ] [ گنگِ خواب دیده ]
بر شانه ي لرزان فصل ها پاییز نام زنی ست که دلش در نی لبک دلتنگی شور می زند! چشم هایش هر روز کنار غروب آخرین شعر را میان برگ ریزان احساس مي بارد پاییز رقص پای رهگذری ست که آوار تنهایی اش را بر سنگفرش خیالی دور بر سرش خالی می کند پاییز اسم زیبای همه ی شاعرانی ست که روزگارشان را باد برده است.... [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 12:51 ] [ گنگِ خواب دیده ]
اکنون که مرگ ساعت خود را کوک می کند و نام تو را می پرسد بیا در گوشت بگویم همین زندگی نیز زیبا بود [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 12:50 ] [ گنگِ خواب دیده ]
بیا باز فریب بخوریم تو فریب حرف های مرا و من فریب نگاه تو را مگر زندگی چه می خواهد به ما بدهد که تو از من چشم برداری و من نگویم که دوستت دارم [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 12:49 ] [ گنگِ خواب دیده ]
هیچ هنری چون شعر الهامبخش تغییر نیستشعر، چه برای نویسنده و چه برای خواننده در ارتباط با زندگی معنا پیدا میکند. بهترین شعرها، آنهایی هستند که با صدای خاص و شخصی نویسندگان نوشته میشوند، نه آنهایی که فقط بهعنوان شعر نوشته و ثبت شدهاند. امروزه نیز شعر در ارتباط با زندگی است، همانطور که همواره بوده است، خواه شما خوانندهی ثابت آن باشید یا نباشید. مردم اغلب در مواقع تغییرات، بیشتر به شعر رجوع میکنند. این روزها میتوانند لحظات شاد یا غمانگیزی باشند، مانند تولد؛ مراسم خاکسپاری یا عروسی. شعر میتواند در لحظات سخت و طاقتفرسا، بیان سلیس و صریحی از احساسات را ارائه دهد.
زمین بیحرکت و با هیبت در فضا نشسته در کوچههای تاریک میان ستارگان همچون پرندهای بزرگ در پروازش آرمیده ساعت خاموشی است و باد در میان ذرت آشیانه کرده گفتگو میکنند نهانی باهم به انتظار زمزمهی بالها 《سپنج سروده لولا ریج》
بهلحاظ فرهنگی، شعر از روشهای گوناگونی استفاده میکند. برای مثال هایکو تصاویر روزمره را کنار هم قرار میدهد. درحالیکه شعر غنایی احساسات شخصی را بیان میکند. همچنین شاعران در سیماهای متفاوتی ظاهر میشوند: مانند شاعران رومانتیک که متعهد به شکوه و والایی شعر هستند، هنرمند فقیری که در اتاق زیر شیروانی زندگی میکند، دانشگاهی روشنفکر، خنیاگر، سرباز خط مقدم، سخنور، شاعر ملی، ملک الشعرا و یا شاعر سلطنتی. بهعنوان یک مربی، گاهی با ترس دانشآموزان از شعر مواجه میشوم. این دانشآموزان توسط آموزگاران قبلی از سر باز شدهاند. احتمالاً این آموزگاران که خود مرعوب شعر بودهاند، آن را مانند جبر و ریاضی ارائه میدادند، با معیارهای اندازهگیری انتزاعی مثل: «بحر و عروض و وزن». با این حال وقتی به دانشآموزان اعتماد بهنفس داده میشود که بتوانند شعر را با کلمات خودشان تفسیر کنند، این ترس از بین میرود. در کلاسهای نویسندگی خلاق، ما اغلب در مورد نیاز دانش آموزان به پیدا کردن صدای شخصی خود صحبت میکنیم و بهترین شعرهایی که من میخوانم، آنهایی هستند که با صدای خاص و شخصی نویسندگان نوشته میشوند، نه آنهایی که فقط بهعنوان شعر نوشته و ثبت شدهاند. زیرا شعر، چه برای نویسنده و چه برای خواننده در ارتباط با زندگی معنا پیدا میکند. امروزه نیز شعر در ارتباط با زندگی است، همانطور که همواره بوده است، خواه شما خوانندهی ثابت آن باشید یا نباشید. اگرچه شما در برههای از زندگی، بیشتر به شعر توجه پیدا میکنید. مردم اغلب در مواقع تغییرات، بیشتر به شعر رجوع میکنند. این روزها میتوانند لحظات شاد یا غمانگیزی باشند، مانند تولد؛ مراسم خاکسپاری یا عروسی. شعر میتواند در لحظات سخت و طاقتفرسا، بیان سلیس و صریحی از احساسات را ارائه دهد. اشارت به تغییر شعر همچنین برای اشاره به دورههایی از دگرگونی استفاده میشود که اغلب بهعنوان رویدادهای عمومی برگزار میشوند. در چنین مواردی نوشتن و خواندن شعر قابل تغییر است. برای مثال در یکشنبه یادبود (نزدیکترین یکشنبه به یازده نوامبر که در بریتانیا از نظامیان و غیر نظامیان دو جنگ جهانی و مناقشات پس از آن تجلیل میشود) شعر میتواند هم بازتاب حقایق ناگوار فقدان باشد و هم تجلیل از خدمات سربازانی که جان باختهاند. در بمبگذاری تکاندهندهی آرنای منچستر (۲۰۱۷)، تونی والش (شاعر و نویسنده انگلیسی متولد ۱۹۶۵) در شعر «همین جاست» به شهر صدایی متحدکننده، مبارز و الهامبخش داد. این مهم بود که والش خود، منچستری است. درست مانند دیوید جونز (نقاش و شاعر نوگرای انگلیسی ۱۹۷۴-۱۸۹۵) که سنگینی تجربهی نبرد او در سنگرهای مامتزوود، در شعر حماسی «در پرانتزها» احساس میشود. در حالیکه در مورد هالی مکنیش (نویسنده و شاعر انگلیسی متولد ۱۹۸۳) تجربهی او در کتاب معروفش «هیچکس به من نگفت» طنین مادرانهای دارد. ارتباط میان تجربیات شخصی و شعر و استفاده از اصطلاحات سرراست و بیواسطه، در اوایل جنبش اعترافی شعر با شاعرانی همچون سیلویا پلات، رابرت لاول و آن ساکستن مطرح شد. استفاده از تجربیات شخصی و خصوصی بهعنوان پایهای برای شعر، زمانی تکاندهنده به نظر میرسید، اما حالا بخشی از دنیای شعر معاصر است. این بدان معنا نیست که شعر فقط ارتباط مستقیمی با تجربه دارد، بعضی از اشعار فضاهایی هستند که با پرسشهای زیادی دست بهگریباناند و درپی پاسخ میگردند. برای مثال در طوفان شکسپیر به ما گفته میشود که مرگ یک تغییر است نه پایان: هیچ چیز او محو نمیشود اما دریا رنج نمیبرد وقتی تغییر میکند به چیزی غنیتر و شگفتانگیزتر این کلمات آرامشبخش را همچنین میتوان بر مقبرهی پرسی شلی (شاعر رمانتیک انگلیسی ۱۸۲۲-۱۷۹۲) در رم یافت. انتظار تغییر شعر همچنین برای کشف ظرفیت تغییر در آینده استفاده میشود، در حالیکه متحمل بیم و امید شاعر است. برای مثال شعر سپنج (موقتی) از لولا ریج را در نظر بگیرید، شعری که ارتباط خاصی با زمانهی ما دارد. در سپنج تغییر هنوز اتفاق نیفتاده است. ما با لحظهای پیش از تغییر روبرو هستیم. در این زمانهی عدم قطعیتها و پراکندگی عقاید بجای یگانهگی، من یک نوع آرامش خاصی در کلمات ریج مییابم، وقتی جهان را اینگونه توصیف میکند: همچون پرندهای بزرگ آرمیده در پروازش در کوچههای تاریک میان ستارگان جهانی که استراحت میکند، ایدهی قدرتمندی است. انگار جهان منتظر است تا ساکنانش بیایند و نظم را برقرار کنند یا حتی تکامل پیدا کنند، قبل از اینکه حرکت کند و چه کسی میداند به کجا. اما این فقط تفسیر و برداشت من است. احتمالاً خوانندهای دیگر موافق من نخواهد بود و این رضایتبخشترین چیز دربارهی خواندن شعر است. تفسیر شما متعلق به شماست و این میتواند طرز فکر شما و احساستان را نسبت به چیزها تغییر دهد و میتواند در مواقع پرچالش کمک کند و در زمان ناراحتی تکیهگاهی باشد. هیچگاه مانند امروز، شعر اینقدر سریع در دسترس نبوده است. با وبسایتهایی مانند آرشیو شعر و بنیاد شعر، آدمی میتواند یک شعر را کف دستش احضار کند. چه شما خوانندهی ثابت شعر باشید و چه فردی که فقط در مواقع تغییر با آن روبرو میشوید، نمیتوان ارتباط مداوم آن با زندگی و نیز قدرتش را انکار کند. نویسنده: Kate North
[ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 12:48 ] [ گنگِ خواب دیده ]
کلید را... [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 12:45 ] [ گنگِ خواب دیده ]
اگر به خانه ی من آمدی برایم مداد بیاور، مداد سیاه می خواهم روی چهره ام خط بکشم تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم! یک مداد پاک کن بده برای محو لب ها نمی خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند! یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه در آورم شخم بزنم وجودم را ... بدون این ها راحت تر به بهشت می روم گویا! سرم هوایی بخورد و بی واسطه روسری کمی بیاندیشم! نخ و سوزن هم بده، برای زبانم می خواهم ... بدوزمش به سق ...اینگونه فریادم بی صداتر است! قیچی یادت نرود،
می خواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم پودر رختشویی هم لازم دارم برای شستشوی مغزی! مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند تا آرمان هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که کسی نی نینداخت. می دانی که؟ باید واقع بین بود! صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر! می خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،برچسب فاحشه می زنندم بغضم را در گلو خفه کنم! یک کپی از هویتم را هم می خواهم برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،فحش و تحقیر تقدیمم می کنند، به یاد بیاورم که کیستم! ●●● ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می فروختندبرایم بخر ... تا در غذا بریزم ترجیح می دهم خودم قبل از دیگرانحقم را بخورم ! ●●● سر آخر اگر پولی برایت ماند برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند، بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم: من یک انسانم من هنوز یک انسانم من هر روز یک انسانم [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 12:44 ] [ گنگِ خواب دیده ]
پیرکوهستان، باغ بهشتی، و انجمن آدمکشان:افسانهها و حقایق دربارۀ اسماعیلیان نزاری
شفیق نزارعلی ویرانیسال ۶، شماره ۳-۴ ،پاییز و زمستان ۱۴۰۰ شفیق نزارعلی ویرانی[1] حکایت شده است مولکتی (Mulecte) بلادی است که شاهزادۀ بسیار شریری، معروف به پیر کوهستان، مدتها پیش در آنجا زندگی میکرد.[2] بدین ترتیب، روایت تقریباَ افسانهای مارکوپولو از انجمن مخفی”قاتلین“ و رهبرشیطانصفت آنها، ”پیر کوهستان،“ آغاز میشود. در سال 697ق/1298م، مارکوپولو، سیاح بیباک ونیزی، پس از ۲۴ سال اقامت در آسیا در مسیر بازگشت در شهر جنوآ اسیر شد؛ همانجا که با روستیکلو، نویسندۀ مستعداستانهای عاشقانه، آشنا شد. چنانکه در طرحی که کویینتوچنی به تصویر کشیده است، مارکوپولو در زندان جزئیات جذاب سفرهایش و داستانهایی را که از این و آن شنیده بود برای دوستش بازگو کرد (تصویر ۱).[3] روستیکلو اين داستانها را ثبت و ضبط كرد و روايت خودش را نیز به آنها افزود. مارکوپولو روایت میکند که پیر کوهستان ”به زبان آنها علاءالدین نامیده میشد:“ او در درهای به غایت باشکوه که میان دو کوه مرتفع احاطه شده بود سکونت داشت و آنجا را به فراخترین و زیباترین بوستانی که دراین دنیا تا به حال دیده شده مبدل ساخته بود. از همۀ گیاهان، گلها و میوههای نیک جهان و درختانی که در آن خطه به دستور او کاشته شده بود، به وفور در آنجا دیده میشد. به فرمان او زیباترین خانهها و کاخهایی را که تاکنون دیده شده، با تنوع مسحورکنندهای، با لاجورد تزیین و تذهیب شده بود . . . بهعلاوه، همانطور که او دستور داده بود، در آن باغ فوارههای زیبایی ساخته شد که از برخی شراب، از تعدادی شیر، از بعضی عسل و از شماری دیگر زلالترین آبها جاری میگشت. در آنجا زیباترین بانوان و دوشیزگان جهان سکنی داشتند و تمامی آنها دورتادور این فوارهها در کمال هنرمندی میتوانستند به خوبی بنوازند و نغمههای خوشآهنگ سر دهند و حتی بسی بهتر از سایر زنان این جهان در ملاحت و فریبندگی تمام به رقص درآیند که امری بسیار مسرتبخش جلوه میکرد. مهمتر اینکه این زنان برای هرگونه اغوا و هوسرانی که در مخیله مردان خطور میکرد، آموزش وافی دیده بودند . . . پیر کوهستان مردان خویش را متقاعد ساخته بود که بهشت در آن باغ واقع گشته است. اما پیر کوهستان در برافراشتن باغ بهشتی خود، با آن دوشیزگان عشوهگر، جویهای شراب، شیر، عسل و آب، انگیزۀ شومی را در سر میپروراند. مارکوپولو به ما میگوید که او در آرزوی تشکیل گروهی از آدمکشان بود که ”اساسین“ نامیده میشدند و جسارت کشتن دشمنانش را داشتند. برای نیل به نقشۀ شوم خویش، گاهی اوقات پیر کوهستان، هنگامی که در آرزوی کشتن فرمانروایی بود که جنگی به راه انداخته بود یا دشمنش محسوب میشد، دستور میداد برخی از این جوانان را [که در کاخش نگه داشته بود] در آن بهشت قرار دهند . . . او افیونی به آنها میداد که بلافاصله پس از نوشیدنش به چنان خواب عمیقی فرو میرفتند که گویی نیمهجان بودند و بدین ترتیب، سه روز و سه شب میخوابیدند. سپس، آنها را در هنگام خواب به اتاقهای مختلف قصرهای همان باغ میبرد. در آنجا بیدارشان میکرد و در آن هنگام بود که پیروانش متوجه میشدند که کجا هستند . . . او جماعتش را از این طریق چنان ترغیب به مرگ کرده بود که گویی فقط از این مجاری احتمال ورود به بهشت را پیدا میکردند. لذا هر کسی که پیر کوهستان به وی دستور میداد به خاطر او جانش را فداکند، خود را بسیار سعادتمند میپنداشت؛ به این امید که مستحق رفتن به بهشت گشته است. بدین ترتیب، این پیروان و آدمکشان بسیاری از فرمانروایان یا افراد دیگری را که دشمنان پیر کوهستان محسوب میشدند کشتند. با اغوای جوانانی که به آنها افیون داده شده بود و با فراهم کردن باغ مجللی برای عیش و طرب که جوانان فکر میکردند بهشت است، پیر کوهستان میتوانست آنها را متقاعد کند که دستوراتش را عملی سازند و دشمنانش را به قتل برسانند. گزارش مارکوپولو با چنان سرعتی در سراسر اروپا منتشر شد که به ”یکی از کثيرالانتشارترین روایتهای محلی، اگر نه تأثیرگذار، در اروپای اواخر قرون وسطا“ مبدل گشت.[4] چنانکه مارک کروز، پژوهشگر نسخههای خطی، مینویسد که گزارش مارکوپولو ”هم داستان یک سفر است و هم داستانی است که سفر کرده است.“[5] شاید یکی از معروفترین نسخههای این گزارشها همانی باشد که همراهی آگاهیبخش برای کریستف کلمب در سفرهای دریاییاش بود.[6] خوب یا بد، داستان ”پیر کوهستان“ و ”آدمکشان“ او برای قرنهای متمادی چونان روایت غالب این موضوع بر سر زبانها جاری بود، تا آنجا که جذابیتش به طرز عجیبی تا به امروز و حتی در محافل علمی نیز همچنان خریدار دارد. اودوریک پوردنون (م. 731ق/1331م)، همعصر جوانتر مارکوپولو، اگرچه شخصاً از منطقۀ مذکور بازدید کرد، اما روایت خویش از پیر کوهستان را تقریباً به صورت کامل بر اساس گزارش سلف خود بنا نهاد.[7] داستان سفرهای او در کتاب شگفتیها گنجانده شده است که یک نسخۀ خطی فاخرِ نگارگریشدۀ قرن پانزدهمی آن اکنون در کتابخانۀ ملی فرانسه نگهداری میشود. تصویر 2 مینیاتوری است که ضمیمۀ دفتر خاطرات اودوریک، مبلغ مذهبی فرقۀ فرانسیسکن، است که ”پیر کوهستان و باغ بهشتیاش“ را به تصویر میکشد که با قنطورس افسانهای، پرندگانی به شکل چنگ، و دوشیزگان رقصنده کامل شده است.[8] تصویر 2. پیر کوهستان و باغ بهشتی ماركوپولو در کتابش به شکل متعصبانهای بر صحت ادعاهای خود اصرار میورزد. او از یک سو به این نکته اذعان دارد که گزارشهایش، علاوه بر مشاهداتش، شامل ”چیزهایی است که شنیده است“ و از سوی دیگر، اصرار دارد که آنها را از مردانی شنیده که برای استناد و نقل قول کردن موثق بودند و اساساً حقیقت را بیان میداشتند . . . این کار از این رو صورت پذیرفته که کتابی شیوا، مستند، با صداقت تمام و به دور از هر گونه کذب باشد تا شاید مطالبش افسانه تلقی نشود. هر آن کسی که این کتاب را بخواند یا بشنود باید کاملاً به آن اعتقاد داشته باشد، زیرا روایتهایش در صداقت کامل نگاشته شدهاند.[9] با این حال، پژوهشهای جدید تصویری را نشان میدهد که به میزان قابل توجهی با گزارش مارکوپولو مغایر است و در عین حال نیز نشان از ردّ روایتهایی دارد که در داستانِ بسیار تأثیرگذار فوقالذکر به اوج خود رسیده است.[10] پیر کوهستان، معروف به ”علاءالدین،“ کسی نبود جز امام مسلمانان اسماعیلی، علاءالدین محمد (م. 653ق/1255م)، که در الموت ایران بر سریر قدرت بود. واژههای ”اساسین“ به معنای آدمکش، ”مولکتی“ و مشتقات آنها نیز کلماتی به غایت تحقیرآمیز بودند که از واژههایی عربی مانند حشاشین و ملحد گرفته شده بودند.[11] بهرغم آنکه شیعیان اسماعیلی غالباً با همسایگان سُنّی خود در صلح زندگی میکردند،خواهانی مانند نظامالملک، وزیر سلجوقی (م. 485ق/1092م)، و عطاملک جوینی، مورخ دورۀ مغول (م. 682ق/1283م)، مترصد فرصتی بودند تا دست به تحقیر و رسوا کردن آنها بزنند. با این همه، مجادلهگرایان مسلمان بهرغم آشنایی نزدیک با اسماعیلیان و بیزاری از آنان، نتوانستند تصویری مانند روایتهای برساختۀ تخیل در منابع اروپایی قرون وسطا برسازند. در این مقاله، تاریخچۀ به اصطلاح ”انجمن مخفی“ اسماعیلیان نزاری را به اختصار واکاوی و تلقیهای مارکوپولو و نفوذ قدرتمند آن را دربارۀ این موضوع بررسی میکنیم. در پایان نیز منابع نادری را به اشتراک میگذاریم که بسیاری از آنها اخیراً کشف شدهاند. این منابع تازهیاب به ما فرصت میدهد راوی داستانی باشیم که البته اگرچه به اندازۀ داستان مارکوپولو خیالانگیز نیست، اما به همان میزان گیراست. با درگذشت پیامبر اسلام، جامعۀ مسلمانان تفاسیرمتنوعی از پیام وی را پذیرفتند. در میان مکاتب مختلفی که ظهور کردند، شیعیان امامی جایگاهی ممتاز برای اهل بیت قایل شدند و با دقتِ تمام پیرو رهنمود و راهنمایی آنها بودند. پس از درگذشت امام جعفر صادق (148ق/765م)، جامعۀ شیعیان دچار انشعاب شد. از میان گروههای مختلف، یکی امامت پسرش موسای کاظم را به رسمیت شناخت، در حالی که دیگران به این ادعا پایبند ماندند که جعفر صادق پسر ارشدش، اسماعیل مبارک، را جانشینی خود برگزیده بود. با گذر زمان، پیروان این پسر ارشد اسماعیلیان نامیده شدند، در حالی که پیروان پسر کوچکتر، پس از غیبت امام دوازدهم، به شیعیان اثنیعشری یا دوازدهامامی معروف شدند. امروزه، شیعیان دوازدهامامی اکثریت جمعیت کشورهایی مانند ایران، عراق، آذربایجان و بحرین را تشکیل میدهند، در حالی که اسماعیلیان، به رهبری امامشان والاحضرت آقاخان چهارم، اقلیتی هستند که در کشورهای مختلف پراکنده شدهاند. اسماعیلیان، مشابه بسیاری دیگر از شیعیان، از نقش عقل در دین دفاع کرده، درک منحصراً تحتاللفظی (ظاهری) از کلام خدا را رد میکنند. در نتیجه، در مقابل اهل ظاهر (ظاهریان) به آنها لقب اهل باطن (باطنیان) داده شده است. در سال 296ق/909م، امام اسماعیلی عبدالله مهدی (م. 322ق/934م) خلافت فاطمی را تأسیس کرد. خلفای فاطمی در اوج قدرت خود بر بسیاری از مناطق شمال افریقا، شبهجزیرۀ عربستان، شام و سیسیل فرمانروایی کردند و حامی فعالیتهای متعدد علمی و ادبی بودند. موفقیتهای سیاسی فاطمیان شیعه رقبایشان را نگران کرد و خلفای سُنّیمذهب عباسی را به واکنش شدید واداشت و آنان را برانگیخت که نوشتن آثار جدلی افتراآمیزی را سفارش دهند و چنین نوشتههایی را تشویق کنند. هراس ناشی از پیروزیهای اسماعیلیان را میتوان از لحن گزندۀ بیانیههایی ارزیابی کرد که بر ضد آنان صادر میشد. بغدادی (م. 429ق/1037م)، متکلم اشعری، با هیجان زایدالوصفی اسماعیلیان را اینگونه متهم میکند: ضرری که اهل باطن به فرق مسلمین زدهاند بسی مهیبتر از ضرر یهود، نصارا و مجوس و حتی عظیمتر از ضرر دهریان و سایر مذاهب کفر است. خسران ایشان بر مسلمین بسی زیانبارتر از ضرر دجال است که در آخرالزمان ظهور میکند. برای اینکه تعداد آنانی که به واسطۀ دعوت باطنیان از ابتدای دعوتشان تا به امروز گمراه شدهاند بسی بیشتر از تعداد نفوسی است که به دست دجال در وقت ظهورش گمراه خواهند شد. به این دلیل که فتنۀ دجال بیشتر از چهل روز به طول نخواهد انجامید، ولی فسق و فجور باطنیان از ذرات شنهای بیابان و قطرههای باران بیشتر است.[12] پس از درگذشت امام مستنصر (478ق/1094م)، بین دو پسرش، ابومنصورنزار و مستعلی بالله، بر سر جانشینی نزاعی درگرفت که منجر به انشعاب در جماعت اسماعیلیان شد. اندکی قبل از این افتراق، حسن صباح (م. 518ق/1124م)، یکی از مقامات ارشد مستنصر، قلعه الموت را با موفقیت تسخیر کرد بود که بعدها به مقر پیروان امام نزار تبدیل شد. جنبش اسماعیلیه تحت رهبری قدرتمند حسن و جانشینانش در سراسر قلمرو دشمنان قسمخوردهشان، یعنی ترکان سلجوقی، گسترش یافت. سلجوقیان به نام و با تأیید خلفای عباسی که در این زمان از زعامت مذهب اهل سنت فقط عنوانی برایشان باقی مانده بود، حکومت میکردند. جوامع شیعۀ اسماعیلی ساکن قلمرو سلجوق بارها قتل عام شدند. هرچند آنان در سراسر حلب، بصره، بغداد، دمشق، قزوین، ری، اصفهان، جنوب خراسان و جاهای دیگر زندهزنده در آتش سوزانده شدند، پراکندگی آنها در قلاع گوناگون اقدام علیه آنها را دشوار میکرد.[13] چون اسماعیلیان قادر نبودند با قدرت نظامی برتر سلجوقیان رو در رو مقابله کنند، برای دفاع از خود به شناسایی و کشتن آن سران نظامی و مقامات سیاسی دست میزدند که قتل عام آنها را رهبری یا تشویق میکردند.[14] آمیختگی تبلیغ اسماعیلیان با قتلهای سیاسی نتایج قابل توجهی برای آنان به همراه داشت. ابناثیر در اثر خود که خلاصهای از تاریخ مسلمانان به شمار میآید، گفته است بسیاری از درباریان و سربازان سلطان برکیارق سلجوقی (م. 499ق/ 1105م) به آیین اسماعیلی گرویده بودند، تا بدانجا که برخی از افسرانش از وی تقاضا کردند که در مقابل او با زره حاضر شوند مبادا حتی در حضور او به آنان حمله شود.[15] بهرغم شرایط دشوار آن زمان، به نظر می رسد که نزاریان الموت دستاوردهای ادبی قابل توجهی داشتند. حتی دشمنان دیرینۀ آنها نیز اذعان کردهاند که کتابخانۀ الموت به سبب کتابهایش معروف بود.[16] با این حال، تعداد انگشتشماری از آثار اسماعیلی این دوره برجای مانده است و مطمئناً همین امر یکی از علل اصلی آن است که تا مدتهای مدید روایاتی مانند گزارشهای مارکوپولو بدون چون و چرا نشو و نما پیدا کردند. با این حال، یک منبع تازه کشفشدۀ اسماعیلی، با نام معرفت خدای تعالی، بینش و بصیرتی نو دربارۀ عوامل مؤثر در پویایی تحریک و تشجیع جماعت اسماعیلیه در الموت به دست میدهد. بنمایۀ اصلی متن جدید این است که هدف آفرینش وجود بشریت است، اما وجود انسان به خودی خود بیمعنی است، مگر اینکه مردمان وجود خود را وقف جستوجو و شناخت خدای تعالی کنند. از بین همۀ موجودات، فقط انسانها توانایی دستیابی به معرفت آفریدگار خود را دارند.[17] یکی دیگر از منابع تازهکشفشده با نام ملک سیستان تأکید میکند که ”اصل دين شناخت خداست، و فرع طاعتش.“[18] چنین برداشتی در طول قرنها تاریخ اسماعیلیه همچنان اثربخش مانده و تا به امروز نیز شاخص است. بهرغم اقدامات وحشیانۀ سلجوقیان علیه اسماعیلیان الموت، دشمنی با توان تخریب قیاسناپذیر، یعنی لشکر مغول، درحال رسیدن بود. پیشگویی شوم نسلکشی پیشِ رو را از زبان ویلیام روبروک، مبلغ مذهبی فرقۀ فرانسیسکن در دربار پادشاه لوئی نهم فرانسه میشنویم که در قالب مأموریتی دیپلماتیک به سوی منگوقاآن اعزام شده بود. وی نقل میکند که خان بزرگ، منگوقاآن، برادرش هولاکوخان را با لشکری به سرزمین اسماعیلیان فرستاده بود ”و به او دستور داد همۀ آنها را به قتل برساند.“[19] هنگامی که مغولان قلعۀ الموت را در سال 654ق/1256م تسخیر کردند، عطاملک جوینی، ملازم و مورّخ هولاکوخان، از او درخواست کرد تا از کتابخانۀ مشهوری که شهرت آن در همۀ عالم پیچیده بود، بازدید کند. جوینی در آنجا كتابهای فراوانی دربارۀ مذهب اسماعیلیان یافت كه همۀ آنها را محكوم به سوزاندن كرد و فقط چند نسخه از قرآن و چند رسالۀ دیگر را نگه داشت.[20] اسماعیلیان همچون کتابهای دینی خود سرنوشتی محتوم به نابودی داشتند و بیاستثنا قتل عام شدند. جوینی اعلام کرده بود، ”او [امام رکنالدین خورشاه] را در زیر لگد خرد کرده، بر شمشیر گذرانیدند چنانکه از او و نسل او اثری نماند و او و خویشان و اقربای او در زفان سَمَری شدند و در جهان خبری.“[21] موزۀ هنرهای زیبای ویرجینیا در مجموعۀ خود تابلو نقاشیای دارد که باساوان، هنرمند معروف، برای اکبر شاه کبیر، امپراتور هند (م. 1014ق/1605م) کشیده بود (تصویر ۳). این تابلو انبوهی از مغولان را نشان میدهد که به الموت حمله کرده بودند و متن آن ما را از لشکرکشی هلاکوخان، نوۀ چنگیزخان، و از هنگامی آگاه میکند که ”برای بررسی قلعۀ الموت به بالای کوه رفت و با مشاهدۀ عظمت آن انگشت حیرت به دهان گرفت.“ از آن پس، به نظر میرسد که اسماعیلیان دیگر ادامۀ حیات نداده و از صفحات تاریخ ناپدید شدند، اما چنانکه دیدیم نه از صفحات خیال. مقالۀ بروس لینکلن با عنوان ”نخستین جرقۀ گفتمان تروریستی: تأملاتی بر داستانی از مارکوپولو“ به بررسی توصیف کلیشهای، تأثیرگذار و بسیارمغرضانۀ مارکوپولو از ”پیر کوهستان“ میپردازد که متنی سرشار از قدرت و مکنت اسطورهای است. این متن بشریت را بر اساس دین به مسیحیان، ”بتپرستان“ (بوداییها و احتمالاً افراد دیگری که ذکر نشدهاند) و ”ساراسنها“ (مسلمانان) دستهبندی میکند.[22] این متن به همین ترتیب رهبری عملگرا برای هر یک از این ادیان منصوب می کند: یوحنّای کشیش (پریستر جان) افسانهای برای مسیحیان، چنگیزخان برای ”بتپرستان“ و پیر کوهستان برای مسلمانان.[23] این روایت مارکوپولو با گزارشهای قبلی مسیحیان متفاوت بود که اسماعیلیان را یک گروه اقلیت در اسلام میشناختند: به درجات مختلف، گزارشات پیشین از آدمکشان به افراد اجازه میداد تا پیر کوهستان را رهبری مذهبی در نظر بگیرند، البته رهبری که به طرز خطرناکی گمراه بود. وی که متعهد به هدفی بود که آن را مقدس میدانست، مؤمنان دیگری را با وعدۀ بهشت، با حسن نیت ولی به غلط، به خدمت میگرفت و تربیت میکرد. در مقابل، متن مارکوپولو رابطۀ جنسی، مواد مخدر و توهم را در افسانۀ بهشت آدمکشان وارد کرد و بدین ترتیب، پیر کوهستان را چونان رهبری کلبیمسلک و اهریمنی ترسیم کرد که درخور داستانهای رمانتیک شرقشناسانه بود و قاتلی عاری از محذورات اخلاقی.[24] بنابراین، اعمال ناشایست پیر کوهستان و پیروانش در روایت مارکوپولو در کل به مثابه نوعی از اسلام فهمیده میشود. از بسیاری جهات کتاب سفرهای مارکوپولو، که در آستانه جنگهای صلیبی مسیحی نگاشته شد، همچنان اسلام را به شیوهای به تصویر میکشید که در اروپا رایج بود. ریچارد سادرن در فصلی از کتاب خود، دیدگاههای غربی از اسلام در قرون وسطا، با عنوان ”عصر جاهلیت،“ نویسندگان قرن دوازدهم میلادی را توصیف میکند که ”در جهل ازتخیلات پیروزمندانهشان غرق شده بودند.“[25] سرود رولان نگاشهشده در قرن یازدهم و دوازدهم میلادی، قدیمیترین اثر برجای مانده از ادبیات فرانسه، ”ساراسنهای“ مسلمان و یکتاپرست محض را به صورت مشرک و بتپرست به تصویر میکشد که تثلیث نامقدسی متشکل از آپولین، ترماگانت و محمد را میپرستند. افسانۀ طلایی، مجموعهای تأثیرگذار از زندگی قدیسان که در حدود سال 658ق/1260م گردآوری شده است، یک محمد دروغین را به تصویر میکشد که کبوتری را برای خوردن دانهای که در گوش خود قرار داده آموزش میدهد تا پیروان سادهلوحش تصور کنند که این کار معجزۀ فرشتۀ مقرب جبرئیل است و هموطن مارکوپولو، دانته، در کمدی الهی، که بزرگترین اثر ادبی به زبان ایتالیایی به حساب میآید، نه فقط با تحقیر دربارۀ آدمکشان خیانتكار سخن میراند، بلکه محمد و خویشاوند وی علی را نیز به زیستن در قعر جهنم محكوم میکند.[26] همزمان، اگرچه تعداد انگشتشماری از اروپاییان مطالعۀ جدیتری از اسلام را بر اساس منابع معتبر آغاز كردند، این تلاشها اساساً با هدف بحثهای جدلی یا تغییر دین بود. برای مثال، ترجمۀ لاتین رابرت کتون از قرآن در سال 537ق/1143م قدم بزرگی در درک دقیقتر قرآن محسوب میشد.[27] بعدها، چهرههایی مانند رامون لول به جای جنگ صلیبی از فعالیتهای تبلیغی در میان مسلمانان حمایت کردند، امری که منوط به مطالعۀ عمیق زبانهای شرقی بود.[28] با این حال، چنین افرادی بسیار نادر بودند. برای مثال، میدانیم که در قرن سیزدهم و چهاردهم میلادی فقط هفده مبلغ بودند که تا حدی با زبان عربی آشنایی داشتند.[29] نمونۀ دیگری از مطالعات جدید دربارۀ اسلام در غرب را میتوان در آثار گیوم پاستل (م. 989ق/1581م) جستوجو کرد که در اواسط قرن شانزدهم میلادی تدریس عربی را در کالج سلطنتی پاریس آغاز کرد.[30] اگرچه وی در مقایسه با دیگران نسبت به دین یهود و اسلام همدلی بیشتری نشان میداد، همچنان اسلام را به مثابه مجازاتی الهی برای انشعاب در میان مسیحیان قلمداد میکرد. در سال 1022ق/1613م، در دانشگاه لیدن یک کرسی زبان عربی پایهگذاری شد و متعاقب آن، یک کرسی در دانشگاه کمبریج در سال 1042ق/ 1633م و سه سال بعد یک کرسی در دانشگاه آکسفورد تأسیس شدند. به علت عدم درک مناسب از تنوع درونی اسلام، از جمله رویکرد شیعی، اسلام در غرب به درستی درک نمیشد. در حالی که در سالهای اخیر پیشرفت چشمگیری حاصل شده است، غالباً نتایج پژوهشهای تخصصی هنوز به محافل دیگر راه نیافته است. ترجمۀ انگلیسی اخیر از کتاب سفرهای مارکوپولو نمونهای از این موارد است. اگرچه این ترجمه را منتقدان بسیار ستایش کردهاند، مترجم با استناد به اثر قرن چهاردهمی ژان دو ژوانویل نقل میکند که پیر کوهستان ”پیرو محمد نبود، بلکه از آیین علی پیروی میکرد.“ در حالی که مترجم لازم دانسته ذکر کند که نویسنده به اشتباه علی را عموی محمد معرفی کرده بود تا پسرعمو و دامادش، هیچ ضرورتی برای تصحیح این اظهار نظر عجیب اما رایج ندیده است که شیعیان به نوعی از علی پیروی میکنند تا محمد.[31] در خصوص اسماعیلیان الموت، ژوزف فان هامر پورگشتال، شرقشناس فاضل اتریشی، با اقتباس از روایت ماركوپولو مقالهای خصمانه را در سال 1233ق/1818م منتشر كرد. او بدین شکل، لقب تحقیرآمیز ”آدمکشان“ را رواج داد و به افسانههایی که از زمان جنگهای صلیبی رواج یافته بودند مشروعیت علمی بخشید.[32] اصطلاح گزنده ”آدمکشان“ چنان ریشهای دوانده بود که حتی روشنفکر و اندیشمندی چون مارشال هاجسن نام کتابِ حاصل از رسالۀ دکتری خود را انجمن آدمکشان: مبارزۀ اسماعیلیهای نزاری اولیه علیه جهان اسلام گذاشت.[33] هاجسن در اثری دیگر که در سال پایانی عمرش منتشر شد، از اینکه عنوان اشتباهی را برای کتاب خود انتخاب کرده بود اظهار ندامت کرد و خاطر نشان ساخت: پژوهشهای پیشین غربی، با تکیه بر تأثیرات صلیبیون و همچنین منابع اهل تسنن، تمایل داشتند که ارادت اسماعیلیان را به ”انجمن آدمکشان“ اهریمنی ترسیم کنند. البته این تصویر را دیگر نمیتوان جدی گرفت. همانگونه که منابع اسماعیلی در دسترس را مورد مداقّه قرار میدهیم و میآموزیم که تاریخ نگاریها را با دقت بیشتری غربال کنیم، بر ما بیشتر آشکار میشود که آنچه پیشتر دربارۀ اسماعیلیان به تصویر کشیده شده افسانهای بیش نبوده است و البته واقعیتی که در حال ظهور است تقریباً به اندازۀ همان افسانه خارق العاده است.[34] متأسفانه برنارد لوئیس مرتباً از این اصطلاح تحقیرآمیز، بهویژه برای عنوان تکنگاشتۀ خود، آدمکشان: انجمن رادیکال در اسلام، استفاده کرد.[35] امروزه پژوهشهای تخصصی عمدتاً استفاده از این کلمۀ توهینآمیز قرون وسطایی را برای نامگذاری این اقلیت مسلمان کنار گذاشتهاند، اما این اصطلاح همچنان به گستردگی در ساحتهای دیگر، حتی در محافل دانشگاهی، ادامه دارد. برای مثال، انتشارات دانشگاه پنسلیوانیا که یکی از دانشگاههای آیوی لیگ به شمار میآید در سال 1384ش/2005م با تغییر عنوان کتاب هاجسون به حلقۀ مرموز آدمکشان و اضافه کردن عبارت انجمن مخفی آدمکشان، اسماعیلیان را به گروهی تهدیدآمیز و دهشتبار بدل کرد.[36] واضح است حتی در محیطهای دانشگاهی سود حاصل از فروش چنین کتابی با این عناوین غالباً بر پژوهشهای بیطرفانه و جدی پیشی میجوید. در عین حال، در خاطرات و ادبیات عامهپسند گاهی فدائیان اسماعیلی را قهرمان توصیف کردهاند.[37] مثلاً در حماسۀ عربی سیره الظاهر بیبَرس، اسماعیلیان در میان بیباکترین چهرهها، سواران جوانمرد، سربازان شکستناپذیر و ماجراجویان کوهستان قرار دارند که به شدت از استقلال خویش دفاع میکردند و از دخالت و سلطۀ خارجی بیزاری میجستند.[38] این تصویر رمانتیک در فرهنگ عامۀ جماعت اسماعیلی نیز منعکس شده است.[39] جای تعجب نیست که در زمان مملوکان مصر، دلاوریهای اسماعیلیان بدون هیچ اشارهای به تعلقات صریح مذهبی ابراز شده است. اسماعیلیان نه در صورت ملحدان منفور، بلکه با عنوان بنیاسماعیل ظاهر میشوند؛ خاندانی که از نسل شخصیت شجاعی همچون علی هستند. ایشان وارثان دلاوری، قدرت افسانهای و عدالت بینقص و خودباوری بیباکانۀ او هستند. این هالۀ شجاعت حتی به زنان بنیاسماعیل نیز بسط مییابد، از جمله زنی با نام شمسه شجاع، که هویت یک نجیبزادۀ بیزانسی را اخذ میکند و این طریق به مأموری مخفی که سلطان بیبرس نزد سلطان میکائیل فرستاده بود، خدمات باارزشی ارائه داد. در دورۀ مملوکان مصر، غالباً مأموریتهای خاصی به بنیاسماعیل داده میشد، مانند نجات اسیران مسلمان از ینیسا و حتی نجات خود بیبرس در زمانی که دزدان دریایی جنوایی اسیرش کرده بودند. تحسینِ همراه با اکراه برخی از نویسندگان مسلمان دربارۀ مأموریتهای فداکارانۀ فدائیان اسماعیلی در شرایط سخت در چندین اثر تأثیرگذار غربی نیز منعکس شده است. به همین علت شاعران پروانسی سرسپردگی رمانتیک خود به دلبرشان را به وفاداری فدائیان به رهبرشان تشبیه کردهاند.[40] ولادیمیر بارتول، که خود به اقلیت اسلوونی در ایتالیا تعلق داشت، در سال 1317ش/1938م رمان الموت را منتشر کرد که معروفترین اثر ادبیات اسلوونی است.[41] منتقدان ادبی در اثر بارتول تمثیلی را برای سازمان انقلابی معاصر TIGR[42] مشاهده کردند که در سرزمینهای سابق اتریش-مجارستان علیه ایتالیاییسازی اجباری مردم اسلوونی و کروات به دست بنیتو موسولینی فاشیست مبارزه میکرد. سیمونا اسکرابک مینویسد: ”ارزش استعارهای کوهنشینانی که برای جان باختن بر روی پرتگاهی هراسناک آماده شدهاند، مبارزۀ بیباکانهای علیه اشغالگری خارجی است. در رمان بارتول ارادهای برای کسب قدرت وجود دارد، ارادۀ رادیکالی که برای حفظ موجودیت مردم و آزادی آنهاست.“[43] میرت کمل، محقق ادبی، با بررسی تصویر ”آدمکشان“ در ادبیات داستانی از زمان انتشار رمان بارتول، نوعی شرقیسازی مجدد دوسویه از آدمکشان را نشان میدهد که نمایش سنتی آنها را به طرز قابل توجهی تغییر داده است: از یک طرف، [رمانها] آدمکشان را به پیشگامان و طلایهداران بنیادگرایی اسلامی و تروریسم مدرن تبدیل می کنند. در حالی که از طرف دیگر، آدمکشان رفتهرفته از یک شریر شرقیشده به یک قهرمان غربیشده تبدیل میشود.[44] رمان الموت نوشتۀ بارتول نه فقط الهامبخش یک اپرا در سه پرده با همین عنوان شد، بلکه الهامبخش بازی اساسینز، یکی از بزرگترین سری بازیهای ویدیویی در تمام دورانها، به ارزش میلیاردها دلار به همراه چندین رسانه، رمان و حتی فیلم شده است.[45] فیلم شاهزادۀ ایرانی: شنهای زمان، ساختۀ کمپانی والت دیزنی، تا حدی بر اساس داستانهای خیالی الموت ساخته شده است و برداشت هنری فرانسوا بارانگر از قلعۀ اسماعیلی یادآور برخی از رمز و رازهای افسانهای مارکوپولو بود (تصویر ۴). تخریب، سوزاندن کتابخانهها به دست مغولان و در پی آن، پنهان کردن این نوشتارها همچون میراثی برای آیندگان هرچند مانع هرگونه امید به درک کامل این جماعت از خودشان و جهان در مدتی طولانی شد،[46] اکتشافات اخیر امکان دستیابی به درکی ارزشمند از این دوره را فراهم کرده است. این اکتشافات آثار معتبری از تاریخ اسماعیلیه در دورۀ الموت و دیدگاه بسیار متفاوتی از گزارش مارکوپولو به دست میدهند که برای اولینبار در اینجا عرضه شدهاند. یکی از اولین منابعی که برای درک اندیشۀ اسماعیلی باید به آن استناد جوییم ملل و نحل شهرستانی (م. 548ق/1153م) است. شهرستانی ”مسلماً بزرگترین مورخ ادیان“ شناخته میشود.[47] با اینکه مدتهای مدید تصور میشد که او مسلمانی سُنّیمذهب است، اما پژوهشهای کنونی نشان میدهد که او به شیعۀ اسماعیلی گرایش داشته است. ملل و نحل در صدد شناساندن عقاید مذهبی همۀ مردم جهان به دور از هرگونه تعصبی است. شهرستانی به شیوههای متعدد شیفتگی به میراث دینی بشریت را منعکس میسازد که در آثار نویسندگان پیشگام اسماعیلی یا متمایل به اسماعیلیه مانند اخوانالصفا (سدۀ چهارم و پنجم قمری/دهم و یازدهم میلادی) و کرمانی (م. پس از 411ق/1020م) بیان شده است. برای مثال، کرمانی مستقیماً از كتب مقدس قبل از اسلام، تورات به زبان عبری و انجیل به زبان سریانی، در كتابهای خود نقل قول كرده است؛ امری كه برای زمانۀ او چندان متداول نبود.[48] در سالهای اخیر، نسخۀ خطی نادر و گرانبهایی که در خود الموت نگاشته شده در ترکیه کشف شده است که حاوی ترجمۀ فارسی آثار شهرستانی است و چنین آغاز میشود: بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله حمد الشاكرين بجميع محامده كلها، علی جميع نعمائه كلها، حمداً كثيراً طيباً مباركاً كما هو أهله. وصلّی الله علی محمدٍ المصطفی رسولالرحمه خاتمالنبيّين، و علی آله الطيّبين الطاهرين، صلاهً دائمه البركه إلی يومالدين، كما صلّی علی إبراهيم وآل إبراهيم. إنه حميد مجيد. چون خدای تعالی مرا توفیق داد که مطالعۀ مقالات اهل عالم از ارباب آراء و دیانات و مُدَّعيان مذاهب بکردم، و بر مصادر و موارد آن واقف شدم، و معلومات و مشکلات آن بدانستم، خواستم که آن را در مختصری مجموع کنم که مشتمل باشد بر آنچه مُتدیّنان به آن معتقدند و راییان آن را مدّعی، تا مستبصران را به آن اعتباری باشد و معتبران را از آن بصارتی حاصل آید.[49] این کنجکاوی اسماعیلیان در اعتقادات سایر فرق دینی و راه و رسم آنها در تعبد خدای تعالی بعداً در مهمترین اثر برجایمانده از اندیشۀ الموت اسماعیلی با عنوان روضۀ تسلیم تألیف حسن محمود (م. پس از 640ق/1243م) و نصیرالدین طوسی (م. پس از 672ق/1274م) منعکس شده است که بیان میدارد ”و همچنین بسم الله آنکه اسم چیزی آن باشد که آن چیز را به آن اسم بشناسد و او را تعالی نه به یک اسم خوانند بل به اسماء بسیار چنانکه عجم خدا میگویند و عرب الله و ترک تنگری و فرنگ داوو و هندو هری نارن و فیلسوف واجب الوجود و علی هذا.“[50] قاسم تشتری (قرن 6ق/12م)، که در بالا به او اشاره شد، همعصر اسماعیلی شهرستانی بود. اثر تازهکشفشدۀ او با نام معرفت خدای تعالی مربوط به اوایل دورۀ الموت است و تأکید میکند که هدف نهایی وجود انسان شناخت خداست. تشتری تأکید میکند که راه رسیدن به این علم از طریق انبیاء و امامان است. در حقیقت، تلاش برای شناخت خدا همان چیزی است که فرزندان آدم را از حیوانات جدا میکند. به همین سبب، خدای تعالی ناطقان شرايع، يعنی انبیاء اولوالعزم و حجتان حقائق، يعنی ائمۀ اطهار را برای بشر نازل کرد. بنابراین تشتری مینویسد: جماعتهای مستجیبان و دوستان دین و طالبان راه یقین و محّبان خاندان طیبین و طاهرین (احسن الله احوالهم) بدانند که برای ارباب بصیرت و اصحاب عقیدت چون آفتاب روشن است و حکم ناطقان شرایع و حجّتان حقایق (علیهم السلام) به هر دوری و زمانی این بوده و خواهد بود که مقصود از آفرینش عالم ترکیب وجود انسان است و مقصود از وجود انسان آنکه معرفت خدای (تعالی) حاصل کند تا معنی وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِى ءَادَمَ [17: 70] در ذات انسان از قوت به فعل آمده باشد.[51] کسانی که در جستوجوی شناخت خدا بودند، از جانب مبلغان اسماعیلی معروف به داعیان، شناسایی میشدند. اثر عربی الدستور و دعوه المؤمنین الی الحضور منتسب به شمسالدین الطیبی (م. 652ق/1254م) رهنمودهایی به کسانی عرضه میکنند که قصد داشتند به آیین اسماعیلی بگرایند. این اثر با امامت علاءالدین محمد، همان امامی که مارکوپولو با عنوان پیر کوهستان معرفی کرده بود، همزمان است. از کسانی که قصد گرویدن به کیش اسماعیلی داشتند، خصوصیات زیر انتظار میرفت: مستجیب باید متین و متواضع باشد؛ او نباید متخاصم باشد و نه متحارب. نه در مذمت دیگران سخن براند و نه گستاخ باشد. او نباید ترسو، حریص و بخیل باشد. او نیز باید قاطعانه به شریعت حضرت محمد و تکریم قوانین الهی پایبند باشد. او باید دوستدار علم و حکمت باشد و در مخالفت با کسانی برآید که نسبت به دستورات و شریعت خصومت نشان میدهند. او باید ضمن پرهیز از مفسدان، جاهلان و منافقان، دوستدار اهل دین و فضیلت باشد. اگر ويژگیهايی را كه ذكر كرديم از خود نشان دهد، وی در جستوجو و نیاز برای رسيدن به معرفت و اخلاص صادق است و در خواستۀ خود خلوص نیت دارد. بنابراین، وی شایستگی پذیرش در جماعت را دارد و باید به او اذن بیعت داده شود.[52] یکی از چنین جویندگانی که آرزو داشت به اسماعیلیان بپیوندد و با امام بیعت کند، ناصرالدین طوسی بود که پیشتر به او اشاره شد. طوسی که از برجستهترین دانشمندان و فیلسوفان جهان اسلام محسوب میشود، در مقطعی خاصی از زندگیاش اسماعیلی شد. زندگینامۀ معنوی او، با نام سیر و سلوک، دلیلش برای این تصمیم را توضیح میدهد.[53] آنگونه که میگوید، تأکید بر علم و عقل از جاذبههای مذهب اسماعیلی بود. در فصلی از این کتاب كه با مرشد خود ناصرالدین محتشم (م. 655ق/1257م) تألیف کرد، به سنّت نبوی استناد کرده است كه بر اساس آن، ”اولین چیزی كه خدا آفرید عقل بود. خدا به عقل گفت: ’فرا پیش آی،‘ فرا پیش آمد. گفت: ’باز پس شو‘ باز پس شد. گفت: ’به عزت و جلال من که هیچ نیافریدم بر من گرامیتر از تو، به تو گیرم، و به تو دهم، و به تو ثواب دهم، و به تو عقاب کنم.‘“[54] طوسی حدود ۱۵۰ كتاب به زبانهای فارسی و عربی نوشت و در نشر آثار اولیه در زمینۀ ریاضیات، نجوم و موضوعات دیگر سهم مهمی داشت. پُربارترین سالهای کاری او دورهای بود که از حمایت اسماعیلیان بهرهمند شد. یکی از رسالههای کوتاهش، مطلوبالمؤمنین، توصیههای امامان و شخصیتهای برجستۀ اسماعیلی را دربارۀ آنچه از هر اسماعیلی انتظار میرفت، گردآوری میکند که از آن جملهاند معرفت و اطاعت از امام، ذکر دائمی خدا، قناعت، تسلیم شدن در برابر رضای خدا، تجرد از زندگی دنیوی و وقف خویشتن برای سرای آخرت: جماعتی که طالبان دین حقاند خود را اسماعیلی میدانند باید که شرط مؤمنی و [معنی] اسماعیلی بدانند. معنی اسماعیلی آن است که هر که دعوی میکند او را باید سه نشان باشد: اول [آنکه] معرفت امام زمان او را حاصل باشد و مأمور امر معلم صادق باشد و یک لحظه از ذکر و فکر حق تعالی خالی نباشد. دویم رضا، یعنی هرچه بدو رسد از خیر و شر و نفع و ضرر بدان متغیّر نشود و سیم تسلیم یعنی باز سپردن، و باز سپردن آن باشد که هرچه هست و [با او] به آن جهان نخواهد رفت همه را عاریتی داند و باز سپارد و مال و عیال و باقی حالات دنیایی را در راه حق بذل کند تا به درجۀ مؤمنی رسیده باشد.[55] همانطور که طوسی توضیح میدهد، اصلیترین وجه تمایز یک فرد اسماعیلی، شناخت امام زمان، فرمانبرداری و بیان پیام پیامبر بود. این ویژگی در مجموعه آثار اسماعیلی بهجامانده از الموت مرسوم است. داستانهای تخیلی مارکوپولو ارادت عمیقی را که اسماعیلیان به امام داشتند تصدیق کرد، اما در درک دلایل تاریخی، فلسفی و اعتقادی این وفاداری و بیعت ناکام ماند. دیوان قائمیات تألیف حسن محمود، یار نزدیک طوسی، بینشی ژرف دربارۀ مودت و محبت جماعت اسماعیلی به امام و نقش آن در پویا کردن و تحرک بخشیدن به این جماعتِ تحت تعقیب را در اختیار ما قرار میدهد. در یکی از اشعار، طوسی ظهور امام حسن (علی ذکره سلام)، یکی از پیشینیان علاءالدین با عنوان ”پیر کوهستان،“ را با سرآغاز بهار مقایسه میکند. در مناطق تحت نفوذ فرهنگ ایرانی، نمایش باشکوه جشنهای نوروز طلیعۀ موسمی از عیش و طرب بود و بستری بارور برای خیالپردازی روحهای خلاق محسوب میشد. تقارن قرآنی بهار و قیامت نیز الهامبخش شاعران بسیاری بود. بنابراین، حسن محمود تأثیر ظهور امام را با زنده شدن زمین پس از سلطنت زمستان مقایسه کرد. همچنان که نمازگزاران مسلمان از سراسر جهان برای نماز رو به قبله میشدند، امام نیز قبلۀ مؤمنان واقعی بود. امام زمان مانند طلوع فجر پس از شب سیاه است و نیز مانند بلبلی که آواز وحدت خدا را میخواند و بشریت را برای شناخت حاکمیت باری تعالی برمیانگیخت: نوروز جهان عالم احسان حسن آمد اقبال نهان قبلۀ ایمان حسن آمد سرمایۀ آرایش آن نقد جهان را لطف و نظر و مطلع احسان حسن آمد در عرصۀ گیتی سبب برجن نعمت فیض و نعم و منعم و کیمان حسن آمد . . . در کون ازل قایم املاک حسن بود بر ملک ابد حاکم و سلطان حسن آمد . . . کز حضرت جلت سبب نور هدایت سبحان فسبحان فسبحان حسن آمد[56] شکاف عظیمی روایت مارکوپولو با نام ”روزگاری، شاهزادۀ شریری زندگی میکرد . . . “ را از اسناد کشفشده در پژوهشهای نوین الموت جدا میسازد. داستانهای جماعت مخفی رعب انگیزی که قرنها رایج بود، رفتهرفته جای خود را به درک عمیق و ظریفتری از زندگی جماعتی بسیار معنوی و روشنفکر فدایی حضرت محمد(ص) و فرزندانش میدهد. اگرچه این جماعت دینی اشتراکات بسیاری با همسایگان خود داشتند، ولی از جهات قابل توجهی نیز متمایز بود. تأکید اسماعیلیان بر اهمیت حفظ تعادل مناسب بین اشکال ظاهری، جسمانی، لفظی و آشکار جهان و ایمان و واقعیتهای باطنی، معنوی، نمادین و عقلی آنها از مهمترین نکات تمایز بین ایشان بود. چنانکه اولین اثر منثور فارسی اسماعیلی شناختهشدۀ پس از سقوط الموت این نکته را تصدیق میکند: و این طایفه را باطنیه میخوانند به سبب آنکه هر ظاهری را باطنی و معنایی هست که آن مصدر آن ظاهر است و آن ظاهر مظهر آن باطن و ظاهری که او را باطنی نباشد مصدر سراب است و باطنی که او را ظاهری نباشد حکم خیالی دارد که آن را اصلی نیست.[57] اسماعیلیان الموت هرچند برخلاف تصورات و خیالات بدخواهانشان آدمکش نبودند، افتخار میکردند که با عنوان اهل باطن شناخته شوند، نامی که منتقدانشان بر آنها نهاده بودند. [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 12:38 ] [ گنگِ خواب دیده ]
نگرشي بر شخصيت و شرايط رشد و تربیت صديقه دولت آباديالهه باقریسال بیست و نهم، شماره ۲، تابستان ۱۳۹۳ مقدمه جنسيت زنانه و قضاوت دربارة منزلت زنان همواره براساس معيارهاي مردانه در نظرگرفته شده است. برهمین اساس است که لوس ايریگاری، نظريهپرداز پسامدرن، نظرية تقابل کُنشگری مردانه و کُنشپذيری زنانه را مطرح میکند؛ همان که پیشتر زيگموند فرويد از آن به منزلۀ تبديل زن به ”زنیبهنجار“ سخن گفته بود: همواره مرد دستور میدهد و زن میپذيرد تا ”بهنجار“ لقب بگيرد. بیشک زن در طول زمان وظايف مهم و بيشماري را بر عهده داشته است که پرورش نسلهاي آيندهساز فقط يکي از اين وظايف خطير و سرنوشتساز به شمار ميآيد. زنان جامعة ايران سالهاست که براساس آرمانهاي سنتي غالب در حاشيه زندگي کرده و اصل و اساس زندگي خود را فقط بر پاية زادوولد براي مردان استوار کردهاند. بهرغم نقش مهمي که زنان در جنبههاي گوناگون تاريخ برعهده داشتهاند، بهخصوص در برخي از حوزههاي تاريخ اجتماعي، متأسفانه در منابع دست اول کمتر به آنان توجه شده و در اين زمينه منابع به مراتب محدودتر از دیگر منابع تاريخی است. چنین به نظر میرسد که در گسترة تاریخ چندهزارسالة این سرزمین، زنان در عرصههای گوناگون حضور نداشتهاند. با اينحال نبايد فراموش كرد كه زنان شاخصي چون صديقه دولتآبادي، افضل وزيري، ملکتاجخانم نجمالسلطنه و صدها چهرة برجسته و متعهد ديگر هم در گذشته وجود داشتند که با همۀ وجود در راه اعتلاي فرهنگ و تعالي ارزشهاي انساني سرزمين ما گام برداشته و زندگي خود را بيمزد و منت وقف اين منظور کردند. در طول تاريخ معاصر ايران فراواناند زنان ممتازي که به سبب فعاليتهاي مسالمتآميز اجتماعي، فرهنگي و سياسي رنجها و مشقتهاي بسياري را به جان خريدهاند. از آن جمله میباید به محترم اسکندري اشاره کرد که به جرم انتشار مجلة نسوان وطنخواه در خيابان دشنام شنيد و سنگسار شد یا شهناز آزاد (رشديه) سردبير نامة بانوان که زندانی و تبعيد شد و همچنین فخر آفاق پارسا که به جرم چاپ مقالهاي به حمايت از حقوق حقة زنان در مجلة جهان زنان به قم تبعيد شد و صدها نمونه از این دست اشاره کرد. اما زنان با همة این نارواييها و سختیکشیدنها دست از فعاليتهاي سياسي و فرهنگي خود برنداشتند و در زمينههاي گوناگونی چون عرفان، نجوم، خوشنويسي، نقاشي، موسيقي و ادبيات سرآمد عصر خود شدند. با انقلاب مشروطة ايران، زن ايرانی تا حدودی از زير ساية خرافات، جهل و اسارت بيرون آمد، به ارزشهای انسانی و اجتماعی خود تا حدودی آگاهي يافت و تا حد قابل قبولي هويت خويش را با نوشتههايش روشن و مشخص کرد. زير تأثير پرتوهاي آگاهيبخش اين انقلاب، تحول عظيمی در حيات اجتماعی زنان ايرانی پديد آمد و آنان را متحول ساخت، در نتيجه، حركتهاي دستهجمعي زنان آرامآرام به منصة ظهور رسيد. صديقه دولتآبادي نمونهاي مثالزدني از اين زنان است. او فعاليت براي احقاق حقوق بانوان را از سالهاي پاياني سلطنت قاجار آغاز کرد و در دورة پهلوي نيز در اين زمينه فعال ماند. با این همه، نقش و تأثير او در جنبش زن ايراني بر يک منوال نبود و با فراز و نشيبهايي همراه شد.
خاندان صديقه دولتآبادي صديقه دولتآبادی هفتمين فرزند خاتمهبيگم و حاجميرزاهادی و از نوادگان آخوند ملاعلی مجتهد حکيم نوری بود.[1] او پس از شش برادر در20 صفر1300ق/10 ديماه 1261ش/31 دسامبر1882م در اصفهان به دنيا آمد.[2] مادر خاتمهبيگم دختر محمدعلی نوری، حکيم معروف در حکمت و اشراق، بود و زنی فاضل به شمار میرفت. خاتمهبيگم هم پس از شش دختر ديگر به دنيا آمده بود و با گذاشتن اين نام میخواستهاند به کائنات بگويند که دست از اين شوخی بشويد و ديگر زادن دختر ختم شود.[3] حاجميرزاهادی دولتآبادی، پدر صديقه، از روحانيان روشنفکر و متجدد زمان خود بود. او فرزند عبدالكريم فرزند ميرمحمدهادي فرزند ميرعبدالكريم از علماي معروف بود كه در زمان ملامحمدباقر مجلسي از شوشتر به اصفهان آمده و در دولت آباد ساكن شده بود و كتاب غنیهالعابدين را در اخبار و آثار ديانت اسلامي اماميه، مشتمل بر 12 جلد، در همانجا تأليف کرد.[4] او از نوادگان قاضي نورالله شوشتري، مؤلف كتاب مجالسالمومنين و جد سادات دولتآباديهاي اصفهان، است. حاجميرزاهادی در 1257ق/1841م در روستاي دولتآباد زاده شد. تحصيلات مقدماتي خود را در دولتآباد صورت داد و ادامة تحصيلاتش را در اصفهان پی گرفت. در 1289ق/1872م و در 32 سالگي، براي تكميل معلومات خود طبق معمول آن زمان به عراق رفت و پس از 5 سال اقامت در آنجا و تكميل تحصيلات خويش در 1294ق/1877م به ايران بازگشت و در اصفهان دورة دروس فقهي ترتيب داد و داراي محراب و منبر نيز شد.[5] در 1307ق/1889م از اصفهان كوچ کرد و به قصد اقامت دایم به سمت تهران رهسپار شد و پس از رفتن به مشهد و بازگشت از آنجا براي هميشه در تهران ماند. هرچند كه حاجميرزاهادي دولتآبادي به منظور اجراي برنامههاي فرهنگي خود اصفهان را ترك گفت و در تهران ساكن شد، اما فرزند ارشد او، حاجميرزااحمد، كماكان در اصفهان بر مسند شرع نشست و به ارشاد و هدايت اصفهانيها مشغول شد.[6] حاجميرزاهادي در 1326ق/1908م در 69 سالگي در تهران درگذشت و در شهر ري، در ابنبابويه، به خاك سپرده شد.[7] او شش پسر و یک دختر داشت: ميرزااحمد، ميرزايحيی، ميرزاعلیمحمد، ميرزامهدی، ميرزامحمدعلی، ميرزارضا و صدیقه.[8] پسران حاجميرزاهادي همه در علم و هنر و دانش صاحبنام بودند و در آن میان، يحيي دولتآبادي از رجال مشهور عصر مشروطيت محسوب است. حاجميرزاهادی در اواخر عمر، هنگامی که همسر اولش مريض و زمينگير شد، دختری با نام مرضيه را برای انجام کارهای شخصی انتخاب کرد. از آنجا که طبق رسم آن زمان اين دختر بايد با آقا محرم میبود، صيغة محرميت خوانده شد.[9] پس از اجرای صيغة محرميت، اين دختر مونسآغا نام گرفت و پس از چندی، فخرتاج و قمرتاج به دنيا آمدند.
كودكي و جواني صديقه دولتآبادي صديقه در فارسي به معناي زن راستگو و مهربان است. صديقه دولتآبادي در شرح احوال خانوادگي خود نوشته است: من تنها دختر خانواده بودم كه بعد از شش[10] پسر به دنيا آمدم و از هر جهت عزيز و گرامي بودم و لـلهاي داشتم كه او را حاجيصفرعلي ميگفتند و خيلي به او علاقه داشتم. پدرم در سن شش سالگي گفته بود . . . حالا که پس از هفت برادر در محيطي پر از جهل و تبعيض به دنيا آمدهاي، به تو ميگويم: اگر مانند برادرانت درس بخواني، مانند آنها از من ارث خواهي برد. وگرنه تو را از ارث محروم خواهم کرد . . .[11] همين كه به سن شش سالگي رسيدم معلم سرخانهاي به نام شيخمحمد رفيع[12] داشتم كه تحصيلات عربي خود را در بيروت تمام كرده بود و شايد تا آن روز هيچ مرد معممي غير از او به بيروت نرفته بود.[13] زنان باسواد آن زمان نزد پدر يا شوهر خود باسواد ميشدند. بعضي خانوادههاي اشرافي دختران خود را نزد معلمان خصوصي قابل اعتماد در خانه به تحصيل واميداشتند و اهتمام فراوانی به خواندن كتابهاي مشكل مانند مثنوي مولوی و گلستان سعدي ميشد. داشتن خط خوب نیز هنر دختران در خانوادههاي بزرگ به شمار ميآمد. بدين ترتيب، صديقه تحصيلات عربي و فارسي را نزد شيخمحمد رفيع طاري و دروس دورة متوسطه را نزد معلمان خصوصي فرا گرفت. او به اتفاق حاجيصفرعلي لِـله در كلاس درس حاضر ميشد. روزي پدر صديقه از اين واقعه خبردار شد و وي را احضار كرد و با كمال وقار و ادب گفت شما نبايد با لـلة خود نزد معلم برويد، از اين به بعد لـله بايد به كار خود برسند و شما هم مشغول درس خواندن باشيد. اين امر مراقبت پدر را در امر تحصيل دخترش نشان ميدهد. هفت ساله بود كه جزوههاي مهم قرآن را تمام كرد و نزد پدرش امتحان داد و پدرش يك قرآن خطي كه ميگفتند ارزش آن صد تومان بود به آقاشيخمحمد رفيع داد. مادر صديقه هم يك النگوي طلا به توسط همسرش به صديقه جايزه داد.[14] صدیقه گاهي اوقات تحصيلات فارسي و عربي خود را نزد برادرش حاجميرزايحيي دولتآبادي تكميل ميكرد. هنگامی که پدرش از مظالم حكومتهاي وقت و نامساعدي شرايط به ستوه آمد و به قصد زيارت مشهد از اصفهان حركت كرد، صديقه و مادرش همراه او بودند، اما همين كه به قم رسيدند از مقامات بالا دستور آمد كه اگر حاجميرزاهادي عازم مشهد است بايد خانوادة خود را به اصفهان برگرداند. اين حکم براي آن بود كه مبادا حاجميرزاهادي دولتآبادي بر ضد مظالم حكام اصفهان اقداماتي كند. در هر صورت او دختر خردسالش را به جای خانواده در تخت رواني نشاند و به اصفهان برگرداند.
ازدواج صديقه دولتآبادي يكي از دوستان ميرزاهادي دولتآبادي از قزوين به تهران آمده بود. پدرش او را به ميرزاهادي مجتهد سپرد تا با مساعدت او درس طب بخواند.[15] اين شخص تحصيلات خود را در طب تكميل كرد. او از نوادگان آقاشيخهادي مجتهد قزويني و يگانه فرزند خانواده بود. پس از مدتی حکیم دربار ناصرالدین شاه شد و از طرف شاه لقب اعتضادالحکمای حکیمباشی گرفت. ميرزاهادي آن قدر نسبت به اعتضادالحکماء محبت داشت كه با وجود تفاوت سن دخترش را به عقد او درآورد.[16] در روايتی ديگر آمده است: ”صديقه در سن هجده سالگی در تهران با طبيب خانوادگی خود دکتر اعتضادالحکماء كه با وی اختلاف سنی زيادي داشت، ازدواج کرد.“[17] در منابع گوناگون سن ازدواج او متفاوت است.[18] در آن زمان ازدواج اجباری دختران و كودكان بسيار رايج بود. طلاق نيز برای مردان بسيار آسان بود. هر مرد اجازه داشت، چهار زن داشته باشد و نيز هر قدر بخواهد زن صيغهاي اختيار كند تا جايي كه بتواند اداره كند. زنان نمیتوانستند به هيچ منصب سياسی دست يابند. در چنين فضايي پدر فرهيختة صديقه پيش از ازدواجش جزوهدان چرمي كوچكي به او داد و گفت: ”اين امانتي نزد تو باشد، پس از مرگ من آن را باز كن. “ صديقه امانتي را گرفت و در كيسهاي گذاشت و سر آن را دوخت. وقتی پس از مرگ پدر آن را باز كرد، معلوم شد كه پدرش اختيار طلاق را از داماد گرفته و به وکالت به دخترش داده بود.[19] معلوم ميشود ميرزاهادي نگران آيندة یگانه دخترش بود و از آنجا كه چندان اميدي به ادامة اين ازدواج نداشت، اختيار طلاق را ضمن عقد از داماد گرفت تا دخترش پس از وفات او در صورت لزوم از آن استفاده كند.[20] او نسبت به طلاق نگاه سختگيرانه و منفي روزگار خود را نداشت و اين مسئله حاكي از تفاوتهاي روحي و قابليتهاي فرهنگي خانواده است. صديقه از اين وصلت صاحب فرزند نشد. دربارۀ ازدواج و جدايي او اطلاعات چندانی در دست نيست. علت جدايي در جايي ازدواج دوم شوهر و در جايي ديگر اختلاف سني و عدم وفق خلقوخو گزارش شده است. آخرين نوشته از او كه به اين مبحث مربوط ميشود ”يادي از مرحوم دكتر اعتضاد قزويني“ است: ”براي به دست آوردن اولاد، عشق آميخته به جنون نشان ميداد. “[21] صديقه ضمن شرح احوال خود، علت ناكامي زندگي زناشويياش را اختلاف سن بيان ميكند. پس از مرگ ميرزاهادی، صديقه به همراه شوهرش به اصفهان آمد، از اعتضادالحكماء جدا شد و به فعاليتهاي اجتماعي پرداخت. بعدها از اصفهان به تهران آمد و عازم اروپا شد. اعتضاد الحكماء هم به سبب ازدواج با خواهر مونسآغا، همسر دوم ميرزاهادي، پيوند تازهاي با صديقه پيدا كرد و شوهرخالة خواهران او شد. چاپ مقالات صديقه دولتآبادي در نشریات شكوفه و بهارستان و نیز آغاز فعاليتهاي اجتماعي او در اصفهان، يعني گشايش مكتبخانة شرعيات و شركت خواتين اصفهان و انتشار دورة نخست زبان زنان در دوران ازدواج او صورت گرفت.[22] مسافرتهاي صديقه دولتآبادي به اروپا در منابع گوناگون علت سفر او متفاوت بیان شده است. سالها بعد از وفات پدر و به سبب دلتنگي از وضع محيط تصميم گرفت براي ادامة تحصيل در رشتة تعليم و تربيت به اروپا برود تا بعد از بازگشت به ايران براي تعليمات عمومي بانوان كه در آن زمان بسيار مشكل بود قدم مؤثرتري بردارد. هر چند مسافرتهاي دولتآبادي به خارج از ايران به منظور معالجه نیز بود، مسافرتهایش با شركت در كنگرههاي بينالمللي زنان همراه بود و صديقه از پيوستن به اين گردهماييها و شناختن زنان ملل ديگر و معرفي ايران و زنان ايراني احساس افتخار ميكرد.[23] فکر مسافرت به فرنگ از زمان حيات پدر در ذهنش بود و حتي اصرار داشت كه او را براي معالجه به اروپا ببرند،[24] اما پدرش ميگفت”از من گذشته است ولي تو برو و دنبال تحصيل را بگير.“[25] در آن زمان رفتن به اروپا براي زنان كار آساني نبود، زیرا قانون ايران فقط به زناني اجازه ميداد تنها به اروپا بروند كه يا سنشان از سي سال كمتر نباشد يا مريض باشند. در آن زمان صديقه دولتآبادي 26 ساله بود و دو برادرش، ميرزاعليمحمد و ميرزايحيي، موضوع سفر فرنگ او را در هيئت دولت مطرح كردند.[26] مستوفيالممالك رئيسالوزرا، فروغي وزير امور خارجه و رضاخان وزير جنگ بودند. همين كه صحبت سن به ميان آمد، رضاخان گفت: ”خانمي كه ميخواهد براي تحصيل به اروپا برود البته حاضر به چنين فداكاري خواهد شد كه سن خود را چهار سال زيادتر بنويسد. “ به اين ترتيب موافقت شد. صدیقه از راه قصر شيرين به فرانسه رفت و همسفران او يك زن روس، يك مرد فرانسوي، يك مرد سويسي با نام مسيو ويتلي و يك نوكر با نام حسن بودند.[27] هر چند اين مسافرت با فراز و نشيب و مشكلات بسیار همراه بود. در كرند و قصر شيرين توقیف شد و با تلفنهاي متعدد به مقامات عالي وسيلة آزادي او را فراهم ساختند، سرانجام موفق شد خود را به پاريس برساند. پس از اقامت در پاريس، در كلژ فمينن فرانسه در رشتة تعليم و تربيت مشغول تحصيل شد و هزینۀ زندگی خود را از ارث پدر تأمين میكرد. به استثناي مبلغ مختصري كه در دو سال آخر تحصيلاتش از وزارت معارف به او كمك شد، هيچ مساعدتی به او نشد. نکتة جالب اين است که اين سفر نه فقط از نظر ايرانيان کاری عجيب و غيرمعمول بود، بلکه سفر يک زن ايراني به تنهايي تعجب مدير گمرک فرانسه را هم برانگيخت و گفتوگويي را بين آنها موجب شد. اين گفتگو به خوبی نشان از جسارت و عزم راسخ اين زن ايرانی دارد. صديقه دولتآبادي خود اين واقعه را چنين ذکر کرده است: صديقه: اين گذرنامه من است. مديرگمرک مارسی در فرانسه: شما ايرانی هستيد؟ البته ارمنی ايرانی، اينطور نيست؟ صديقه: ايرانیام، اما ارمنی نيستم. مدير گمرک: مسلمان که نمیشود باشيد، شايد کليمی باشيد؟ صديقه: نه آقا، کليمی نيستم. نه فقط پشتدرپشت من مسلمان و ايرانیالاصل بودهاند، بلکه پدر من يکی از مجتهدين مسلم وقت خود بود. مدير گمرک: من نمیتوانم باور کنم که با يک خانم مسلمان و ايرانی روبرو هستم. حالا بگوييد به من با چه کسی تا اينجا آمدهايد؟ يعنی کی شما را آورده است؟ صديقه: من تنها سفر کردم، ولی خدا در همه جا با من بود. مدير گمرک: خدا، خدای من. زن ايرانی مسلمان از طهران تا فرانس تنها سفر کرده است. دولت شما چطور به شما اجازه داد به خارج برويد. اين گذرنامه را از کجا آورديد؟ صديقه: وزير امور خارجه ما آقای فروغی است. با معرفی شخص وزير خارجه گذرنامه گرفتم. مدير گمرک: خط سيری که به اينجا رسيدهايد، بيان کنيد. صديقه: تهران، قزوين، همدان، کرمانشاه، خانقين، بغداد، حلب، بيروت، مارسی. مدير گمرک: شما زبان فرانسه را کجا ياد گرفتيد؟ صديقه: در وطنم. ببخشيد آقا، نزديک است بر من مشتبه بشود که آيا در خاک فرانسه و يک ملت دوست وارد شدهام، يا در مقابل يک مستنطق ايام جنگ و در خاک دشمن میباشم. مدير گمرک: آه ببخشيد خانم، من هم مثل شما سرم گيج شده است. در نهايت مدير گمرک به صديقه دولتآبادی میگويد: ”خانم، سی سال است در اداره گمرک هستم، ولی زنی که مسلمان ايرانی باشد و تنها اينجا آمده باشد فقط امروز میبينم و همين تنها چيزی است که علت کنجکاوی من است.“[28] اين گفتوگوي دولتآبادي با مدير گمرك سند ارزشمندي است كه او بر ايراني و مسلمان بودن خود تأكيد ميكند.[29] شش سال را در پاريس به مطالعه و تحقيق گذراند. دورة كلاس حفظالصحة اطفال و خانواده را در كالج پاريس به پايان رسانيد و ششماه هم در مريضخانههاي مخصوص اطفال كار كرد. علاوه بر اين كلاسها، دورة كلاس مخصوص برش و خياطي را نيز به انجام رسانيد. پس از اتمام دورة چهارسالة كالج فمینن پاريس به دانشكدة ادبيات و علوم تربيتي وارد و مشغول به تحصيل در رشتة علومتربيتي شد. پس از اخذ مدرك ليسانس از دانشگاه سوربن فرانسه، دورههاي كلاس تمدن قديم و جديد را هم به صورت آزاد به پايان رسانيد.[30] او حتي در روزنامههاي فرانسه هم مقالاتي دربارة لزوم آزادي، استقلال زن ايراني در مايملك خود و برتري حقوق زنان مسلمان بر حقوق زنان اروپايي نوشت كه بسيار جالب توجه واقع شدند و جرايد دربارة آنها بحث كردند.[31] در 1305ش/1926م، در دهمين كنفرانس بينالمللي زنان در پاريس، اتحادية بينالمللي براي حق رأي زنان، شركت و به نمايندگي از زنان ايران سخنراني كرد. بدين ترتيب، براي نخستينبار اذهان زنان ديگر كشورهاي دنيا را متوجه زن ايراني ساخت.[32]
افکار و عقاید صديقه دولتآبادی مهمترين مسئلهای که در بادی امر در باب عقايد صديقه دولتآبادی جلوه میکند، شک در خصوص عقاید مذهبی اوست که البته به هيچوجه نمیتوان با توجه به منابع موجود آن را تأييد کرد. برخی از منابع به ازلی بودن صديقه دولتآبادی اشاره کردهاند،[33] اما نبايد فراموشی کنيم که مخالفان مشروطه و قشريون متعصب با نهضت اصلاح تعليم و تربيت مخالف بودند و اکثر زنان فعال نهضت را به داشتن گرايشهای بابی متهم میکردند. آنان انجمنهای زنان را هم خلاف اسلام دانسته و از آنجا كه با جنبش اصلاحات تربيتي مخالف بودند، مؤسسات فرهنگي را محکوم و اين بنيادهاي نو را مغاير سنتهاي پيشين ميدانستند، در خيابان به محصلان و معلمان زن حمله میکردند و به صورتشان تف میانداختند و آنها را بیعفت، هرزه و فاسدالاخلاق میخواندند.[34] ساناساريان مینويسد: ”دولتآبادی بهواسطة فشارهای خانواده به خاطر فعاليتهای مستقلش، ناچار شد رابطة خود را با برادر روحانیاش، ميرزااحمد، که در اصفهان زندگی میکرد، قطع کند. در اين ميان او از طريق زبان زنان به صراحت حجاب را نيز مورد نقد قرار میداد، از اين رو جانش تهديد شد و با تلاش فراوان دفتر نشريهاش از حملهی اراذل و اوباش به دور ماند.“[35] انتشار مقالات اين نشريه باعث بروز واکنشهای تندی در ميان مخالفان میشد و برای او توليد اشکال میکرد. پس از پنج هفته كه از عمر روزنامة زبان زنان گذشت، صديقه دولتآبادي در مقالهاي پرسيد: ”چرا زنان روستايي مجاز هستند بدون حجاب باشند و از آزادي بيشتري برخوردارند؟“ ميرزااحمد، برادر بزرگ او كه مجتهد قدرتمند شهر بود، از او خواست كه بدون چونوچرا به كار انتشار نشريه خاتمه دهد، ولي صديقه دولت آبادي اين پيشنهاد را نپذيرفت و چاره را قطع رابطه با برادر ديد.[36] غير از برادر بزرگ كه مخالف او بود، در بين بقية خاندان دولتآبادی هم كساني بودند كه با نظر صديقه دولتآبادي مخالف بودند، اما به سبب احترامی که برای ايشان قائل بودند کسی جرأت ابراز مخالفت خود را نداشت گرچه در غیاب او نظرات خود را ابراز میکردند. از ميان پنج برادر فقط ميرزايحيی از لحاظ ديدگاه فکری به او نزديکتر بود.[37] غير از نشرية خودش، در روزنامهها و مجلههاي گوناگون هم مقالاتي مينوشت که از آن جمله ميتوان به ايرانشهر اشاره کرد. ايرانشهر نويسندگان و روشنفکران را به بحث و گفتوگو دربارة زناشويی و آثار آن بر مليت و نژاد ايرانی دعوت کرد. صديقه دولتآبادی، که ازدواج زنان اروپايی با مردان ايرانی را متضمن آثار زيانبار اخلاقی میدانست، در این زمینه نوشت: ”دختران اروپايی از سنين کودکی به عيش و نوش مشغولاند و هر شب را بر بالين يک مرد سپری میکنند و ازدواج با چنين زنانی نمیتواند خانوادهای مستحکم و باثبات بسازد. از طرف ديگر ازدواج با دختران ايرانی به اين دليل که فاقد آموزش، سواد و تربيت میباشند جذابيتی ندارد، اما با وجود همة اين معايب؛ اولاد آنها ايراني است، اعياد آنها يکی است. از يک آب و خاکاند و اگر مابين خانة آنها جنگ يا سروری باشد هر دو در غم و شادی شريکاند.“[38] نكتة جالب توجه اينكه در نشریاتی چون ايرانشهر، علاوه بر مطالب صريحي كه دربارۀ كشف حجاب بيان ميشد، سلسله مباحثي نيز دربارة اختلاط نژاد و ازدواج ايرانيان با زنان اروپايي به ميان ميآمد كه ايرانيان مقيم خارج و روشنفكران شناختهشده، اعم از زن و مرد، دربارة معايب و محاسن آن به اظهار نظر ميپرداختند. از جمله صديقه دولتآبادي در ايرانشهر يكي از دلايل تمايل مردان تحصيلكردۀ ايراني را به ازدواج با زنان خارجي عدم وجود علم و تربيت و شناخت در زنان و حجاب ميداند و مينويسد: ”بله! زن اروپايي حق دارد . . . به عنوان تفرج به شهرهاي ديگر برود و به عياشي با ديگران مشغول بشود اما زن ايراني حق ندارد، به خانه پدرش بياجازه برود. آري! همين بيعدالتيهاست كه دستهدسته زنان ايراني را به گور جا ميدهند . . . علت اينكه مردان ما ايران را خالي از زن يا احساسات ميدانند، اين است كه حشر با زنان ندارند. “ و از همة اينها نتيجه ميگيرد: ”آري! آن بدبختان در پشت پردة ضخيم حجاب مردهاند والا قطع دارم، اگر آنها را ميديدند، يك مرد ايراني، پستترين دختر ايراني را به بهترين دختر اروپايي ترجيح ميداد. خيلي از بخت خودم راضيم كه توانستم بيايم به اروپا تا از اشتباه به درآيم و اگر موافق به بازگشت شدم، اميدوارم كه روسوم بزرگي در اين خصوص بكنم و ديگران را هم از اشتباه به درآورم.“[39] جواب دولتآبادي به ساسان كيآرش گيلاني در ايرانشهر اين بود: ”من مرز مشخصي بين شهامت، راستگويي و وجدان داشتن نميشناسم. تصورم بر اين است كه داشتن اين صفات نوعي ارتباط تنگاتنگ با يكديگر دارند. “ او پيوسته معتقد بود و اعلام كرده بود كه رفع حجاب باعث آزادي زن نميشود و معتقد بود كه آزادي زنان در رهايي از قيد جهل و بند اوهام و خرافات است. نوشت: ”اول علم و تربيت بايد بعد آزادي و بيوجود آن دو نتيجة آزادي بر بادي است.“[40] ناسيوناليسم هم عقیدهای بود که در بطن افكار و تلاشهاي او جاي داشت، چنان كه از آلمان به تاريخ 20 ذيالحجه 1341ق/29 ژوئيه 1923م نوشت: ”امروز از بس دلم هواي ايران را كرده بود، نقشة ايران را به پردة اتاقم نصب كردم. دكتر آمد ديد و گفت بهبه، چقدر شما وطنپرست هستيد. من خيلي ميل دارم ايران را ببينم. گفتم بفرماييد برويد. گفت با شما ميآيم. گفتم اما من ميخواهم تنها سفر كنم. گفت نترسيد خانة شما نميآيم. گفتم پس ايران نميرويد. گفت چرا ايران ميروم. گفتم پس ايران خانة من است. گفت اوه! ببخشيد. بله، ميدانم ايران خانة هر ايراني است و بيگانگان در آنجا مهمان هستند.“[41] اين شيوة نگرش در اغلب مكاتبههایش ادامه دارد. در نامة ديگري مينويسد: ”تمام شهرهاي اروپا كه تا حالا ديدهام همه آباد و قشنگاند ولي اول نظر از شدت سياهي در و ديوار خواهر بزرگ آشپزخانههاي ايران هستند و علتش زياد بودن كارخانه است و به همين جهت در عوض مبالشان آينة قدي كار گذاشتهاند. با وجود اين من آرزو ميكنم مملكت ما همينطور آباد و سياه بشود و داراي اين اندازه صنعت و كارخانه باشد.“[42] صديقه دولت آبادي زبان زنان را مدرسة سيار ميخواند و نقش خود را با طبيب يکي ميدانست: ”. . . اين همه ناگواريها و بيعدالتيها روح معارفپروري مرا تقويت کرده، بر آن واداشت بدون انديشه و هراس مدرسة سیاري به وجود آورم و چون نسخة طبيب به بالين بيماران خانهنشين بيکار بفرستم، تا در حدود امکان به بيداري و هوشياري زنان مدد شده باشد.“[43] او حتي پا را از اين تشبيهات و استعارات فراتر نهاده و در نشریة زبان زنان آموزش علم طب و پرستاري را از نيازهاي اساسي زنان ميداند. يکي از دغدغههاي اصلي صديقه دولتآبادي آموزش و تربيت دختران ايراني بود و تا آخر عمر براي تحقق اين هدف کوشيد. او که از بنيادگذاران فرهنگ جديد زنان به شمار ميرود، علاوه بر 22 نمايشنامة اخلاقي و اجتماعي کتابهاي آداب معاشرت، تاريخ زندگاني شخصي و خدمات فرهنگي و زندگي من را نگاشت.[44] او از همچنین از پيشروان جنبش زنان و از هوادران سرسخت حذف يكي از بندهاي قانون اساسي آن زمان بود كه زنان را در زمرة ديوانگان و كودكان طبقهبندی و آنان را از حقوق اجتماعي خود محروم كرده بود. دولتآبادي بارها در اين باره در نشرية خود مقالههايي نوشت و در گردهماييهاي اجتماعي دربارۀ آن سخنراني كرد. در سال 1298ش/1919م، به منظور آشنا کردن زنان با حقوقي همچون استقلال اقتصادي، آموزش و حقوق خانوادگي اقدام به انتشار اولين نشريۀ حقوق زنان در خارج از تهران و سومين آن در ايران با نام زبان زنان کرد. در ديماه 1299ش/1920م به علت مخالفت با قرارداد 1919 و كودتاي اسفند 1299ش/1921م روزنامه در اصفهان توقيف شد. بعد از 13 ماه توقيف، در تهران به صورت مجله منتشر شد که بيشتر از يازده شماره دوام نیاورد. جز يك شماره آن كه دربارۀ دعوت از متفقين براي ترك خاك ايران بود، هيچكدام از شمارههايش جنبة سياسي نداشتند، ولي به علت محدوديتهاي ايجادشده از وزارت معارف و همچنين مسافرت صديقه دولتآبادي به اروپا چاپ آن متوقف شد و پس از بازگشت او از سفر اروپا در 1321ش/1942م در تهران به طور پراكنده منتشر و بدل به مجلة ماهانة زنان شد.[45] دولتآبادي در 1296ق/1878م در اصفهان نخستين مدرسۀ دخترانه به سبک جدید را با نام مکتبخانة شرعيات تأسيس کرد كه با اعتراضها و مخالفتهای بسيار مواجه و سرانجام تعطيل شد. همزمان، دبستانی نیز برای دختران بیبضاعت با نام اُمّالمدارس دایر کرد و مديريت آن را به مهرتاج رخشان[46] سپرد.[47] آن مدرسه نيز به علت مخالفت عدهاي متعصب و ايراد و انتقادي كه به فرم روپوش آن گرفتند تعطيل شد. در زمانهاي كه اكثر مردم، خاصه گروهي از زنان، عقيده داشتند كه اگر دختر باسواد شود شب و روز مينشيند و به مردها نامة عاشقانه مينويسد و در دنيايي كه زن در چارديواري حرمسرا زنده به گور بود، صديقه دولتآبادي در راه مبارزه با جهل، خرافات و ارتقاي فكري و فرهنگي زنان كشور بسيار كوشيد. در چنين شرايطي بود كه مدرسة دخترانه تأسیس و روزنامه منتشر كرد. در اين راه با سختيها، اهانتها، ناسزاها و تهديدهاي بسياري مواجه شد، چرا كه در آغاز راه دشواريهاي فراوان و راه بسيار مخاطرهآميز بود. باز كردن مدرسه براي زنان در آن زمان جرم شناخته ميشد، از این رو، دولتآبادي را نه فقط مورد ضرب و جرح قرار دادند، بلكه به مدت سه ماه در وزارت فرهنگ زنداني کردند و پیش از آزاد کردنش از خانوادهاش تعهد گرفتند كه دیگر در اين زمينه به فعاليت نپردازد.[48] اما وي با عزم راسختر به فعاليتهاي خود ادامه داد. يك سال بعد از مشروطة دوم، گروهي از زنان تجددطلب انجمني با نام انجمن مخدرات وطن تشكيل دادند. اعضاي اين انجمن به زنان و دختران فعالان سياسي، زنان دربار، اعيان و اشراف محدود ميشد. يكي ديگر از انجمنهاي مخفي كه دولتآبادي در آن عضو بود انجمن حريت زنان بود. ساير زنان عضو اين انجمن عبارت بودند از محترم اسکندري، هما محمودي و شمسالملوك جواهركلام. اين انجمن مختلط بود و مردان نيز در جلساتشان شرکت ميكردند. از زنان خاندان سلطنتي، افتخارالسلطنه و تاجالسلطنه از اولين اعضاي اين انجمن بودند. صديقه دولتآبادی از نخستين زناني بود که در ايران به فعاليتهای سياسی پرداختند. او به هنگام فعاليت در کار روزنامهنگاری از نوشتن حقايق تلخ اجتماعی و سياسی کوچکترين ترس و واهمهای نداشت و به وسیلۀ نوشتارهای تند سياسی با سياستهای خارجی به مبارزه پرداخت.[49] فعاليتهاي سياسي صديقه دولتآبادي عبارت بود از مخالفت با قرداد 1907 که ايران را تحت نفوذ انگلستان و روسيه قرار داده بود. او همراه با ساير زنان همفکر خود مخالفتش با اين قرارداد را با تحريم کالاهاي وارداتی و رفتن به قهوهخانهها و تشويق آنها به عدم استفاده از قند خارجی نشان داد و نیز، مخالفت با قرارداد 1919 كه بين دول انگليس و ايران در زمان نخستوزيری وثوق الدوله منعقد شد. دولتآبادي چهل سال مداوم برای معارف نسوان تلاش كرد. او را شايد بتوان اولين کسی دانست که آموزش و تدريس را به فايلهایی صوتی تبديل کرد، هر چند صفحات گرامافون درآتش خشم نسبت به كانون بانوان سوخت. او در خاطراتش میگويد: ”نيمهشب شخص ناشناسی از پشت بام خود را به عمارت کانون بانوان انداخت و حريقی ايجاد کرد و از همان راهی که آمده بود برگشت. فوری به اداره آتشنشانی تلفون کردم. با سرعت قابل تقديری آمدند و حريق را که در کتابخانة کانون روی داده بود خاموش کردند. ولی افسوس که قسمتی از بهترين کتابها و يادداشتهای من طعمه آتش شده بود و از همه مهمتر دورة تمام تعليم و تربيت و پداگوژی[50] از زمان رویسيون[51] تاکنون كه صفحة گرامافون تهيه کرده بودم، از دست رفت.“[52]
فعاليتهاي دولتآبادي به مسایل زنان محدود نبود و ديگر حوزههاي اجتماعي را نيز در برميگرفت. او که رياست کانون بانوان ايران را برعهده داشت، در دوران نخستوزيري محمد مصدق و جنبش ملي شدن صنعت نفت با تمام همکاران خود با اين جنبش همراه شد.
فرجام زندگي صديقه دولت آبادي در 1326ش/1947م برای درمان عوارض ناشي تصادف و شكستگي پا به سويس رفت، ولي چون معالجه يك سال تمام وقت لازم داشت و هزينة لازم را نيز نداشت، ناچار به ايران بازگشت و تا پايان عمر از درد خود رنج برد و با وجود بيماريهايي که دایماً از آنها شکايت داشت، تا پايان عمر مشغول فعاليت در زمینۀ آموزش دختران بود و 40 سال برای معارف نسوان تلاش كرد. در نامهای به تاريخ 1338ش/1959م مینویسد: ”سال آينده کلاس دوازدهم براي دبيرستان كانون را هم داير ميکنم. عمارتي كه نقشة آن را طرح كردهام در زمين كانون كه شهرداري واگذار كرده خواهم ساخت، سپس اين مؤسسه را به دست بانوان لايق تربيت شدة مدارس كانون ميسپارم و بعد از آن از کار، دوری میکنم و خود در گوشهاي مينشينم و از روي يادداشتهاي چندين سالة خود كتابي براي روشن كردن اذهان نسل معاصر و آينده تأليف ميكنم.“[53] در 1339ش/1960م، يک سال قبل از مرگش، نوشت: ”من دوماه است که دچار گريپ و تب خفيف دائم هستم. از خانه بيرون نرفته و غير از امور مدارس و فکر بهبود آنها کاری ندارم.“[54] دولتآبادی عمري طولانی داشت و در 1340ش/1961م بر اثر بيماری سرطان درگذشت. مرگ او در نشريات گوناگون آن زمان بازتاب فراوان داشت. مهرانگيز منوچهريان پس از درگذشت صديقه دولت آبادی در مجلة خواندنيها در وصف شخصيت او مینويسد: ”مرحوم صديقه دولتآبادی از بانيان نهضت زنان است. زنان ايران بايد رفتار او را سرمشق خود قرار دهند و برای اجرای مقاصد عالی وی که سعادت بانوان را در بردارد، از جان و دل بکوشند. يگانه پاداشی که پس از مرگ می توان به روح وی داد آن است که ما زنان ايران آرزوهای اجتماعی و فردی او را از صفحة تصور و خيال، به عرصة عمل و واقع درآوريم.“[55] شمسالملوک جواهر کلام، از ديگر فعالان حقوق زنان آن دوره، دربارة صديقه دولت آبادی نوشت: ”آن روزها نه کانون بانوان بود، نه دانشگاهی که دختران را بپذيرند، نه محفل و مجلسی که زنان را در آن راه بدهند، اما بدون اغراق، کوشش و فداکاری خانم دولت آبادی در ايجاد بسياری از مؤسسات فرهنگی و برداشتن موانع، عامل مؤثری بوده و اين قولی است که جملگی برآنند.“[56] ناصر دولتآبادی، نوة برادر صديقه دولتآبادی، شعري در سوگ صديقه سرود كه بخشي از آن بدين شرح است: پيشوای بانوان از دست رفت بانويی با عز و شأن از دست رفت نهضت نسوان ما افسانه شد قهرمان داستان از دست رفت شمع جمع بانوان خاموش شد اختر اين آسمان از دست رفت
فرجام سخن در تاريخ ايران تعصبها و حساسيتهايي وجود داشته است كه دامنة آنها تا به امروز نيز كشيده شده و موجب محدود کردن زنان در عرصة فعاليتهاي اجتماعي و فرهنگي شده است. انتشار نشرية زبان زنان و راهاندازي مدرسه و انجمنهاي زنانه در آن روزها كه متعصبين پرنفوذ درس خواندن را زمينهساز فساد ميدانستند، کار کم دردسري نبود. فعاليتهاي اجتماعي و مقالههايي که در نشرية زبان زنان منتشر ميشد، گاهي مشکلاتي را برای دولت آبادی فراهم میآورد و گرچه در تعارض با حكومت وقت نبود، ولي با اين حال موجب بازداشت چندبارة او شد. فعاليتهاي دولتآبادي باعث شكل گرفتن اين نظر شد كه بالا بردن فرهنگ عمومي جامعه، اصل اول مبارزه عليه ظلم بر زنان است که با گذشت سالها هنوز از اهميتش کاسته نشده است. روزنامهها و مجلات و مقالاتي که منتشر كرد در ارتقای رشد فرهنگي و سياسي زنان تأثير بسزايي گذاشتند. اين فعاليتها باعث شد اين باور عمومي در بين روشنفكران شكل بگيرد كه شخصيت ازدسترفتة زن ايراني را بايد خود زنان بازگردانند. زنان ايراني بايد بدانند که در چه جايگاه و موقعيتي قرار دارند تا بتوانند شخصيت اجتماعيشان را، که سالهاست ناديده گرفته شده است، دوباره بيابند و در آيندهاي نزديک حضوری فعال در عرصههاي گوناگون فرهنگي، اجتماعي، سياسي و ادبي داشته باشند.
سالشمار زندگی صديقه دولتآبادی[57] 1261ش/1882م تولد 1281ش/1902م ازدواج با حسین اعتضاد 1287ش/1908م فوت پدر 1296ش/1917م بازگشت به اصفهان 1296ش/1917م بازکردن مدرسۀ شرعیات 1297ش/1918م گشودن اُمّالمدارس 1297ش/1918م ایجاد شرکت خواتین اصفهان 1298ش/1919م گرفتن امتیار روزنامۀ زبان زنان 1299ش/1920م توقیف روزنامه به مناسبت مخالفت کردن با قرضه از خارجیان 1300ش/1921م جداشدن از دکتر اعتضاد 1300ش/1921م بازگشت به تهران 1301ش/1922م تأسیس انجمن آزمایش بانوان 1301ش/1922م نشر مجدد زبان زنان به صورت مجله 1302ش/1923م مسافرت به اروپا 1305ش/1926م شرکت در دهمین کنگرۀ بینالمللی حق رأی زنان در پاریس 1306ش/1927م فارغالتحصیلی از سوربن 1306ش/1927م مراجعت به ایران 1307ش/1928م استخدام در وزات معارف و اوقاف 1315ش/1936م پذیرفتن مسئولیت کانون بانوان 1321ش/1942م انتشار دورۀ سوم زبان زنان 1326ش/1947م شرکت در کنگرۀ بینالمللی زنان برای صلح و آزادی در ژنو 1330-1331ش/1951-1952م برگزاری برنامههای متعدد برای پشتیبانی از حکومت دکتر مصدق 1340ش/1961م مرگ
نسب خاندان دولت آبادی به خاندان مرعشی میرسد. برگرفته از مرعشی، شجرة خاندان مرعشی، جلد 1، 283. شجرهنامة صديقه دولتآبادی برگرفته از دولتآبادی، نامهها ، نوشتهها و يادها، جلد 3، 650. خانوادة دولتآبادي (اصفهان، 1313ش/1934م) بالا: فخرتاج، مرضيه ملقب به مونسآغا، جلال زماني، قمرتاج، مهدي سرلتي و حسين حقيقي وسط: محبوبه سماعي، محترم زماني، زهرا زماني، عمادالشريعه، شريفه حقيقي و خورشيدخانم ملقب به عمه (زن مهاجري كه از قفقاز آمده و با خانوادۀ زماني الفت داشت) پايين: اختر حقيقي، مهدخت صنعتي، فريدون صنعتي، تاجي و نزهت حقيقي برگرفته از دولت آبادی، نامهها، نوشتهها و يادها، جلد 1، 2. همسر صديقه دولتآبادي برگرفته از دولت آبادی، نامهها، نوشتهها و يادها، جلد 3، 651. درخواست صديقه دولتآبادي براي تأئيد ديپلم خود از مدرسة اُناث پاريس از ادارة كل معارف مرجع: سازمان اسناد و كتابخانة ملي ايران تأئيد ديپلم صديقه دولتآبادي از مدرسة اناث پاريس به توسط شوراي عالي معارف مرجع: سازمان اسناد و كتابخانة ملي ايران صفحة اول روزنامۀ زبان زنان
سندي در تقاضاي تدريس آداب معاشرت بانوان، تأليف دولتآبادي در مقام مدير كانون بانوان، به دختران پيشاهنگ مرجع: سازمان اسناد و كتابخانة ملي ايران
سند موافقت با تقاضاي خانم دولتآبادي براي تدريس آداب معاشرت مرجع: سازمان اسناد و كتابخانة ملي ايران نمونة خط و نامة صديقه دولتآبادي به خواهرش قمرتاج دولتآبادي برگرفته از دولتآبادی، نامهها، نوشتهها و يادها، جلد 1، 147.
صديقه دولتآبادي در جواني برگرفته از پری شیخالاسلامی، زنان روزنامه نگار و انديشمند ايران، 211. مرجع: كتابخانة صديقه دولتآبادي [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 12:35 ] [ گنگِ خواب دیده ]
نگرشي بر شخصيت و شرايط رشد و تربیت صديقه دولت آباديالهه باقریسال بیست و نهم، شماره ۲، تابستان ۱۳۹۳ مقدمه جنسيت زنانه و قضاوت دربارة منزلت زنان همواره براساس معيارهاي مردانه در نظرگرفته شده است. برهمین اساس است که لوس ايریگاری، نظريهپرداز پسامدرن، نظرية تقابل کُنشگری مردانه و کُنشپذيری زنانه را مطرح میکند؛ همان که پیشتر زيگموند فرويد از آن به منزلۀ تبديل زن به ”زنیبهنجار“ سخن گفته بود: همواره مرد دستور میدهد و زن میپذيرد تا ”بهنجار“ لقب بگيرد. بیشک زن در طول زمان وظايف مهم و بيشماري را بر عهده داشته است که پرورش نسلهاي آيندهساز فقط يکي از اين وظايف خطير و سرنوشتساز به شمار ميآيد. زنان جامعة ايران سالهاست که براساس آرمانهاي سنتي غالب در حاشيه زندگي کرده و اصل و اساس زندگي خود را فقط بر پاية زادوولد براي مردان استوار کردهاند. بهرغم نقش مهمي که زنان در جنبههاي گوناگون تاريخ برعهده داشتهاند، بهخصوص در برخي از حوزههاي تاريخ اجتماعي، متأسفانه در منابع دست اول کمتر به آنان توجه شده و در اين زمينه منابع به مراتب محدودتر از دیگر منابع تاريخی است. چنین به نظر میرسد که در گسترة تاریخ چندهزارسالة این سرزمین، زنان در عرصههای گوناگون حضور نداشتهاند. با اينحال نبايد فراموش كرد كه زنان شاخصي چون صديقه دولتآبادي، افضل وزيري، ملکتاجخانم نجمالسلطنه و صدها چهرة برجسته و متعهد ديگر هم در گذشته وجود داشتند که با همۀ وجود در راه اعتلاي فرهنگ و تعالي ارزشهاي انساني سرزمين ما گام برداشته و زندگي خود را بيمزد و منت وقف اين منظور کردند. در طول تاريخ معاصر ايران فراواناند زنان ممتازي که به سبب فعاليتهاي مسالمتآميز اجتماعي، فرهنگي و سياسي رنجها و مشقتهاي بسياري را به جان خريدهاند. از آن جمله میباید به محترم اسکندري اشاره کرد که به جرم انتشار مجلة نسوان وطنخواه در خيابان دشنام شنيد و سنگسار شد یا شهناز آزاد (رشديه) سردبير نامة بانوان که زندانی و تبعيد شد و همچنین فخر آفاق پارسا که به جرم چاپ مقالهاي به حمايت از حقوق حقة زنان در مجلة جهان زنان به قم تبعيد شد و صدها نمونه از این دست اشاره کرد. اما زنان با همة این نارواييها و سختیکشیدنها دست از فعاليتهاي سياسي و فرهنگي خود برنداشتند و در زمينههاي گوناگونی چون عرفان، نجوم، خوشنويسي، نقاشي، موسيقي و ادبيات سرآمد عصر خود شدند. با انقلاب مشروطة ايران، زن ايرانی تا حدودی از زير ساية خرافات، جهل و اسارت بيرون آمد، به ارزشهای انسانی و اجتماعی خود تا حدودی آگاهي يافت و تا حد قابل قبولي هويت خويش را با نوشتههايش روشن و مشخص کرد. زير تأثير پرتوهاي آگاهيبخش اين انقلاب، تحول عظيمی در حيات اجتماعی زنان ايرانی پديد آمد و آنان را متحول ساخت، در نتيجه، حركتهاي دستهجمعي زنان آرامآرام به منصة ظهور رسيد. صديقه دولتآبادي نمونهاي مثالزدني از اين زنان است. او فعاليت براي احقاق حقوق بانوان را از سالهاي پاياني سلطنت قاجار آغاز کرد و در دورة پهلوي نيز در اين زمينه فعال ماند. با این همه، نقش و تأثير او در جنبش زن ايراني بر يک منوال نبود و با فراز و نشيبهايي همراه شد.
خاندان صديقه دولتآبادي صديقه دولتآبادی هفتمين فرزند خاتمهبيگم و حاجميرزاهادی و از نوادگان آخوند ملاعلی مجتهد حکيم نوری بود.[1] او پس از شش برادر در20 صفر1300ق/10 ديماه 1261ش/31 دسامبر1882م در اصفهان به دنيا آمد.[2] مادر خاتمهبيگم دختر محمدعلی نوری، حکيم معروف در حکمت و اشراق، بود و زنی فاضل به شمار میرفت. خاتمهبيگم هم پس از شش دختر ديگر به دنيا آمده بود و با گذاشتن اين نام میخواستهاند به کائنات بگويند که دست از اين شوخی بشويد و ديگر زادن دختر ختم شود.[3] حاجميرزاهادی دولتآبادی، پدر صديقه، از روحانيان روشنفکر و متجدد زمان خود بود. او فرزند عبدالكريم فرزند ميرمحمدهادي فرزند ميرعبدالكريم از علماي معروف بود كه در زمان ملامحمدباقر مجلسي از شوشتر به اصفهان آمده و در دولت آباد ساكن شده بود و كتاب غنیهالعابدين را در اخبار و آثار ديانت اسلامي اماميه، مشتمل بر 12 جلد، در همانجا تأليف کرد.[4] او از نوادگان قاضي نورالله شوشتري، مؤلف كتاب مجالسالمومنين و جد سادات دولتآباديهاي اصفهان، است. حاجميرزاهادی در 1257ق/1841م در روستاي دولتآباد زاده شد. تحصيلات مقدماتي خود را در دولتآباد صورت داد و ادامة تحصيلاتش را در اصفهان پی گرفت. در 1289ق/1872م و در 32 سالگي، براي تكميل معلومات خود طبق معمول آن زمان به عراق رفت و پس از 5 سال اقامت در آنجا و تكميل تحصيلات خويش در 1294ق/1877م به ايران بازگشت و در اصفهان دورة دروس فقهي ترتيب داد و داراي محراب و منبر نيز شد.[5] در 1307ق/1889م از اصفهان كوچ کرد و به قصد اقامت دایم به سمت تهران رهسپار شد و پس از رفتن به مشهد و بازگشت از آنجا براي هميشه در تهران ماند. هرچند كه حاجميرزاهادي دولتآبادي به منظور اجراي برنامههاي فرهنگي خود اصفهان را ترك گفت و در تهران ساكن شد، اما فرزند ارشد او، حاجميرزااحمد، كماكان در اصفهان بر مسند شرع نشست و به ارشاد و هدايت اصفهانيها مشغول شد.[6] حاجميرزاهادي در 1326ق/1908م در 69 سالگي در تهران درگذشت و در شهر ري، در ابنبابويه، به خاك سپرده شد.[7] او شش پسر و یک دختر داشت: ميرزااحمد، ميرزايحيی، ميرزاعلیمحمد، ميرزامهدی، ميرزامحمدعلی، ميرزارضا و صدیقه.[8] پسران حاجميرزاهادي همه در علم و هنر و دانش صاحبنام بودند و در آن میان، يحيي دولتآبادي از رجال مشهور عصر مشروطيت محسوب است. حاجميرزاهادی در اواخر عمر، هنگامی که همسر اولش مريض و زمينگير شد، دختری با نام مرضيه را برای انجام کارهای شخصی انتخاب کرد. از آنجا که طبق رسم آن زمان اين دختر بايد با آقا محرم میبود، صيغة محرميت خوانده شد.[9] پس از اجرای صيغة محرميت، اين دختر مونسآغا نام گرفت و پس از چندی، فخرتاج و قمرتاج به دنيا آمدند.
كودكي و جواني صديقه دولتآبادي صديقه در فارسي به معناي زن راستگو و مهربان است. صديقه دولتآبادي در شرح احوال خانوادگي خود نوشته است: من تنها دختر خانواده بودم كه بعد از شش[10] پسر به دنيا آمدم و از هر جهت عزيز و گرامي بودم و لـلهاي داشتم كه او را حاجيصفرعلي ميگفتند و خيلي به او علاقه داشتم. پدرم در سن شش سالگي گفته بود . . . حالا که پس از هفت برادر در محيطي پر از جهل و تبعيض به دنيا آمدهاي، به تو ميگويم: اگر مانند برادرانت درس بخواني، مانند آنها از من ارث خواهي برد. وگرنه تو را از ارث محروم خواهم کرد . . .[11] همين كه به سن شش سالگي رسيدم معلم سرخانهاي به نام شيخمحمد رفيع[12] داشتم كه تحصيلات عربي خود را در بيروت تمام كرده بود و شايد تا آن روز هيچ مرد معممي غير از او به بيروت نرفته بود.[13] زنان باسواد آن زمان نزد پدر يا شوهر خود باسواد ميشدند. بعضي خانوادههاي اشرافي دختران خود را نزد معلمان خصوصي قابل اعتماد در خانه به تحصيل واميداشتند و اهتمام فراوانی به خواندن كتابهاي مشكل مانند مثنوي مولوی و گلستان سعدي ميشد. داشتن خط خوب نیز هنر دختران در خانوادههاي بزرگ به شمار ميآمد. بدين ترتيب، صديقه تحصيلات عربي و فارسي را نزد شيخمحمد رفيع طاري و دروس دورة متوسطه را نزد معلمان خصوصي فرا گرفت. او به اتفاق حاجيصفرعلي لِـله در كلاس درس حاضر ميشد. روزي پدر صديقه از اين واقعه خبردار شد و وي را احضار كرد و با كمال وقار و ادب گفت شما نبايد با لـلة خود نزد معلم برويد، از اين به بعد لـله بايد به كار خود برسند و شما هم مشغول درس خواندن باشيد. اين امر مراقبت پدر را در امر تحصيل دخترش نشان ميدهد. هفت ساله بود كه جزوههاي مهم قرآن را تمام كرد و نزد پدرش امتحان داد و پدرش يك قرآن خطي كه ميگفتند ارزش آن صد تومان بود به آقاشيخمحمد رفيع داد. مادر صديقه هم يك النگوي طلا به توسط همسرش به صديقه جايزه داد.[14] صدیقه گاهي اوقات تحصيلات فارسي و عربي خود را نزد برادرش حاجميرزايحيي دولتآبادي تكميل ميكرد. هنگامی که پدرش از مظالم حكومتهاي وقت و نامساعدي شرايط به ستوه آمد و به قصد زيارت مشهد از اصفهان حركت كرد، صديقه و مادرش همراه او بودند، اما همين كه به قم رسيدند از مقامات بالا دستور آمد كه اگر حاجميرزاهادي عازم مشهد است بايد خانوادة خود را به اصفهان برگرداند. اين حکم براي آن بود كه مبادا حاجميرزاهادي دولتآبادي بر ضد مظالم حكام اصفهان اقداماتي كند. در هر صورت او دختر خردسالش را به جای خانواده در تخت رواني نشاند و به اصفهان برگرداند.
ازدواج صديقه دولتآبادي يكي از دوستان ميرزاهادي دولتآبادي از قزوين به تهران آمده بود. پدرش او را به ميرزاهادي مجتهد سپرد تا با مساعدت او درس طب بخواند.[15] اين شخص تحصيلات خود را در طب تكميل كرد. او از نوادگان آقاشيخهادي مجتهد قزويني و يگانه فرزند خانواده بود. پس از مدتی حکیم دربار ناصرالدین شاه شد و از طرف شاه لقب اعتضادالحکمای حکیمباشی گرفت. ميرزاهادي آن قدر نسبت به اعتضادالحکماء محبت داشت كه با وجود تفاوت سن دخترش را به عقد او درآورد.[16] در روايتی ديگر آمده است: ”صديقه در سن هجده سالگی در تهران با طبيب خانوادگی خود دکتر اعتضادالحکماء كه با وی اختلاف سنی زيادي داشت، ازدواج کرد.“[17] در منابع گوناگون سن ازدواج او متفاوت است.[18] در آن زمان ازدواج اجباری دختران و كودكان بسيار رايج بود. طلاق نيز برای مردان بسيار آسان بود. هر مرد اجازه داشت، چهار زن داشته باشد و نيز هر قدر بخواهد زن صيغهاي اختيار كند تا جايي كه بتواند اداره كند. زنان نمیتوانستند به هيچ منصب سياسی دست يابند. در چنين فضايي پدر فرهيختة صديقه پيش از ازدواجش جزوهدان چرمي كوچكي به او داد و گفت: ”اين امانتي نزد تو باشد، پس از مرگ من آن را باز كن. “ صديقه امانتي را گرفت و در كيسهاي گذاشت و سر آن را دوخت. وقتی پس از مرگ پدر آن را باز كرد، معلوم شد كه پدرش اختيار طلاق را از داماد گرفته و به وکالت به دخترش داده بود.[19] معلوم ميشود ميرزاهادي نگران آيندة یگانه دخترش بود و از آنجا كه چندان اميدي به ادامة اين ازدواج نداشت، اختيار طلاق را ضمن عقد از داماد گرفت تا دخترش پس از وفات او در صورت لزوم از آن استفاده كند.[20] او نسبت به طلاق نگاه سختگيرانه و منفي روزگار خود را نداشت و اين مسئله حاكي از تفاوتهاي روحي و قابليتهاي فرهنگي خانواده است. صديقه از اين وصلت صاحب فرزند نشد. دربارۀ ازدواج و جدايي او اطلاعات چندانی در دست نيست. علت جدايي در جايي ازدواج دوم شوهر و در جايي ديگر اختلاف سني و عدم وفق خلقوخو گزارش شده است. آخرين نوشته از او كه به اين مبحث مربوط ميشود ”يادي از مرحوم دكتر اعتضاد قزويني“ است: ”براي به دست آوردن اولاد، عشق آميخته به جنون نشان ميداد. “[21] صديقه ضمن شرح احوال خود، علت ناكامي زندگي زناشويياش را اختلاف سن بيان ميكند. پس از مرگ ميرزاهادی، صديقه به همراه شوهرش به اصفهان آمد، از اعتضادالحكماء جدا شد و به فعاليتهاي اجتماعي پرداخت. بعدها از اصفهان به تهران آمد و عازم اروپا شد. اعتضاد الحكماء هم به سبب ازدواج با خواهر مونسآغا، همسر دوم ميرزاهادي، پيوند تازهاي با صديقه پيدا كرد و شوهرخالة خواهران او شد. چاپ مقالات صديقه دولتآبادي در نشریات شكوفه و بهارستان و نیز آغاز فعاليتهاي اجتماعي او در اصفهان، يعني گشايش مكتبخانة شرعيات و شركت خواتين اصفهان و انتشار دورة نخست زبان زنان در دوران ازدواج او صورت گرفت.[22] مسافرتهاي صديقه دولتآبادي به اروپا در منابع گوناگون علت سفر او متفاوت بیان شده است. سالها بعد از وفات پدر و به سبب دلتنگي از وضع محيط تصميم گرفت براي ادامة تحصيل در رشتة تعليم و تربيت به اروپا برود تا بعد از بازگشت به ايران براي تعليمات عمومي بانوان كه در آن زمان بسيار مشكل بود قدم مؤثرتري بردارد. هر چند مسافرتهاي دولتآبادي به خارج از ايران به منظور معالجه نیز بود، مسافرتهایش با شركت در كنگرههاي بينالمللي زنان همراه بود و صديقه از پيوستن به اين گردهماييها و شناختن زنان ملل ديگر و معرفي ايران و زنان ايراني احساس افتخار ميكرد.[23] فکر مسافرت به فرنگ از زمان حيات پدر در ذهنش بود و حتي اصرار داشت كه او را براي معالجه به اروپا ببرند،[24] اما پدرش ميگفت”از من گذشته است ولي تو برو و دنبال تحصيل را بگير.“[25] در آن زمان رفتن به اروپا براي زنان كار آساني نبود، زیرا قانون ايران فقط به زناني اجازه ميداد تنها به اروپا بروند كه يا سنشان از سي سال كمتر نباشد يا مريض باشند. در آن زمان صديقه دولتآبادي 26 ساله بود و دو برادرش، ميرزاعليمحمد و ميرزايحيي، موضوع سفر فرنگ او را در هيئت دولت مطرح كردند.[26] مستوفيالممالك رئيسالوزرا، فروغي وزير امور خارجه و رضاخان وزير جنگ بودند. همين كه صحبت سن به ميان آمد، رضاخان گفت: ”خانمي كه ميخواهد براي تحصيل به اروپا برود البته حاضر به چنين فداكاري خواهد شد كه سن خود را چهار سال زيادتر بنويسد. “ به اين ترتيب موافقت شد. صدیقه از راه قصر شيرين به فرانسه رفت و همسفران او يك زن روس، يك مرد فرانسوي، يك مرد سويسي با نام مسيو ويتلي و يك نوكر با نام حسن بودند.[27] هر چند اين مسافرت با فراز و نشيب و مشكلات بسیار همراه بود. در كرند و قصر شيرين توقیف شد و با تلفنهاي متعدد به مقامات عالي وسيلة آزادي او را فراهم ساختند، سرانجام موفق شد خود را به پاريس برساند. پس از اقامت در پاريس، در كلژ فمينن فرانسه در رشتة تعليم و تربيت مشغول تحصيل شد و هزینۀ زندگی خود را از ارث پدر تأمين میكرد. به استثناي مبلغ مختصري كه در دو سال آخر تحصيلاتش از وزارت معارف به او كمك شد، هيچ مساعدتی به او نشد. نکتة جالب اين است که اين سفر نه فقط از نظر ايرانيان کاری عجيب و غيرمعمول بود، بلکه سفر يک زن ايراني به تنهايي تعجب مدير گمرک فرانسه را هم برانگيخت و گفتوگويي را بين آنها موجب شد. اين گفتگو به خوبی نشان از جسارت و عزم راسخ اين زن ايرانی دارد. صديقه دولتآبادي خود اين واقعه را چنين ذکر کرده است: صديقه: اين گذرنامه من است. مديرگمرک مارسی در فرانسه: شما ايرانی هستيد؟ البته ارمنی ايرانی، اينطور نيست؟ صديقه: ايرانیام، اما ارمنی نيستم. مدير گمرک: مسلمان که نمیشود باشيد، شايد کليمی باشيد؟ صديقه: نه آقا، کليمی نيستم. نه فقط پشتدرپشت من مسلمان و ايرانیالاصل بودهاند، بلکه پدر من يکی از مجتهدين مسلم وقت خود بود. مدير گمرک: من نمیتوانم باور کنم که با يک خانم مسلمان و ايرانی روبرو هستم. حالا بگوييد به من با چه کسی تا اينجا آمدهايد؟ يعنی کی شما را آورده است؟ صديقه: من تنها سفر کردم، ولی خدا در همه جا با من بود. مدير گمرک: خدا، خدای من. زن ايرانی مسلمان از طهران تا فرانس تنها سفر کرده است. دولت شما چطور به شما اجازه داد به خارج برويد. اين گذرنامه را از کجا آورديد؟ صديقه: وزير امور خارجه ما آقای فروغی است. با معرفی شخص وزير خارجه گذرنامه گرفتم. مدير گمرک: خط سيری که به اينجا رسيدهايد، بيان کنيد. صديقه: تهران، قزوين، همدان، کرمانشاه، خانقين، بغداد، حلب، بيروت، مارسی. مدير گمرک: شما زبان فرانسه را کجا ياد گرفتيد؟ صديقه: در وطنم. ببخشيد آقا، نزديک است بر من مشتبه بشود که آيا در خاک فرانسه و يک ملت دوست وارد شدهام، يا در مقابل يک مستنطق ايام جنگ و در خاک دشمن میباشم. مدير گمرک: آه ببخشيد خانم، من هم مثل شما سرم گيج شده است. در نهايت مدير گمرک به صديقه دولتآبادی میگويد: ”خانم، سی سال است در اداره گمرک هستم، ولی زنی که مسلمان ايرانی باشد و تنها اينجا آمده باشد فقط امروز میبينم و همين تنها چيزی است که علت کنجکاوی من است.“[28] اين گفتوگوي دولتآبادي با مدير گمرك سند ارزشمندي است كه او بر ايراني و مسلمان بودن خود تأكيد ميكند.[29] شش سال را در پاريس به مطالعه و تحقيق گذراند. دورة كلاس حفظالصحة اطفال و خانواده را در كالج پاريس به پايان رسانيد و ششماه هم در مريضخانههاي مخصوص اطفال كار كرد. علاوه بر اين كلاسها، دورة كلاس مخصوص برش و خياطي را نيز به انجام رسانيد. پس از اتمام دورة چهارسالة كالج فمینن پاريس به دانشكدة ادبيات و علوم تربيتي وارد و مشغول به تحصيل در رشتة علومتربيتي شد. پس از اخذ مدرك ليسانس از دانشگاه سوربن فرانسه، دورههاي كلاس تمدن قديم و جديد را هم به صورت آزاد به پايان رسانيد.[30] او حتي در روزنامههاي فرانسه هم مقالاتي دربارة لزوم آزادي، استقلال زن ايراني در مايملك خود و برتري حقوق زنان مسلمان بر حقوق زنان اروپايي نوشت كه بسيار جالب توجه واقع شدند و جرايد دربارة آنها بحث كردند.[31] در 1305ش/1926م، در دهمين كنفرانس بينالمللي زنان در پاريس، اتحادية بينالمللي براي حق رأي زنان، شركت و به نمايندگي از زنان ايران سخنراني كرد. بدين ترتيب، براي نخستينبار اذهان زنان ديگر كشورهاي دنيا را متوجه زن ايراني ساخت.[32]
افکار و عقاید صديقه دولتآبادی مهمترين مسئلهای که در بادی امر در باب عقايد صديقه دولتآبادی جلوه میکند، شک در خصوص عقاید مذهبی اوست که البته به هيچوجه نمیتوان با توجه به منابع موجود آن را تأييد کرد. برخی از منابع به ازلی بودن صديقه دولتآبادی اشاره کردهاند،[33] اما نبايد فراموشی کنيم که مخالفان مشروطه و قشريون متعصب با نهضت اصلاح تعليم و تربيت مخالف بودند و اکثر زنان فعال نهضت را به داشتن گرايشهای بابی متهم میکردند. آنان انجمنهای زنان را هم خلاف اسلام دانسته و از آنجا كه با جنبش اصلاحات تربيتي مخالف بودند، مؤسسات فرهنگي را محکوم و اين بنيادهاي نو را مغاير سنتهاي پيشين ميدانستند، در خيابان به محصلان و معلمان زن حمله میکردند و به صورتشان تف میانداختند و آنها را بیعفت، هرزه و فاسدالاخلاق میخواندند.[34] ساناساريان مینويسد: ”دولتآبادی بهواسطة فشارهای خانواده به خاطر فعاليتهای مستقلش، ناچار شد رابطة خود را با برادر روحانیاش، ميرزااحمد، که در اصفهان زندگی میکرد، قطع کند. در اين ميان او از طريق زبان زنان به صراحت حجاب را نيز مورد نقد قرار میداد، از اين رو جانش تهديد شد و با تلاش فراوان دفتر نشريهاش از حملهی اراذل و اوباش به دور ماند.“[35] انتشار مقالات اين نشريه باعث بروز واکنشهای تندی در ميان مخالفان میشد و برای او توليد اشکال میکرد. پس از پنج هفته كه از عمر روزنامة زبان زنان گذشت، صديقه دولتآبادي در مقالهاي پرسيد: ”چرا زنان روستايي مجاز هستند بدون حجاب باشند و از آزادي بيشتري برخوردارند؟“ ميرزااحمد، برادر بزرگ او كه مجتهد قدرتمند شهر بود، از او خواست كه بدون چونوچرا به كار انتشار نشريه خاتمه دهد، ولي صديقه دولت آبادي اين پيشنهاد را نپذيرفت و چاره را قطع رابطه با برادر ديد.[36] غير از برادر بزرگ كه مخالف او بود، در بين بقية خاندان دولتآبادی هم كساني بودند كه با نظر صديقه دولتآبادي مخالف بودند، اما به سبب احترامی که برای ايشان قائل بودند کسی جرأت ابراز مخالفت خود را نداشت گرچه در غیاب او نظرات خود را ابراز میکردند. از ميان پنج برادر فقط ميرزايحيی از لحاظ ديدگاه فکری به او نزديکتر بود.[37] غير از نشرية خودش، در روزنامهها و مجلههاي گوناگون هم مقالاتي مينوشت که از آن جمله ميتوان به ايرانشهر اشاره کرد. ايرانشهر نويسندگان و روشنفکران را به بحث و گفتوگو دربارة زناشويی و آثار آن بر مليت و نژاد ايرانی دعوت کرد. صديقه دولتآبادی، که ازدواج زنان اروپايی با مردان ايرانی را متضمن آثار زيانبار اخلاقی میدانست، در این زمینه نوشت: ”دختران اروپايی از سنين کودکی به عيش و نوش مشغولاند و هر شب را بر بالين يک مرد سپری میکنند و ازدواج با چنين زنانی نمیتواند خانوادهای مستحکم و باثبات بسازد. از طرف ديگر ازدواج با دختران ايرانی به اين دليل که فاقد آموزش، سواد و تربيت میباشند جذابيتی ندارد، اما با وجود همة اين معايب؛ اولاد آنها ايراني است، اعياد آنها يکی است. از يک آب و خاکاند و اگر مابين خانة آنها جنگ يا سروری باشد هر دو در غم و شادی شريکاند.“[38] نكتة جالب توجه اينكه در نشریاتی چون ايرانشهر، علاوه بر مطالب صريحي كه دربارۀ كشف حجاب بيان ميشد، سلسله مباحثي نيز دربارة اختلاط نژاد و ازدواج ايرانيان با زنان اروپايي به ميان ميآمد كه ايرانيان مقيم خارج و روشنفكران شناختهشده، اعم از زن و مرد، دربارة معايب و محاسن آن به اظهار نظر ميپرداختند. از جمله صديقه دولتآبادي در ايرانشهر يكي از دلايل تمايل مردان تحصيلكردۀ ايراني را به ازدواج با زنان خارجي عدم وجود علم و تربيت و شناخت در زنان و حجاب ميداند و مينويسد: ”بله! زن اروپايي حق دارد . . . به عنوان تفرج به شهرهاي ديگر برود و به عياشي با ديگران مشغول بشود اما زن ايراني حق ندارد، به خانه پدرش بياجازه برود. آري! همين بيعدالتيهاست كه دستهدسته زنان ايراني را به گور جا ميدهند . . . علت اينكه مردان ما ايران را خالي از زن يا احساسات ميدانند، اين است كه حشر با زنان ندارند. “ و از همة اينها نتيجه ميگيرد: ”آري! آن بدبختان در پشت پردة ضخيم حجاب مردهاند والا قطع دارم، اگر آنها را ميديدند، يك مرد ايراني، پستترين دختر ايراني را به بهترين دختر اروپايي ترجيح ميداد. خيلي از بخت خودم راضيم كه توانستم بيايم به اروپا تا از اشتباه به درآيم و اگر موافق به بازگشت شدم، اميدوارم كه روسوم بزرگي در اين خصوص بكنم و ديگران را هم از اشتباه به درآورم.“[39] جواب دولتآبادي به ساسان كيآرش گيلاني در ايرانشهر اين بود: ”من مرز مشخصي بين شهامت، راستگويي و وجدان داشتن نميشناسم. تصورم بر اين است كه داشتن اين صفات نوعي ارتباط تنگاتنگ با يكديگر دارند. “ او پيوسته معتقد بود و اعلام كرده بود كه رفع حجاب باعث آزادي زن نميشود و معتقد بود كه آزادي زنان در رهايي از قيد جهل و بند اوهام و خرافات است. نوشت: ”اول علم و تربيت بايد بعد آزادي و بيوجود آن دو نتيجة آزادي بر بادي است.“[40] ناسيوناليسم هم عقیدهای بود که در بطن افكار و تلاشهاي او جاي داشت، چنان كه از آلمان به تاريخ 20 ذيالحجه 1341ق/29 ژوئيه 1923م نوشت: ”امروز از بس دلم هواي ايران را كرده بود، نقشة ايران را به پردة اتاقم نصب كردم. دكتر آمد ديد و گفت بهبه، چقدر شما وطنپرست هستيد. من خيلي ميل دارم ايران را ببينم. گفتم بفرماييد برويد. گفت با شما ميآيم. گفتم اما من ميخواهم تنها سفر كنم. گفت نترسيد خانة شما نميآيم. گفتم پس ايران نميرويد. گفت چرا ايران ميروم. گفتم پس ايران خانة من است. گفت اوه! ببخشيد. بله، ميدانم ايران خانة هر ايراني است و بيگانگان در آنجا مهمان هستند.“[41] اين شيوة نگرش در اغلب مكاتبههایش ادامه دارد. در نامة ديگري مينويسد: ”تمام شهرهاي اروپا كه تا حالا ديدهام همه آباد و قشنگاند ولي اول نظر از شدت سياهي در و ديوار خواهر بزرگ آشپزخانههاي ايران هستند و علتش زياد بودن كارخانه است و به همين جهت در عوض مبالشان آينة قدي كار گذاشتهاند. با وجود اين من آرزو ميكنم مملكت ما همينطور آباد و سياه بشود و داراي اين اندازه صنعت و كارخانه باشد.“[42] صديقه دولت آبادي زبان زنان را مدرسة سيار ميخواند و نقش خود را با طبيب يکي ميدانست: ”. . . اين همه ناگواريها و بيعدالتيها روح معارفپروري مرا تقويت کرده، بر آن واداشت بدون انديشه و هراس مدرسة سیاري به وجود آورم و چون نسخة طبيب به بالين بيماران خانهنشين بيکار بفرستم، تا در حدود امکان به بيداري و هوشياري زنان مدد شده باشد.“[43] او حتي پا را از اين تشبيهات و استعارات فراتر نهاده و در نشریة زبان زنان آموزش علم طب و پرستاري را از نيازهاي اساسي زنان ميداند. يکي از دغدغههاي اصلي صديقه دولتآبادي آموزش و تربيت دختران ايراني بود و تا آخر عمر براي تحقق اين هدف کوشيد. او که از بنيادگذاران فرهنگ جديد زنان به شمار ميرود، علاوه بر 22 نمايشنامة اخلاقي و اجتماعي کتابهاي آداب معاشرت، تاريخ زندگاني شخصي و خدمات فرهنگي و زندگي من را نگاشت.[44] او از همچنین از پيشروان جنبش زنان و از هوادران سرسخت حذف يكي از بندهاي قانون اساسي آن زمان بود كه زنان را در زمرة ديوانگان و كودكان طبقهبندی و آنان را از حقوق اجتماعي خود محروم كرده بود. دولتآبادي بارها در اين باره در نشرية خود مقالههايي نوشت و در گردهماييهاي اجتماعي دربارۀ آن سخنراني كرد. در سال 1298ش/1919م، به منظور آشنا کردن زنان با حقوقي همچون استقلال اقتصادي، آموزش و حقوق خانوادگي اقدام به انتشار اولين نشريۀ حقوق زنان در خارج از تهران و سومين آن در ايران با نام زبان زنان کرد. در ديماه 1299ش/1920م به علت مخالفت با قرارداد 1919 و كودتاي اسفند 1299ش/1921م روزنامه در اصفهان توقيف شد. بعد از 13 ماه توقيف، در تهران به صورت مجله منتشر شد که بيشتر از يازده شماره دوام نیاورد. جز يك شماره آن كه دربارۀ دعوت از متفقين براي ترك خاك ايران بود، هيچكدام از شمارههايش جنبة سياسي نداشتند، ولي به علت محدوديتهاي ايجادشده از وزارت معارف و همچنين مسافرت صديقه دولتآبادي به اروپا چاپ آن متوقف شد و پس از بازگشت او از سفر اروپا در 1321ش/1942م در تهران به طور پراكنده منتشر و بدل به مجلة ماهانة زنان شد.[45] دولتآبادي در 1296ق/1878م در اصفهان نخستين مدرسۀ دخترانه به سبک جدید را با نام مکتبخانة شرعيات تأسيس کرد كه با اعتراضها و مخالفتهای بسيار مواجه و سرانجام تعطيل شد. همزمان، دبستانی نیز برای دختران بیبضاعت با نام اُمّالمدارس دایر کرد و مديريت آن را به مهرتاج رخشان[46] سپرد.[47] آن مدرسه نيز به علت مخالفت عدهاي متعصب و ايراد و انتقادي كه به فرم روپوش آن گرفتند تعطيل شد. در زمانهاي كه اكثر مردم، خاصه گروهي از زنان، عقيده داشتند كه اگر دختر باسواد شود شب و روز مينشيند و به مردها نامة عاشقانه مينويسد و در دنيايي كه زن در چارديواري حرمسرا زنده به گور بود، صديقه دولتآبادي در راه مبارزه با جهل، خرافات و ارتقاي فكري و فرهنگي زنان كشور بسيار كوشيد. در چنين شرايطي بود كه مدرسة دخترانه تأسیس و روزنامه منتشر كرد. در اين راه با سختيها، اهانتها، ناسزاها و تهديدهاي بسياري مواجه شد، چرا كه در آغاز راه دشواريهاي فراوان و راه بسيار مخاطرهآميز بود. باز كردن مدرسه براي زنان در آن زمان جرم شناخته ميشد، از این رو، دولتآبادي را نه فقط مورد ضرب و جرح قرار دادند، بلكه به مدت سه ماه در وزارت فرهنگ زنداني کردند و پیش از آزاد کردنش از خانوادهاش تعهد گرفتند كه دیگر در اين زمينه به فعاليت نپردازد.[48] اما وي با عزم راسختر به فعاليتهاي خود ادامه داد. يك سال بعد از مشروطة دوم، گروهي از زنان تجددطلب انجمني با نام انجمن مخدرات وطن تشكيل دادند. اعضاي اين انجمن به زنان و دختران فعالان سياسي، زنان دربار، اعيان و اشراف محدود ميشد. يكي ديگر از انجمنهاي مخفي كه دولتآبادي در آن عضو بود انجمن حريت زنان بود. ساير زنان عضو اين انجمن عبارت بودند از محترم اسکندري، هما محمودي و شمسالملوك جواهركلام. اين انجمن مختلط بود و مردان نيز در جلساتشان شرکت ميكردند. از زنان خاندان سلطنتي، افتخارالسلطنه و تاجالسلطنه از اولين اعضاي اين انجمن بودند. صديقه دولتآبادی از نخستين زناني بود که در ايران به فعاليتهای سياسی پرداختند. او به هنگام فعاليت در کار روزنامهنگاری از نوشتن حقايق تلخ اجتماعی و سياسی کوچکترين ترس و واهمهای نداشت و به وسیلۀ نوشتارهای تند سياسی با سياستهای خارجی به مبارزه پرداخت.[49] فعاليتهاي سياسي صديقه دولتآبادي عبارت بود از مخالفت با قرداد 1907 که ايران را تحت نفوذ انگلستان و روسيه قرار داده بود. او همراه با ساير زنان همفکر خود مخالفتش با اين قرارداد را با تحريم کالاهاي وارداتی و رفتن به قهوهخانهها و تشويق آنها به عدم استفاده از قند خارجی نشان داد و نیز، مخالفت با قرارداد 1919 كه بين دول انگليس و ايران در زمان نخستوزيری وثوق الدوله منعقد شد. دولتآبادي چهل سال مداوم برای معارف نسوان تلاش كرد. او را شايد بتوان اولين کسی دانست که آموزش و تدريس را به فايلهایی صوتی تبديل کرد، هر چند صفحات گرامافون درآتش خشم نسبت به كانون بانوان سوخت. او در خاطراتش میگويد: ”نيمهشب شخص ناشناسی از پشت بام خود را به عمارت کانون بانوان انداخت و حريقی ايجاد کرد و از همان راهی که آمده بود برگشت. فوری به اداره آتشنشانی تلفون کردم. با سرعت قابل تقديری آمدند و حريق را که در کتابخانة کانون روی داده بود خاموش کردند. ولی افسوس که قسمتی از بهترين کتابها و يادداشتهای من طعمه آتش شده بود و از همه مهمتر دورة تمام تعليم و تربيت و پداگوژی[50] از زمان رویسيون[51] تاکنون كه صفحة گرامافون تهيه کرده بودم، از دست رفت.“[52]
فعاليتهاي دولتآبادي به مسایل زنان محدود نبود و ديگر حوزههاي اجتماعي را نيز در برميگرفت. او که رياست کانون بانوان ايران را برعهده داشت، در دوران نخستوزيري محمد مصدق و جنبش ملي شدن صنعت نفت با تمام همکاران خود با اين جنبش همراه شد.
فرجام زندگي صديقه دولت آبادي در 1326ش/1947م برای درمان عوارض ناشي تصادف و شكستگي پا به سويس رفت، ولي چون معالجه يك سال تمام وقت لازم داشت و هزينة لازم را نيز نداشت، ناچار به ايران بازگشت و تا پايان عمر از درد خود رنج برد و با وجود بيماريهايي که دایماً از آنها شکايت داشت، تا پايان عمر مشغول فعاليت در زمینۀ آموزش دختران بود و 40 سال برای معارف نسوان تلاش كرد. در نامهای به تاريخ 1338ش/1959م مینویسد: ”سال آينده کلاس دوازدهم براي دبيرستان كانون را هم داير ميکنم. عمارتي كه نقشة آن را طرح كردهام در زمين كانون كه شهرداري واگذار كرده خواهم ساخت، سپس اين مؤسسه را به دست بانوان لايق تربيت شدة مدارس كانون ميسپارم و بعد از آن از کار، دوری میکنم و خود در گوشهاي مينشينم و از روي يادداشتهاي چندين سالة خود كتابي براي روشن كردن اذهان نسل معاصر و آينده تأليف ميكنم.“[53] در 1339ش/1960م، يک سال قبل از مرگش، نوشت: ”من دوماه است که دچار گريپ و تب خفيف دائم هستم. از خانه بيرون نرفته و غير از امور مدارس و فکر بهبود آنها کاری ندارم.“[54] دولتآبادی عمري طولانی داشت و در 1340ش/1961م بر اثر بيماری سرطان درگذشت. مرگ او در نشريات گوناگون آن زمان بازتاب فراوان داشت. مهرانگيز منوچهريان پس از درگذشت صديقه دولت آبادی در مجلة خواندنيها در وصف شخصيت او مینويسد: ”مرحوم صديقه دولتآبادی از بانيان نهضت زنان است. زنان ايران بايد رفتار او را سرمشق خود قرار دهند و برای اجرای مقاصد عالی وی که سعادت بانوان را در بردارد، از جان و دل بکوشند. يگانه پاداشی که پس از مرگ می توان به روح وی داد آن است که ما زنان ايران آرزوهای اجتماعی و فردی او را از صفحة تصور و خيال، به عرصة عمل و واقع درآوريم.“[55] شمسالملوک جواهر کلام، از ديگر فعالان حقوق زنان آن دوره، دربارة صديقه دولت آبادی نوشت: ”آن روزها نه کانون بانوان بود، نه دانشگاهی که دختران را بپذيرند، نه محفل و مجلسی که زنان را در آن راه بدهند، اما بدون اغراق، کوشش و فداکاری خانم دولت آبادی در ايجاد بسياری از مؤسسات فرهنگی و برداشتن موانع، عامل مؤثری بوده و اين قولی است که جملگی برآنند.“[56] ناصر دولتآبادی، نوة برادر صديقه دولتآبادی، شعري در سوگ صديقه سرود كه بخشي از آن بدين شرح است: پيشوای بانوان از دست رفت بانويی با عز و شأن از دست رفت نهضت نسوان ما افسانه شد قهرمان داستان از دست رفت شمع جمع بانوان خاموش شد اختر اين آسمان از دست رفت
فرجام سخن در تاريخ ايران تعصبها و حساسيتهايي وجود داشته است كه دامنة آنها تا به امروز نيز كشيده شده و موجب محدود کردن زنان در عرصة فعاليتهاي اجتماعي و فرهنگي شده است. انتشار نشرية زبان زنان و راهاندازي مدرسه و انجمنهاي زنانه در آن روزها كه متعصبين پرنفوذ درس خواندن را زمينهساز فساد ميدانستند، کار کم دردسري نبود. فعاليتهاي اجتماعي و مقالههايي که در نشرية زبان زنان منتشر ميشد، گاهي مشکلاتي را برای دولت آبادی فراهم میآورد و گرچه در تعارض با حكومت وقت نبود، ولي با اين حال موجب بازداشت چندبارة او شد. فعاليتهاي دولتآبادي باعث شكل گرفتن اين نظر شد كه بالا بردن فرهنگ عمومي جامعه، اصل اول مبارزه عليه ظلم بر زنان است که با گذشت سالها هنوز از اهميتش کاسته نشده است. روزنامهها و مجلات و مقالاتي که منتشر كرد در ارتقای رشد فرهنگي و سياسي زنان تأثير بسزايي گذاشتند. اين فعاليتها باعث شد اين باور عمومي در بين روشنفكران شكل بگيرد كه شخصيت ازدسترفتة زن ايراني را بايد خود زنان بازگردانند. زنان ايراني بايد بدانند که در چه جايگاه و موقعيتي قرار دارند تا بتوانند شخصيت اجتماعيشان را، که سالهاست ناديده گرفته شده است، دوباره بيابند و در آيندهاي نزديک حضوری فعال در عرصههاي گوناگون فرهنگي، اجتماعي، سياسي و ادبي داشته باشند.
سالشمار زندگی صديقه دولتآبادی[57] 1261ش/1882م تولد 1281ش/1902م ازدواج با حسین اعتضاد 1287ش/1908م فوت پدر 1296ش/1917م بازگشت به اصفهان 1296ش/1917م بازکردن مدرسۀ شرعیات 1297ش/1918م گشودن اُمّالمدارس 1297ش/1918م ایجاد شرکت خواتین اصفهان 1298ش/1919م گرفتن امتیار روزنامۀ زبان زنان 1299ش/1920م توقیف روزنامه به مناسبت مخالفت کردن با قرضه از خارجیان 1300ش/1921م جداشدن از دکتر اعتضاد 1300ش/1921م بازگشت به تهران 1301ش/1922م تأسیس انجمن آزمایش بانوان 1301ش/1922م نشر مجدد زبان زنان به صورت مجله 1302ش/1923م مسافرت به اروپا 1305ش/1926م شرکت در دهمین کنگرۀ بینالمللی حق رأی زنان در پاریس 1306ش/1927م فارغالتحصیلی از سوربن 1306ش/1927م مراجعت به ایران 1307ش/1928م استخدام در وزات معارف و اوقاف 1315ش/1936م پذیرفتن مسئولیت کانون بانوان 1321ش/1942م انتشار دورۀ سوم زبان زنان 1326ش/1947م شرکت در کنگرۀ بینالمللی زنان برای صلح و آزادی در ژنو 1330-1331ش/1951-1952م برگزاری برنامههای متعدد برای پشتیبانی از حکومت دکتر مصدق 1340ش/1961م مرگ
نسب خاندان دولت آبادی به خاندان مرعشی میرسد. برگرفته از مرعشی، شجرة خاندان مرعشی، جلد 1، 283. شجرهنامة صديقه دولتآبادی برگرفته از دولتآبادی، نامهها ، نوشتهها و يادها، جلد 3، 650. خانوادة دولتآبادي (اصفهان، 1313ش/1934م) بالا: فخرتاج، مرضيه ملقب به مونسآغا، جلال زماني، قمرتاج، مهدي سرلتي و حسين حقيقي وسط: محبوبه سماعي، محترم زماني، زهرا زماني، عمادالشريعه، شريفه حقيقي و خورشيدخانم ملقب به عمه (زن مهاجري كه از قفقاز آمده و با خانوادۀ زماني الفت داشت) پايين: اختر حقيقي، مهدخت صنعتي، فريدون صنعتي، تاجي و نزهت حقيقي برگرفته از دولت آبادی، نامهها، نوشتهها و يادها، جلد 1، 2. همسر صديقه دولتآبادي برگرفته از دولت آبادی، نامهها، نوشتهها و يادها، جلد 3، 651. درخواست صديقه دولتآبادي براي تأئيد ديپلم خود از مدرسة اُناث پاريس از ادارة كل معارف مرجع: سازمان اسناد و كتابخانة ملي ايران تأئيد ديپلم صديقه دولتآبادي از مدرسة اناث پاريس به توسط شوراي عالي معارف مرجع: سازمان اسناد و كتابخانة ملي ايران صفحة اول روزنامۀ زبان زنان
سندي در تقاضاي تدريس آداب معاشرت بانوان، تأليف دولتآبادي در مقام مدير كانون بانوان، به دختران پيشاهنگ مرجع: سازمان اسناد و كتابخانة ملي ايران
سند موافقت با تقاضاي خانم دولتآبادي براي تدريس آداب معاشرت مرجع: سازمان اسناد و كتابخانة ملي ايران نمونة خط و نامة صديقه دولتآبادي به خواهرش قمرتاج دولتآبادي برگرفته از دولتآبادی، نامهها، نوشتهها و يادها، جلد 1، 147.
صديقه دولتآبادي در جواني برگرفته از پری شیخالاسلامی، زنان روزنامه نگار و انديشمند ايران، 211. مرجع: كتابخانة صديقه دولتآبادي [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 12:34 ] [ گنگِ خواب دیده ]
نکات زیبایی پوست صورت1- برای برداشتن اولین قدم، استرس را از خود دور کنیداسترس می تواند باعث پیری زودرس پوست، آکنه، اگزما، روزاسه و ویتیلیگو (پیسی) شود. زیبایی پوست و روحیه شما آنقدر به هم پیوند خورده است که وقتی احساسات منفی شدیدی را تجربه می کنید، پوست آن را نشان می دهد. هنگامی که استرس دارید، غدد فوق کلیوی هورمون کورتیزول ترشح می کنند. افزایش کورتیزول باعث افزایش تولید سبوم می شود که باعث ایجاد آکنه می گردد. اضطراب بعلت فشار در محل کار، مدرسه و خانه می تواند باعث تشدید اگزما شود. مقابله با علائم قابل مشاهده استرس می تواند موجب ایجاد و بروز مشکلات بیشتر شود، که حتی می تواند منجر به استرس بیشتر گردد. علاوه براین استرس بر سیستم ایمنی بدن شما تأثیر منفی می گذارد. اضطراب یا استرس می تواند شرایط خود ایمنی (از جمله ویتیلیگو و پسوریازیس) را تشدید کند.برای از بین بردن استرس (و درخشان نگه داشتن پوست) از خواب کافی، مراقبه، ورزش و ماساژ استفاده کنید. یک خواب راحت به پوست زمان می دهد تا جوان شود. در حالت مطلوب، هر شب باید حدود 8 ساعت بدون وقفه بخوابید. مدیتیشن و ورزش متوسط به شما کمک می کند تا استرس را کنترل کنید. مدیتیشن به تقویت روحیه، کاهش التهاب و حتی مراجعه ی کمتر به پزشک کمک می کند! ورزش روزانه ی صبحگاهی (بدون اینکه در این کار زیاده روی کنید)، می تواند به تعادل عملکرد غده فوق کلیوی منجر شود و به شما کمک کند تا بهتر با شرایط استرس زا کنار بیایید. ماساژ و مراقبه نیز باعث ترشح هورمون هایی در بدن می شوند که با کمک آنها احساس خوشبختی و آرامش می کنید. 2- با جلبک های سبز از آفتاب سوختگی و آسیب های ناشی از آفتاب جلوگیری کنیدضد آفتاب برای داشتن پوست سالم و زیبایی طبیعی ضروری است. اگرچه ممکن است مقداری آفتاب برای پوست لازم باشد، اما ثابت شده است که مقدار زیاد آفتاب می تواند به پوست آسیب برساند و شما را مستعد پیری زودرس، ناهمواری پوست و سایر بیماری های مزمن می کند. سعی کنید از مصرف مواد شیمیایی که اثرات برهم زننده هورمونی دارند، اجتناب کنید و به جای آن از ضد آفتاب های حاوی مواد معدنی استفاده نمایید. ضد آفتاب های معدنی از اکسید روی و دی اکسید تیتانیوم (دو ماده معدنی طبیعی) به عنوان مواد فعال استفاده می کنند. این مواد معدنی به جای جذب در پوست، روی پوست قرار می گیرند. به این ترتیب از آسیب پوستی ناشی از اشعه ماورا بنفش جلوگیری می کنند برای محافظت بیشتر، می توانید از محصولات مراقبت از پوست ساخته شده با مواد طبیعی استفاده کنید و از پوست خود در مقابل اثرات مخرب آفتاب محافظت نمایید. عصاره جلبک سبز (یا کلرلا ولگاریس) به دلیل مقادیر بالای کلروفیل، به محافظت از پوست در برابر اشعه ماورا بنفش کمک می کند. جلبک های سبز به دلیل داشتن آنتی اکسیدان، از پوست شما در برابر رادیکال های آزاد نیز محافظت می کنند. از آنجا که آسیب سلولی، عامل بیشتر اختلالات پیری است، محافظت از پوست در برابر فعالیت رادیکال های آزاد یک اقدام پیشگیرانه قابل توجه برای داشتن پوست سالم و جوان تر محسوب می شود. مقدار زیاد اسیدهای آمینه ضروری و ویتامین هایی مانند A ، B ، C و E نیز برای محافظت از پوست و جلوگیری از پیری زودرس مفید هستند. علاوه بر این، جلبک های سبز به آبرسانی و حالت دهی فوری پوست کمک می کنند و باعث لطافت و مرطوب شدن پوست می شوند. برای بهره مندی از مزایای جلبک سبز، می توانید از کرم های جلبک دریایی موجود در بازار استفاده کنید. 3- با استفاده از ریز مغذی ها، پوست سالم و درخشانی داشته باشیدپوست شما برای ترمیم و ریکاوری سریع، به مقدار زیادی ریز مغذی (ویتامین و مواد معدنی) نیاز دارد. هنگامی که بدن با کمبود مواد مغذی مواجه باشد، ممکن است منجر به مشکلات مزمن پوستی مانند آکنه، اگزما و پیری زودرس شود. داشتن پوست سالم به عوامل درونی زیادی از جمله تغذیه بستگی دارد. بعبارت دیگر آنچه می خورید در ظاهر پوست شما منعکس می شود. اگر رژیم غذایی تان حاوی غذاهای شیرین، پرچرب یا فرآوری شده باشد، پوست شما آسیب می بیند. برای دستیابی به چهره ای درخشان و سالم باید از رژیمی پیروی کنید که ویتامین ها و مواد مغذی مورد نیاز بدن تان را تأمین کند. در اینجا چند مورد مهم برای سلامت پوست آورده شده است.
4- از آلوئه ورا برای رفع تحریک پوست و نرمی و لطافت آن استفاده کنیداگر پوست شما قرمز و تحریک شده است، با استفاده از آلوئه ورا می توانید فوراً آن را درمان کنید. التهاب طولانی مدت باعث تجزیه کلاژن پوست می شود. از بین رفتن کلاژن نیز منجر به ایجاد خطوط، چین و چروک و حتی نازک شدن پوست می شود. برای اینکه پوست خود را صاف و شاداب نگه دارید، می توانید از آلوئه ورای طبیعی استفاده کنید. ژل آلوئه ورا خاصیت ضد میکروبی، ضد التهابی و درمانی دارد و برای تغذیه ی خوب، به راحتی در پوست نفوذ می کند. این به عنوان یک مانع برای پوست عمل می کند، در حالی که به پوست شما اجازه می دهد تا رطوبت خود را دوباره تامین کند. از آنجا که ژل آلوئه ورا سرشار از مواد مغذی و ویتامین است، می تواند به بهبود سریع پوست هم کمک کند آلوئه ورا برای تسکین پوستی که بیش از حد در معرض آفتاب قرار گرفته و همچنین برای درمان بریدگی و خراشیدگی جزئی، اگزما و آکنه بسیار مفید است. آلوئه ورا یک مرطوب کننده عالی است و برای پوست های چرب بسیار مناسب است زیرا بدون اینکه پوست چرب شود، مرطوب می شود. آلوئه ورا همچنین دارای خواص ضد پیری است. ترکیب آنتی اکسیدان هایی مانند بتا کاروتن، ویتامین C و ویتامین E به تقویت استحکام طبیعی پوست کمک می کنند و در عین حال آن را مرطوب نگه می دارند. کرم های آلوئه ورایی که در اکثر فروشگاه ها پیدا می کنید حاوی مواد نگهدارنده، مواد پرکننده و همچنین مصنوعی است. به جای استفاده از محصولات حاوی مواد غیرضروری و مضر، به دنبال آلوئه خالص و طبیعی بگردید. یا یک گیاه آلوئه بخرید، به راحتی برگ آن را برش دهید و ژل موجود در آن را برای زمان های مورد نیاز خارج و ذخیره کنید. 5- هیالورونیک اسید معجزه ای برای آبرسانی پوست است!وقتی استرس داریم، مسافرت می رویم یا شرایط آب و هوایی بدی را تجربه می کنیم، پوست ما ممکن است خسته یا بد به نظر برسد. پوست با افزایش سن نیز در برابر فشارهای روزمره زندگی مقاومت کمتری پیدا می کند، بنابراین ممکن است بیمار و ناسالم به نظر برسد. اگر پوست شما به درستی هیدراته شود، خاصیت ارتجاعی بیشتری خواهد داشت و درنتیجه چهره شما جوان تر می شود. یکی از بهترین مرطوب کننده های پوست، اسیدی است که سلول های شما به طور طبیعی برای حفظ سطح رطوبت تولید می کنند: اسید هیالورونیک. هیالورونیک اسید یا همان سدیم هیالورونات یک ترکیب آب دوست و فوق العاده است. به این معنی که به راحتی به آب متصل می شود و دارای خواص فوق العاده ای برای مرطوب کنندگی پوست است. هیالورونیک اسید در بدن شما یافت می شود، اما در پوست غلظت بیشتری دارد و به بازسازی سلول ها کمک می کند. به دلیل ظرفیت بالای این اسید برای اتصال با آب، به عنوان ماده آبرسان و پرکننده عمل می کند. بنابراین با تغذیه و مرطوب نگه داشتن کلاژن و الاستین موجود در پوست، از چین و چروک پوست جلوگیری می کند و در عین حال آن را نرم و لطیف نگه می دارد. اسید هیالورونیک را می توانید در برخی از محصولات طبیعی مراقبت از پوست پیدا کنید. 6- با استفاده از داروهای طبیعی غنی از آنتی اکسیدان، لیفت فوری پوست انجام دهیداز نوروتوکسین بوتاکس و سایر روشهای تهاجمی دوری کنید و به جای آن به طبیعت روی آورید. مواد طبیعی غنی از آنتی اکسیدان و مرطوب کننده می توانند پوست را به طور طبیعی لیفت کرده و از آن محافظت کنند. یکی از مواد تشکیل دهنده سرم های ارگانیک مراقبت از پوست، پولولان (pullulan) است که به طور طبیعی دارای اثر لیفتینگ فوری است! این یک پلی ساکارید است که از نشاسته با کشت مخمر Aureobasidiumpullulans تولید می شود. این ماده دارای اثر آنتی اکسیدانی و همچنین لیفتینگ فوری است که به بهبود بافت و شکل ظاهری پوست کمک می کند. استفاده طولانی مدت از پولولان به تقویت یکپارچگی پوست کمک می کند. 7- از چای سبز به عنوان تونر استفاده کنیداگر پوست شما حتی با استفاده از تمیز کننده های خوب و طبیعی، هنوز هم ناهموار یا ناسالم به نظر می رسد، وقت آن است که سعی کنید بین شستن و مرطوب کردن صورت خود از یک تونر استفاده کنید. تونر می تواند با از بین بردن سلول های مرده پوست، رفع آلودگی، چربی و آثار پاک کننده ای که پس از شستن صورت باقی میماند، به پاکسازی پوست شما کمک کند. یک تونر همچنین موجب به حداقل رساندن آسیب های پوست می شود و می تواند به تعادل سطح PH پوست کمک نماید تا رشد باکتری ها کاهش یابد، بنابراین پوست شما روشن و زیبا خواهد ماند. تونرهایی که در بیشتر فروشگاه ها پیدا می کنید، از مواد مصنوعی، فتالات های معطر و پارابن ها به عنوان نگهدارنده استفاده می کنند. تونرهای مخصوص پوست چرب نیز غالباً حاوی سالیسیلیک اسید و بنزیل الکل هستند. هر دوی این مواد، سموم عصبی و تحریک کننده پوست هستند به جای استفاده از محصولاتی که حاوی مواد غیرضروری و سمی هستند، می توانید یک روش طبیعی انتخاب کنید: چای سبز. مطمئناً نوشیدن چای سبز برای سلامتی انسان بسیار مفید است، اما اگر به عنوان تونر به صورت زده شود برای روشن سازی، پاکسازی و حتی آبرسانی پوست مناسب است. چای سبز حاوی تانن است. تانن ها مولکول های زیستی هستند که در بدن به اسیدهای آمینه متصل می شوند. تانن به طور طبیعی به عنوان تونر پوست عمل می کند تا ظاهر پوست را یکدست کند. علاوه بر این تانن منافذ پوست شما را کوچک می کند بنابراین احتمال مسدود شدن آنها کاهش میابد. تانن همچنین به تنظیم تولید سبوم پوست کمک می کند. اکثر چربی های پوست، باعث التهاب می شوند اما چای سبز با به حداقل رساندن تولید چربی در سلول های پوستی، می تواند پوست تان را شاداب و باطراوت کند. می توانید یک تونر چای سبز درست کنید. کیسه های چای سبز را تهیه کنید، 5 دقیقه آنها را در آب جوش قرار دهید و سپس اجازه دهید تا در دمای اتاق خنک شوند. سپس، آنها را به صورت خود ضربه بزنید یا پد های پنبه ای را به چای آغشته کنید و روی پوست بمالید. همچنین می توانید چای را در یک بطری اسپری بریزید و روی پوست تمیز اسپری کنید. 8- جوش های پوست را با استفاده از روغن درخت چای از بین ببریددرمان آکنه های پوست با استفاده از روشهایی مانند کاهش تولید چربی، تسریع در گردش سلول های پوستی، مبارزه با عفونت باکتریایی یا کاهش التهاب امکانپذیر است. اگر هر یک از این مشکلات حل شوند، بسیاری از مشكلات پوستی از بین خواهد رفت. روغن درخت چای خالص از برگهای درخت چای استخراج می شود و به دلیل خواص ضد میکروبی و ضد التهابی اش بسیار شناخته شده است. تحقیقات نشان می دهد که به دلیل دارا بودن بیش از 100 ترکیب طبیعی، می تواند به کاهش آکنه خفیف تا متوسط کمک کند. تصور می شود که روغن درخت چای به تسکین قرمزی و ورم کمک می کند و پوستی صاف و شفاف برای شما ایجاد می کند. حتما روغن درخت چای را قبل از استفاده رقیق کنید زیرا در صورت رقیق نشدن و استفاده مستقیم، می تواند باعث سوختن و تحریک پوست شود. به یاد داشته باشید که این روغن بسیار قدرتمند است. فقط 1 تا 2 قطره به یک پاک کننده، سرم یا مرطوب کننده اضافه کنید. شما به رقت حدود 5 درصد نیاز دارید یعنی 5 قطره روغن درخت چای در 1 قاشق چایخوری روغن حامل. می توانید این ترکیب را 2 تا 3 بار در روز استفاده کنید. 9- از تکه های یخ چای بابونه برای شاداب کردن پوست خسته استفاده کنیدگاهی اوقات وقت کافی برای تسکین جوش ها، پف چشم یا پوست تحریک شده ندارید. یا بعبارت دیگر بعضی اوقات شما به یک روش سریع برای ترمیم و شاداب سازی پوست خود احتیاج دارید. در این موارد می توانید از تکه های یخ چای بابونه استفاده کنید. هر نوع کمپرس سرد برای کمک به کاهش پف، تیرگی زیر چشم یا ورم پوست بسیار مناسب است. ترکیب سرما بهراه خواص درمانی بابونه بسیار موثر است. صبح ها پس از بیدار شدن با صورت پف کرده یا متورم، یخ های بابونه را به آرامی با حرکات دورانی روی صورت خود بمالید تا پوست تان شاداب شود. فرقی نمی کند که صورت شما در چه وضعیتی باشد، مکعب های یخ زده ی چای بابونه می توانند به شما در افزایش گردش خون، به حداقل رساندن منافذ پوست و تسکین التهابات پوست و داشت پوست شفاف و درخشان کمک کنند. انواع مختلف بابونه وجود دارد اما همه آنها ضد التهاب و ضد عفونی کننده هستند و در تسکین پوست تحریک شده و بازسازی بافت پوست موثر می باشند. برای تهیه تکه های یخ چای بابونه یک قوری چای بابونه دم کنید (حدود 1.5 فنجان آب با 1 کیسه چای)، اجازه دهید 10 دقیقه یا بیشتر خنک شود و سپس در یک جا یخی بریزید و در فریزر قرار دهید. پس از یخ زدن، یک مکعب چای را در یک پارچه نازک بپیچید و آن را روی پوست خود بمالید. اگر صورت شما بیش از حد سرد می شود، یا پوست تان بیش از حد حساس است، یخ ها را در فواصل زیادتری روی پوست بگذارید یا در مدت زمان کوتاه تری اینکار را انجام دهید. شما فقط باید یخ ها را چند ثانیه تا یک دقیقه روی پوست بگذارید تا تفاوت فوری را در شکل و ظاهر پوست ببینید. 10- منافذ پوست تان را با عسل، زردچوبه و ماست تمیز کنیدعسل دارای اثرات ترمیم کننده، شفاف کننده، ضد التهاب و ضد میکروبی است. زردچوبه نیز اثرات پاک کننده منافذ و متعادل کننده سبوم دارد و ماست موجب افزایش pH و اسید لاکتیک می شود و به پاکسازی منافذ پوست کمک می نماید. برای ساختن ماسک صورت از این ترکیبات فوق العاده موثر ابتدا 1 قاشق غذاخوری ماست ساده، 1 قاشق غذاخوری عسل خام و 1 قاشق چای خوری پودر زردچوبه را با هم مخلوط کنید و به صورت خمیر درآورید. این ماسک را به صورت و گردن بزنید و بگذارید حدود 10 تا 15 دقیقه بماند. سپس با آب خنک بشویید، پوست خود را خشک کنید و در انتها سرم و مرطوب کننده مورد علاقه خود را بزنید. 11- برای ترمیم و آبرسانی پوست خسته و کدر، ماسک زیبایی طبیعی بسازیدجو دو سر خاصیت مرطوب کنندگی، ضد التهاب و ترمیم کننده دارد. از طرفی آووکادو دارای ویتامین های A و E است که به طور طبیعی آبرسان و مغذی است. ماست نیز حاوی مواد مغذی، آنزیم ها و مواد فعالی است که به کاهش التهاب و متعادل نگه داشتن PH پوست و حفظ میکروبیوم سالم پوست کمک می کند. در یک کاسه یک چهارم فنجان آرد جو دوسر (جو دوسر پخته نشده)، 2 قاشق غذاخوری ماست شیرین نشده و یک چهارم آووکادو را با هم مخلوط کنید. این مواد را خوب مخلوط کنید و سپس آن را روی پوست قرار دهید بطوریکه کل صورت تمیز و خشک شما را بپوشاند. بگذارید 10 تا 20 دقیقه روی صورت بماند و سپس آن را با پارچه گرم و مرطوب پاک کنید و صورت را با آب بشویید و خشک کنید. در صورت لزوم یک بار در روز از این ماسک استفاده نمایید. استفاده از این روش های زیبایی، می تواند موجب شادابی و جوان ماندن پوست شوند. امیدواریم که از این نکات و ترفندهای زیبایی نهایت استفاده را ببرید. [ پنجشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 12:31 ] [ گنگِ خواب دیده ]
این چترِ زرد را تو ندیدهای روزی آن را برای بارانی خاص خریدم روزی که باران گرفته بود و یاد تو پاهایم را به خیابان برد و یادِ تو تنهایی را کفِ دستهایم گذاشت زیادهروی در پیادهروها هنوزم به جایی نرسانده است و خیالپروازیهایم تنها نبودنت را در ارتفاعِ بلندتری گریسته است سالها گذشتهست و این خورشیدِ چسبیده به سقفِ اتاق تنها توانسته زندگیام را به دو نیمه کند؛ روزهای بارانیِ بعد از تو و روزهای معمولیِ بعد از تو [ چهارشنبه دهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 18:9 ] [ گنگِ خواب دیده ]
موهایت پرندگان وحشی اند که با باد پر میکشند تا گفتی پرواز گلوله ای در دستم پرنده شد تو شعبده میکنی بگو بهار تا برف ها شکوفه شوند! [ چهارشنبه دهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 17:40 ] [ گنگِ خواب دیده ]
باد در گوش درخت چه گفت که اینگونه سرمست میرقصد؟ [ چهارشنبه دهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 17:39 ] [ گنگِ خواب دیده ]
این چندمین قرص است... دردم را نمی فهمد آقای دکتر... طبع سردم را نمی فهمد درد من هر لحظهاز زن بودنم بیزار بیزارم از برجستگی های تنم...بیزار توی اتوبان بی کسی هایم قدم خوردند در کافه با من قهوه های ترک...غم خوردند مشروب هر آن توی رگ هایم هوا می خورد... خیام هم از مستی ام هر روز جا می خورد زن بودم و گاهی نری را هار می کردم گاهی ویار گریه و سیگار می کردم گاهی هوس بودی...به لب های تو برگردم مهتاب باشم...تا به شب های تو برگردم گاهی دلم لک می زند از دردم جدا باشد از تخت خواب کوچک سردم جدا باشم گاهی تمام حسرتم... احساس مردی بود که بغض هایم را بگیرد توی آغوشش من مثل گنجشکی بلرزم بین بازوهاش با گریه دردم را... ببارانم در گوشش این چندمین قرص است دردم را... نمی فهمی... این چندمین قرص است... [ چهارشنبه دهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 17:34 ] [ گنگِ خواب دیده ]
هربار به تو فکر میکنم یکی از دکمههایم شل میشود انقراض آغوشم یکنسل به تأخیر میافتد و چیزی به نبضم اضافه میشود که در شعرهایم نمیگنجد
کافیست تورا به نام بخوانم تا ببینی لکنت، عاشقانهترینِ لهجههاست و چگونه لرزش لبهای من دنیا را به حاشیه میبَرد
دوستت دارم با تمام واژههاییکه در گلویم گیرکردهاند و تمام هجاهای غمگینیکه بهخاطر تو شعر میشوند
دوستت دارم با صدای بلند دوستت دارم با صدای آهسته دوستت دارم و خواستن تو جنینیست در من که نه سقط میشود، نه به دنیا میآید. [ چهارشنبه دهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 17:33 ] [ گنگِ خواب دیده ]
|
||
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] | ||