|
لبخند بزن لحظه ها را دریاب
| ||
|
[ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ ] [ 10:23 ] [ گنگِ خواب دیده ]
دنیای مغز فندقی
مغز فندقی از وقتی که به یاد میآورد یک نابغه بسیار باهوش بود. در تمام طول عمرش کسی را به یاد نمیآورد که به اندازه خودش از همه چیزهایی که در جهان اتفاق میافتد سر در بیاورد. مغز فندقی دلیل تمام اتفاقاتی که در دنیا میافتاد را میدانست، برای همه مشکلات راه حلی ناب و سریع داشت، و از همه مهمتر، میتوانست تمام اینها را برای اطرافیانش به زبانی بسیار ساده و فقط با دو سه جمله توضیح دهد. مغز فندقی گاهی اوقات خودش هم از میزان هوش و ذکاوت خودش شگفت زده میشد. مثلاً وقتهایی که صحبت از موضوعی میشد که تا کنون اسمش هم به گوشش نخورده بود. ولی به محض اینکه ذهنش متوجه این موضوع میشد میتوانست با سرعتی شگفت انگیز هر چیزی که امکان داشت یک نفر در موردش بداند را درک کند و حتی یک قدم جلوتر برداشته و چیزهایی را در موردش برای دیگران توضیح دهد که هیچ کس تا به حال به ذهنش هم نرسیده بود. مغز فندقی دلایل رکود اقتصادی ژاپن، نقص سیستم مخابراتی ایستگاه فضایی بینالمللی، تعداد بیماران مالاریای جدید در برزیل و صدها چیز جدید دیگر را که با تازگی در موردشان شنیده بود را به خوبی میدانست. البته آدمهای دیگری هم پیدا میشدند که خودشان را متخصصان این امور میدانستند و ادعا میکردند که مثلاً نظراتشان در مورد اقتصاد ژاپن بر پایه سالها مطالعاتی است که در رشته اقتصاد داشتهاند، و یا حتی اینکه پایان نامه دکترایشان در مورد «توسعه اقتصادی در شرق آسیا» بوده است. ولی مغز فندقی به درستی میدانست که اینها همه باد هواست. این اشخاص هیچ کدام به اندازه انگشت شست مغز فندقی هم باهوش نبودند. آنها سالیان متمادی وقت خود را تلف کرده بودند تا کتابهایی را بخوانند که به آنها بگوید چطور فکر کنند و کلمات عجیب و غریبی را یاد بگیرند که بتوانند تظاهر کنند که از آن موضوعات سر در میآورند. در حالی که اگر کسی به اندازه مغز فندقی باهوش باشد نیازی به مطالعه ندارد تا بتواند از چیزی سر در بیاورد. مغز فندقی لازم نبود که کتابی بخواند تا یک نویسنده کم خرد برایش در مورد تاریخ و اقتصاد و علم توضیح دهد، یا اینکه فیلمی در مورد اتفاقات زمان جنگ جهانی دوم ببیند تا درکی از اوضاع زندگی مردم در آن دوران به دست بیاورد. اینها برای کسانی بود که به اندازه او باهوش نبودند و نمیدانستند که چطور برای خودشان فکر کنند. وقتی که یک نفر به اندازه مغز فندقی باهوش باشد فکر کردن در مورد همه چیز بسیار ساده است و هیچ نیازی به اتلاف وقتی که بعضی آن را مطالعه و یادگیری مینامند ندارد. تنها چیزی که لازم است این است که وقتی به موضوع جدیدی برخوردید به دقت برای دو تا سه ثانیه به آن فکر کنید. کسی که به اندازه مغز فندقی باهوش باشد میداند که تمام اتفاقات و پدیده های دنیا فقط یک توضیح در پشتشان نهفته است و تمام مشکلات تنها یک راه حل دارند، و این دقیقاً همان چیزی است که پس از دو سه ثانیه به ذهن مغز فندقی میرسد. او به خوبی میداند که هر حرف دیگری مهمل و مسخره است. مهمترین دلیل آن هم این است که مغز فندقی هر چقدر که فکر می کند (حتی برای زمانی طولانی مثل ۲۰-۳۰ ثانیه) نمیتواند تصور دلیل یا راه حل دیگری را داشته باشد. پس در نتیجه فقط و فقط چیزی که مغز فندقی گفته است باید درست باشد. مغز فندقی گاهی اوقات برای انسانهای سادهلوحی که به اندازه کافی از این دلیل منطقی او سر درنمیآوردند احساس یأس توأم با دلسوزی میکند. مثلاً یک بار وقتی که مغز فندقی در حال توضیح دادن کشفیات خود در مورد فیزیک کوانتوم برای یک نفر سادهلوح بود، این موجود خام و جسور گفته بود: «آخه مغز فندقی این چیزهایی که داری توضیح میدی بیشتر از یک قرن هست که مسائل حل شده فیزیک هستند. یعنی میگی اون همه فیزیکدان که عمری رو به پای این نظریاتشون گذاشتند همه در اشتباه بودند؟». مغز فندقی قبل از جواب دادن سری به نشانه تأسف از اینکه چقدر این فرد سادهلوح است تکان داد و های کشید. او هیچ کدام از فیزیکدانانی را که این فرد به آنها اشاره میکرد نمیشناخت و نمیدانست که آنها چه چرندیاتی به هم بافتهاند. ولی شناختی عالی از این به اصطلاح دانشمندان و نخبگان داشت. پس لازم دانست این جوانک خام را متوجه اشتباهش بکند و برایش توضیح داد که «اونها خودشون هم از کشفیاتشون مطمئن نیستند. برای همین هم هست که همش دارند آزمایش میکنند. تازه بازم هر چند سال یک بار معلوم میشه کلی از چیزهای قبلی که کشف کرده بودند اشتباه بوده. و خودشون هم قبول میکنند که چندین سال کارشون اشتباه بوده. آدم چطور میتونه به حرف همچین کسایی اعتماد بکنه.» و بعد انگشتش را بالا آورد و در چشمان آن طرف زل زد و ادامه داد «ولی من از حرفم مطمئن هستم و امکان نداره نظرم عوض بشه.» جوانک سادهلوح در مقابل استدلال منطقی به این محکمی حرفی برای گفتن . پس شرمگین از نادانی خود سرش را پایین انداخت و رفت به دنبال باقی زندگی جاهلانه خودش.ش [ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:29 ] [ گنگِ خواب دیده ]
تا به اینجا هر چه که هستم، پس از کنار هم گذاشتن دو جمله از دو فردی، که دریافتم از شخصیت خود اونها هم بطور جدی، متاثر و محصول سخن خود اونهاست و با وجود هر خطایی "که در وجود خودم اونها رو دچارش میدونم"، بیشترین اثر رو بر شیوه برخوردم با مسائل پیش روم داشتن، چیزیه که در ادامه بازگو میکنم. در این لحظه میدونم که نگاهم بدون یکی از این دو باور به طور وسیع و قابل ملاحظه، دچار "خطایی بزرگتر از خطای برداشت و دریافت از این لحظه" میبود. 1- به گفته عزیز بزرگ اول، حقیقت بلور بزرگی بوده که زمانی به زمین افتاده و هر کدام از ما یک تکه ش رو در اختیار داریم. همه ما بر حقیم. چرا که اگر این رو نپذیریم باید حقیقت بزرگتری رو بپذیریم و اون چیزی جز این نیست که همه دروغهای بزرگی هستیم. قطعا آنچه میدونیم در مقابل آنچه نمیدونیم انقدر کوچکه که دانسته هامون به کل نادیده گرفته میشه. بین پذیرفتن دیگری و نپذیرفتن هیچکس، حتی خودمان، به گمانم راه حل اول به حل مسئله نزدیکتره. معدود مواردی اتفاق میفته که کسی چیزی رو کج بخواد. (حتی در ریشه، اون هم کجی نگاه ماست) اون گوشه ای از حقیقتی رو در اختیار داره که به چنان نتیجه ای رسوندتش. نبودن چنین "ذره ای از حقیقت" در نگاه هر فردی باعث همان چیزیه که جهل مرکب خونده میشه. من بدلیل دانستن ندانسته هام مشرف میشم. برای یکی شدن ابتدا باید سعی بر دانستن حقیقت دیگری داشته باشم و بعد تلاش در فهماندن حقیقت خود به او. صحبت شناختن خلقیات و درونیات او و یا شناساندن خلقیات من به او نیست. در میان گذاشتن فهمیده هایی که باعث چنین شمایلی در من شده درسته، نه در میان گذاشتن شمایل من. در توضیح جمله اخر: گمان میکنم یکی از خطاهای ما ناتوانی در تشخیص جهت نگاهمون در برخورد با مسئله ست. زمان خواندن مسئله، زاویه نگاه از "من به سمت بیرون" صحیحه. من در هر موضوعی از غار خودش بیرون میاد و به تلاشی میپردازه و در لحظات اغاز، اگر بطریقی سست، افق نگاه از وضعیت "بیرون به درون و درون به بیرون" نتونه انتخابی داشته باشه دچار خطایی بزرگتر از وضعیت نگاه "بیرون به درون" در خواندن صورت مسئله میشه. پس در لحظه کشف دیگری و بیان خود، اولویت حفظ و حراست از خود نیست. چرا که میدونم این "من" نادان بوده و با لطفی که "مکاشفه" بهش داشته رشد کرده. 2- بزرگ عزیز دیگری گفت که: حقیقت همیشه نقطه روشن و مشخصیست. ما همه به دور اون حقیقت و حول اون، دایره ای تشکیل دادیم و همه حول اون دایره در جستجوی حقیقتیم. به همین دلیل در اون نقطه همدیگر رو ملاقات نمیکنیم. برای نشون دادن حقیقت کشف شده توسط خودمون به دیگری سعی میکنیم دیگری رو در موضع "نظره گاه خودمون به سوی حقیقت" قرار بدیم. این همون "هر لحظه در حال امتحان شدن"ه. اعتنا به غریزه در قدم اول، حیوانی که در اختیار "من" گذاشته شده رو تحریک میکنه که در موضع ستیز و تقابل با کسی که همنشین و همقطار خودم نمیدونمش قرار بگیرم. "من" به قدری بطور بالقوه بزرگ و عزیزه که اون حیوان در رکاب "من" خودش رو انسان نامیده. و آنچنان منعطف، که میتونه از اون مقام عزت سقوط بکنه که صرف احتیاج به جضور داشتن و وابستگی به اون حیوان در رفع نیازهاش، از اقتدار و تسلط خودش بر اون بگذره و جاشو باهاش عوض بکنه. پاسخ رو "رد" یا "تایید" بر صحت عملکرد، نذاریم. پاسخ این امتحان هر چه که بود تا پایان اثری ماندگار خواهد داشت. (پایان همه چیز. نه فقط پایان من) چیزی که بیانگر و معرف شخصیت من خواهد بود. با توجه به ماهیت "من" آنچه باقی میمونه چیزی از جنس "من" خواهد بود. معنی و مفهومی. تکه ای از "من". در حقیقت همان "من" بود که بجا موند. شیوه صحیح اینه که دیگری با باور اینکه او در مسیر "تلاش برای بیان حقیقتی دور مانده از چشم من" تلاش میکنه، پذیرفته بشه. مرحله شناخت و لزوم داشتن جهتی "از درون به بیرون". دو نفر اگر یکی بشن، از دو بیشترن. چه بسا ده ها برابر باشن. چرا که یک "من" به تنهایی فقط با نگاهی جامع تر، در مقام تسلطی چندین برابری از چیزی که بوده قرار میگیره و اگر از همون نگاه جامع تر و نقطه نسبی حقیقی نزدیکتر به حقیقت محض (که در نتیجه پذیرفتن دیگری حاصل شده) با دو "نگاه مستقل در جستجو" و دو "شیوه" و دو "هر چیزی را به شکلی دیگر دیدن" به جستجوی حقیقت پرداخته بشه، باز هم به توانی چندین برابری در رشد خواهد رسید. برخلاف سو تفاهمی از مفهومی که بهش دامن زده میشه، هر چه انتخاب من باشد لزوما صحیح نیست. بلکه دارای صحت و سقمی نسبیه. پس جمله "زندگی کردم، به غلط" و "زیسته ام، به غلط!!" نشان از مرکب بودن جهل در جاهله. اون مفهوم همونقدر که به صحیح بودن نگاه و انتخاب "من" پرداخته، بر اشتباه بودن هم تاکید داشته. موضوع اون مفهوم همان پذیرش بوده و باید گفت: "او زیسته، به درست" و "زندگی کرده، به درست". خب انسان سالم میل به رشد داره و در پی کشف فهمی از دیگرانی که به درست زندگی کرده بودند قدم برمیداره. طبیعتا من در هر حقیقتی افکنده نمیشه. "من" تحت تاثیر حقیقت موجوده و قدرتی در تغییر ذات حقیقت نداره و محدوده قدرت "من" چیدمان و نظامدهی به حقایق موجوده. باید بپذیره. و از این لحظه به بعد هنوز حقیقت قاطعی نیست. "من" ولی قدرت تغییر حقیقت این لحظه به بعد رو داره. چرا که حقیقت چیزی از جنس معنیست. از جنس "من". ماهیت مادی نداره، و دایره قدرت "من" همونجاست. هدف معلوم شدن حقیقتیست که "من" در مقابل "من"ی که قبل از دانستن، نمیدونست، بایسته و نزدیکتر به حقیقت محض جاری باشه. بزرگترین پیروزی "من" پیروزی بر "من"یه که نادان بوده. جز اینه که هر چه از خودمون و تواناییمون و داشته مون ارائه میکنیم در واقع ارائه داناییمونه؟ پس جای نگرانی از "کشف یک دیوار کج" در حقیقت محضی که در اون جاری هستیم هم نیست. شاید اونجا آتشی بود و فهمیدیم که اگر به اون نزدیک بشیم خواهیم سوخت. بعد از شناخت، فرصت انتخابه. دامن بزنیم، خاموش بکنیم یا دور بمونیم. گمانم همان ثباتی که در زاویه نگاه به بیرون در کشف بود باید در لحظه برگشتن به غار خودمون هم باشه ولی به درون. بدونیم که بزودی خواهیم مرد. با یک نگاه چند ثانیه ای به عمر چند میلیارد ساله کیهان و عمر چند ده ساله خودمون متوجه میشیم که هر برداشتی از فرصت باقیمانده، جز اینکه همگی داریم میمیری، فریبه. پس دست بجنبونیم. وقت انتخابه و کافیه تصور بکنم همین پلکی که چند لحظه پیش زدم، بعدش روشنایی نموند و فرصت بازیگری و بجا گذاشتن اثری از "خود"، تموم شد. اون لحظه انتخاب خیلی ساده ست. اونچه اثر زیباتری به جا میذاره. فهمیدم که، باید از چیزی که در جستجو و تلاش امروزم برداشتم به سوی درون خودم حرکت بکنم. از جایی که اون لحظه در اون هستم به سمت "خود"م مثل حضور در نور و روشنایی سفیدیه که دری که از اون شعاعی از تاریکی به بیرون سایه میندازه میبینم. اون منم. از سیاهیی که به روشنایی افکندم روسیاه نیستم. چرا که من نمیدونستم و این سایه تا قبل از کشف امروزم، نبود. همونطور که سایه ها و تاریکیهای فراوان دیگری هم هستند، ولی تا دیده نشن در براورد ها گنجونده نمیشن. از نگاه جاهل من، همه دیگران، شعاعهایی از تاریکی و جهل بودند که بر روشنایی تابیده بودند. تلاش من برای جاهل نبودن به من فهماند که تنها راه خاموش شدن این چراغهای تاریکی افکن، اینه که اونها چنین حقیقتی رو ببینند. شک ندارم که هیچ چیز از حقیقت شیرین تر نیست. تلخی حقیقت دروغ بزرگی بود که باورش کردیم. [ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:28 ] [ گنگِ خواب دیده ]
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست نمیدانی چه بگویی با که حرف بزنی مگر راهی وجود دارد که بخواهی درست و غلط راهی را تشخیص دهی؟ چه برسد که بخواهی کسی ان را برای تو انتخاب کند!!
نه گمان نمیکنم
همه در پارادوکس سردرگمی هستیم در واقع اسیریم! سردرگمی که تقریبا ناخودآگاه در ذهن ما آرمیده
جالبیش اینجاست که میدانیم ولی انگار میترسیم از آن سخن بگوییم شاید چون دگران میگویند کافر شده ایم!! هه :)
اما چرا باز هم آن را نهی میکنیم چرا با آن روبرو نمیشویم گذشت هم چیز مناسبی نیست چرا ذهنت را سرکوب میکنی؟!
گاهی آدم فکر میکند در این دنیا تنهاست جون همه از گفتن، از جمله درک و فهم حقایق بیم دارند مبادا خودشان، شانشان، و امثال این چیز های بیهوده و چرت خراب شود... خخ یا که هنوز بلوغ فکری به معنای درستی بین آدمیان نرسیده اصلا بلوغ فکری چه مسخره بازی است! تو چه میدانی درون یک کودک که سر به زیر است و دیگران آن را خجالتی و آرام می پندارند!!! چه میگذرد آدم دلش میسوزد
انگار همه ما اشتباهی هستیم چون هر کداممان یه جای کارمان میلنگد ! خودمانی بگویم ، کم و کسری :) بیداد میکند و انگار تا آخر، انسان باید تاوان آن را بدهد آخر بخاطر چه خبطی (چه کشکی چه دوغی در اینجا نویسنده کمی مزاح کردند!)
تنهایی خود ابهام است! دلیلش را میدانستی دیگر ادامه این مطلب را نمیخواندی
سالها پیش، سوالی در ذهنم خطور کرد موقعی بود که دلباخته شخصی شده بودم و دوست داشتم دنیایم را با او و برای او در میان بگذارم ...
بگذریم؛ آن سوال این بود که سرنوشت ما از پیش نوشته شده یا قلم تقدیر به دست خود ماست و ما باید آن(زندگی) را نگارش کنیم؟ جواب مناسبی نیافتم نمیدانم، شاید تند میروم در جواب گرفتن پرسش هایی که شاید هیچ جوابی نداشته باشند...
متاسفانه باید بگویم آدم از تنهایی نمیمیرد، بلکه در رویاهایش اسیر میشود! آنچنان تنهایی اش فراگیر میشود که گویی دیگر به دنیای پیرامون خود و چیزهایی که اتفاق می افتد حس نداشته باشد حیرت زده نمیشود شادی واقعی را نمیچشد
نمیداند خودش هنوز زنده است یا نه شاید چون حس میکند که دارد فراموش میشود دارد اینگونه ادا در میاورد؟ و مدام این سوال را از خود میکند که آیا من زنده ام ؟ زنده بودن مگر چه حسنی دارد؟
اصلا برای چه زنده بشویم و بمیریم؟
انسان یک مشکل اساسی نیز دارد آن چه برایش راحتی را به ارمغان بیاورد و فراهم شود با کمال میل میپذیرد بدون هیچ قید و شرطی ! مخصوصا اگر آن چیز نو و تازه باشد آن موقع است که دیگر امکان ندارد نظرش عوض شود مگر با تلنگری سهمگین!
مثلا انسان پول را بوجود آورد : ) تا بتواند مبادله کند پولی که انسان باید برای آن خود را .... کند تا آن را بدست آورد پس پول مشکل دارد اگر غیر از این است چرا بصورت یکسان دست همه نیست! آیا نمیشد چیز دیگه ای را در نظر گرفت؟ بعنوان مثال محبت! گفتم بعنوان مثال! وای که اگر این بود دنیا الان چه شکلی میشد!!
انسان آنقدر روی چیزی مانور میدهد تا یا آن را یا نابود سازد یا به بی نهایت برساند که عملا امکان چنین چیزی وجود ندارد در نهایت دوباره آن را به نقطه صفر می رساند! بله، این سرشت و ذات و عطش سیراب نشدنی همواره با انسان بوده هست و خواهد بود(بی نهایت طلبی) البته... خواستم مبحث دیگری را باز کنم، گفتم شاید به مزاقتان خوش نیاید.
در حین نوشتن این مطلب؛ مسئله ای دیگر در ذهنم خطور کرد چرا ما تعصب داریم؟ حتی رفتار و عملمان از دیگران الگو گرفته میشود از ساده ترین چیزها مانند سلام کردن! بعد، اسممان را میگذارند با شخصیت! آخر چطور میتوان اسم کسی را که مثل یک زندانی عقل و روانش را کنترل کرده اند(معمولا والدین) ، گذاشت با شخصیت! (تلخ ترین جوک تاریخ بشریت)
اصلا مگر شخصیت در این عالم وجود دارد؟ مگر شخصیتی جدید هر بار شکل میگیرد؟ همه تقلید است و تقلید است و تقلید
آری، ما هیچ چیزی از خودمان نداریم پس آنقدر به آن نناز حتی به آن موبایل یا سیستمی که با آن داری این مطلب را میخوانی حتی اگر به این فکر میکنی که من چقدر آدم خاصی هستم که مطالعه میکنم و مثلا دارم وقت میزارم و اینها پشیزی نمی ارزی اگر فکر میکنی از بقیه سرتر هستی یا پایین تر
تو باید این را بپذیری که فقط یک نوع دیگر از انسان هستی و بقیه اتفاقاتی که برای تو رقم خوده یا خواهی زد، عملا بسته به چیزهایی است که معمولا در کودکی برای تو رقم میخورد... و شاید برایت جالب باشد که بدانی کسانی آینده ات را رقم میزنند که خودشان هم به صورت رندومایز به اینجایی که هستند رسیده اند
بله درست فهمیدید کاملا شانسی و اتفاقی
زندگی وجود ندارد ما داریم خودمان را گول میزنیم خیلی ها هستند که اکنون در تیمارستان هستند! خود کلمه تیمارستان واقات اهانت به آن اشخاص( که در واقع نوعی از هم جنس خودشان(بشر) هست ) است!
اما چرا همچین مکانی ساخته شد؟؟ واقعا چرا؟
چون چیزهایی که معمولا به فکر آنها رسیده اکثرا ریشه اش تنهایی بوده و قابل درک برای دیگران نیست اگر هم گاهی مشکل عقلانی یا تندخویی در آنها مشاهده میکنید، از آنجایی که خودشان هم نمیتوانند تجزیه و تحلیل کنند خیلی از چیزها را این موارد بخصوص رخ میدهد...
ما ادای آدم را درمیاوریم فکر میکنم منظور خداوند از اشرف مخلوقات چیز دیگری بوده
خیلی خوب است که به خودمان نگیریم و همچنین خودمان را هم نگیریم این دو فرق دارند!
این مطلب را در همینجا خاتمه میدهم زبانم دیگر قاصر است و هر چه مطلب گسترده تر شود نمیتوانم چلوی خودم را بگیرم و البته بگویم، خیلی چیزها را نمیتوان گفت، چون اگر سر رشته اش باز شود دنیا دنیا حرف وجود دارد و البته نظرات و انتقادهای ترسناک! [ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:27 ] [ گنگِ خواب دیده ]
دوباره.
خب ، چندین بار است که کلاغ قصه ی ما، نمی تواند به خانه اش برسد. مبهوت است و گاهی وحشت زده در تاریکی ها جست و جو میکند. تقریبا هر سال. و اشتباه میکند. خانه همین جاست.
دبیر ریاضی در چشم هایم زل زد. _ خطیب پور! کجایی؟ ... به تو چه که من کجا هستم. بگذار همان جا باشم. این دنیا گاهی ارزش دیدن ندارد.
رفتگر آرام جارو می زد. نزدیک تر شدم. باد بی رحم بود. وزید و تمام برگ ها را دوباره خزان کرد. دست روی کمر گذاشت و گفت: _ خدایا. ... شاید این بار که باد وزیدن بگیرد، صدایش را شنیده باشد.
دختر گل فروش دم چهار راه با دندان های سیاه. گل هایش را به طرفم گرفته بود. _ خاله یکی بخر به عشقت بده. نزدیک بود ماشین مرا زیر بگیرد. گیج و خام جمله ی دختر بودم. چه حماقتی.
خداحافظی کرد. از نوع سفت و سخت. حرف هایش را می خواندم. مثل یک سمفونیِ فالش بود. مثل یاقوت تقلبی. درست شبیه به نقابی که با فشار، روی چهره ی بی حسش قرار داده باشند. کلاغ نمی توانست فکر کند. از من پرسید: _ خونه ی خاله کدوم وره؟ اینبار قلبم را نشانش دادم. [ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:25 ] [ گنگِ خواب دیده ]
انسان از تولد تا مرگ فقط از دو چیز میترسد _ یکی ترس از خود مرگ - و از آن بیشتر ترس از تنهایی .. تمام تلاش انسان ها برای فرار از این دو هستت . در بچگی هیچ وقت معنی داستان شیرین و فرهادو نفهمیدم خنده دار بود کسی برای از دست دادن دیگریی بمیرد یا خورد و داغون شودد بزرگ شدم فهمیدم چراا. انسانی به خاطر وجود انسانی دیگرر دور خود را خلوت می کند خودرا به گوشه تنهاایی میکشد.. به امید وجود فقط یک نفرر و وقتی به اوج تاریکی تنهایی فرو رفت , آن تک شمع روشن نیز میرود و در تنهایی دست ساخته خودش رها میشود... و این داستان هر روزه ادم بزرگاست که در کودکی داستانش را هر روز می شنیدیم و می خندیدیم به آن. انسان قبل از اینکه بمیرد بار ها به چیزی بد تر از مرگ دچار میشود... امان از ماهایی که شمع دیکری میشویم و ان زمان که نباید میرویم [ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:24 ] [ گنگِ خواب دیده ]
عشق تلخ است؛ حتی تلخ تر از یک فنجان قهوه مرگ حتی تلخ تر از یک تخته شکلات 100 درصد عشق درد دارد، حزن دارد، فراق دارد و فراغ ندارد. درد بی درمانش انتظار است. انتظاری که فرجامش مشخص نیست. هر از گاهی دلخوش به خنده های پر دردم می شوم و از عمق جان، دلم پر می کشد که بیایی و بگویی: پیش این خنده های مستی بخش دامن عقل می دهم از دست اما ندایی از همان عمق جان بلکه هم عمیق تر می آید و می گوید: خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است کارم از گریه گذشته ست، بدان می خندم بر لب پنجره اتاقک قلبم می روم. دست می کشم به روی تاقچه و جز غبار چیزی عایدم نمی شود. آخر کسی کوبه در را نزده که به فکر رفت و روب باشم. حتی نسیم هم با من نامهربان شده. دیگر برایم قاصدک نمی فرستد تا در آسمان در حال غروبم پرپرش کنم. این روزها فقط مشت مشت خاک هدیه دستان نسیم است. گلدان روی تاقچه در این بهار شکوفه نداده است. فقط چون من اسکلتی خشکیده از جسم بی جانش باقی مانده. در این آسمان بی خورشید حتی ابرها هم با گلدان خشکیده ام قهرند. دیگر به روی شیشه اشک شوق نمی ریزند تا من پنجره را باز و دستانم را کاسه ی اشک های شیرینشان کنم. فرش های کف اتاق همانطور نو مانده اند اما، فقط در ظاهر. هیچ کس نیامده تا رویشان قدمی بگذارد و ببیند که تار و پودشان از هم پاشیده. گوشه های سقف خوب پاتوقی شده برای عنکبوت های بی خانمان؛ تار تنیده اند و به انتظار طعمه نشسته اند. بیچاره ها خبر ندارند که در چوبی و فرسوده ی این اتاق سال هاست به روی کسی باز نشده و هنوز هم صاحب خانه منتظر میهمان ویژه اش مانده است. قوری گل قرمزی چینی و سماور زغالی روی میز کوچک کنج اتاق هوس چای کرده اند. چای دم کشیده آن هم با طعم هل و دارچین، درون استکان کمر باریک و نعلبکی گل گلی که طرح های ظریفش با رومیزی قدیمی ست شده و چشمک می زند به آدم تا همیشه آتش سماور روشن باشد و چای به راه. اما افسوس که هنوز عطر چای در این خانه نپیچیده تا کسی را مست و سرخوش کند. هنوز هم قاب عکس ها خالی اند از جای تو. از پشت بام خانه من ستاره ها پیدا نیستند. دلبر نمی بینند روی پشت بام تا چشم بنوازند و طنازی کنند، بعد هم نیمه های شب رقص کنان نام هایمان را در آسمان کنار هم بنویسند. این خانه هنوز به انتظارت نشسته است. می بینی؛ انتظار حتی دل این خانه سنگی را هم فشرده. چروک های نشسته بر آجرهایش حتی از پشت گچ و سیمان هم نمایان است. ای کاش حداقل می دانستی که یک نفر در این خانه چشم به راه تو مانده. اگر می دانستی شاید، روزی از لابه لای پرده های شرم و حیای نگاهت سرت را بالا می آوردی و ویرانه ای را که ناخواسته ساخته ای می دیدی. افسوس که پایان خوش عشق بعید است و غریب... [ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:24 ] [ گنگِ خواب دیده ]
راه همه بندگان آنست که پیوسته از شرّ بدان وآسیب مکاران و حسد حسودان ،استعاذت به خدا میکنند و به او پناه میبرند .این طریقه عامه مومنان است که ظاهر شرع به کار داشتن و به هنگام بلا دست به دعا برداشتن و از حضرت حقّ عافیت خواستن است!. و امّا راه جوانمردان طریقت واربابان حقیقت ،تسلیم و رضا است و گویند: تدبیر کار با خداوند کارگذار، و از راه اعتراض برخیزو او را وکیل و کفیل خود دان ،زیرا در هر دل که تسلیم و رضــــــــا جمع شد تن وی قرین سلامت گشت . تسلیم ،درجه ذبیح و خلیل است که پسر به تعلیم پدر جامه تسلیم پوشید و فدایی او رسید و رضا آنست که شرط بندگی دانی! و به هر چه روی دهد خرسند و منتظر قضای خداوند باشی . و گفته اند: تسلیــــــــــم آنست که کار آفریده به آفریدگار بازگذاری! [ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:23 ] [ گنگِ خواب دیده ]
[ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:21 ] [ گنگِ خواب دیده ]
جهان دیگر مثل قبل نیست . همه چیز در حال لغزش است . از معنا ها گرفته تاخود ما . یا بهتر است بگویم " حقیقت " دیگر یک سنگ ثابت نیست بلکه مثل آب ؛ شکل ظرفی از تجربه هایی ست که ما کسب کرده ایم و در این بین " واقعیت ها" مثل نوری هستند که از دل آب زلال می گذرند ؛ با این تفاوت که هر چه می بینی تصویر شکسته ای از آن چیزی ست که شاید وجود داشته است . ما در جهانی زندگی می کنیم که "قطعیت" در ان ذوب شده است ؛ هیچ جمله ای تا ابد ثابت نمی ماند . هیچ باوری تا ابد نمی درخشد . هیچ تصویری تا ابد ماندگار نیست . شاید حق با" ژان بودریار ی فرانسوی" بود که می گفت "ما دیگر در خود واقعیت نیستیم بلکه در نسخه ای باز نمایی شده زندگی می کنیم . " وقتی ادم ها با آزادی جنسی ؛ آزادی بیان و آزادی نژادی تصویری از یک جامعه نمایشی را ساخته اند که دیگر پایبند آن هم نیستند . بلکه دقیقا بر عکس به نقطه ای عکس آن چیزی که باید بدل شده اند .یا بهتر است بگویم به ضد چیزی که باید بدل شده اند . هر چیزی که امروز معنا داشت ؛ فردا معنای واقعی خود را از دست می دهد . معنا ها هر روز رنگ می بازند . هر معنا پیش از انکه جا بیوفتد ؛ از نو در حال شکل گیری ست . به تبعیت از چنین شرایطی , زندگی هر روز در حال دگردیسی ست . دیگر مرز بین باور و تردید ؛ شک و یقین مثل مرز آب و آینه شده است ؛ هیچکدام آغاز دیگری نیست اما سرسخت و محکم به دنبال هم می آیند . و در این حال تنها چیزی که واقعی به نظر می رسد تغییرات است . شاید دیگر نباید به دنبال معنایی ثابت در زندگی باشیم بلکه باید بیاموزیم به جای باورکردن جهان با او شنا کنیم و صد البته نمی توان تن به آب زد و خیس نشد . هیچ کس برای "موج "بودن در این جهان به دنیا نمی آید اما جهان ما را وادار می کند که برای همراهی شنا کنیم . گاهی ما به روی موج ها سواریم و گاهی موج ها به روی زندگی ما . اما همراه شدن با موج ها ؛ به نظر می رسد که تصویر ساحل را از ما بگیرد .چرا که ساحل مامنی آرام است و با ماهیت موج ها در تضاد است . در این حال همه چیز مثل نگه داشتن آب در لای انگشتان ناپایدار می شود . شناکردن در این شرایط یعنی پذیرفتن بی ثباتی ؛ یعنی پذیرفتن اینکه معنا لحظه ایست و در حال گذر . اما در عمق بی ثباتی ها شاید بد نباشد به این نکته هم فکر کنیم ؛ که با هر موجی تازه می توان خود را از نو ساخت؛ بی آنکه ترسی از غرق شدن در ذهن باشد . شنا کردن در جهان یعنی باور کنی حقیقت همیشه مقصد نیست ؛بلکه حقیقت می تواند یک حرکت باشد و حقیقت گاهی اوقات نفس کشیدن میان موج هایی ست که می آیند و می روند و تو هنوز در آنی . همان لحظاتی که در عمق تصمیم های مهم زندگی در تلاطمی ؛ همان لحظاتی که بین داشتن ها و نداشتن ها در تلاطمی ؛ همان لحظانی که بین بودن ها و رفتن ها در تلاطمی . باید پذیرفت که شنا کردن در آب ؛ با موج های سهمگین قدرت می خواهد . قدرتی که به تو توان بدهد که بی نیاز شوی از سنگی برای نشستن و آزاد شدن از ترس فرورفتن در عمق اقیانوس گرفتاری ها و بلا ها ؛ شک ها و تردید ها ؛ نا امنی ها . در این حال ؛ معنا و هدف رهایی ؛ فرار نیست . گریختن از بند ها نیست بلکه فرو ریختن نیاز به بند است . رهایی عدم نیاز اثبات به چیزی ست . اینکه بگویی " همین قدر بودن کافی ست . " رهایی همان لحظه ایست که با عمق وجود می فهمی لازم نیست در برابر جهان بایستی . همان لحظه ایست که تصمیم می گیری با جهان همسو شوی نه مغلوب ؛ نه غالب . بلکه فقط جاری می شوی . تفاوت زیادی ست بین مغلوب شدن و جاری شدن . رهایی ؛ نه بی وزنی ست و نه بی خیالی؛ بلکه آگاهی ست از اینکه هیچ سنگینی قادر نیست ما را نگه دارد جز خود ما . رهایی شاید آن لحظه ایست که می فهمیم ما معنای جهان پیرامون خود هستیم [ سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ] [ 12:51 ] [ گنگِ خواب دیده ]
در روزگاری که کسی ؛ کسی را نمی شناسد ؛ دیگر کسی به کسی متعهد نمی ماند نه به واژه ها ؛ نه به احساس ها , ؛ نه حتی به نگاه خودش در آینه . همه عجله دارند برای رسیدن ؛ بی آنکه بدانند کجا . همه با هم اند اما هیچکس با هیچکس نیست . شهر شبیه یک صحنه تئاتر است با هزاران نقش بی جان . آدم ها نقش خوب بودن را بازی می کنند .مهربانی را هر ساعت و هر لحظه تمرین می کنند , لبخند را تکرار می کنند اما به وضوح روشن است که در پشت هر لبخند یک خستگی قدیمی خوابیده . و یا شاید آموخته اند که لبخند بزنند برای حفظ نقاب ها . گاهی اوقات فکر می کنم شهر دیگر توان نفس کشیدن را ندارد . مردم از " درکنار هم بودن " لذت نمی برند . شاید به این خاطر که این" با هم بودن " به یک "قرار داد" تبدیل شده . یک نمایش است شبیه عکس دسته جمعی که هیچ حسی در آن نیست . انگار همه از سر وظیفه در کنار هم گرد آمده اند و مجبورند که این لحظه را در یک عکس دسته جمعی ثبت کنند. به نظرم هایدگر می گفت " وقتی انسان بودنش را از یاد می برد در " هر روزی" گم می شود " و اکنون حکایت ما ست در جامعه ای که هر روز در حال گم شدن هستیم . هر ساعت و هر لحظه در تکرار ها گم می شویم . تقویممان بوی دلزدگی گرفته . خیابان ها به بی معنایی و دود ختم شده اند . قول ها کوتاه اند و نگاه ها خسته و دل ها محتاط شده اند . انگار آدم ها در ازحام حضور غایب اندو همه در حصار خود فرو رفته اند . اما در گوشه ای از همین شهر بی تعهد ؛ هنوز می توان به دنبال روزنه ای بود . نوری از یک لبخند واقعی ؛ یک گفت و گوی لذت بخش نه از سر منفعت طلبی ؛ یا یک دست گرم که یاد اوری می کند هنوز زنده ایم .و امید جریان دارد . مولانا معتقد است نور مثل امید در دل تاریکی ست در دل من درون و بیرون همه اوست اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست یعنی هنوز در ما رگه ای از نور هست ؛ رگه ای از آسمان که فراموش نکرده می تواند عاشق باشد . یعنی هنوز زنده ایم . و شاید تعهد حقیقی هم همین باشد نه به وعده ها ؛ نه به نظام ها؛ نه به تکرارهای روزمره ؛ بلکه فقط و فقط به خود امید ایمان داشتن . که ققنوس وار از دل خاکستر خود بلند شویم و زندگی را دوباره از سر بگیریم . [ سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ] [ 12:50 ] [ گنگِ خواب دیده ]
«بسیار مهم است که بگذارید بعضی چیزها از بین بروند. خودتان را از آنها رها سازید و از دستشان خلاص شوید. منتظر نباشید تا قدر تلاش هایتان را بشناسند و عشق تان را بفهمند. دَر را ببندید، آهنگ را عوض کنید، خانه تکانی کنید، گرد و غبارها را بتکانید، از آنچه هستید دست بردارید و به آنچه که واقعا هستید روی آورید...» [ سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ] [ 10:4 ] [ گنگِ خواب دیده ]
كتاب تحقیقی و پژوهشی'فولكور مردم بختیاری ' از سوی انتشارات نیوشه به قلم عباس قنبری عدیوی در چهارمحال وبختیاری به رشته تحریر در آمد.به گزارش ایرنا،قوم بختیاری یكی از اقوام بزرگ فلات مركزی ایران در دامنه كوه های زاگرس است، كه آداب و سنن این قوم در طول دوره های مختلف تاریخی همچنان استوار و پابرجاست. نویسنده این كتاب گفت: كتاب فولكور مردم بختیاری درچهار فصل و 248صحفه با موضوع مردم شناسی قوم بختیاری نگارش شده است. 'عباس قنبری عدیوی' گفت : دراین كتاب به موضوع زبان، دین، جغرافیا و تاریخ مردم بختیاری پرداخته شده و موضوع فولكور آیینی، موسمی و غیرموسمی، خرده فولكورها مانند مثل ها، چیستان ها ، باورها، دعا، نفرین، ترانه ها و گونه های نثر شفاهی نظیر اسطوره ها، افسانه ها، حكایت ها، قصه ها و لطایف مردم بختیاری به ثبت رسیده است. به گفته وی، فصل چهار این كتاب به شرح حال شاعران به ویژه شاعران كم سواد و بدون سواد بختیاری كه بدون بهره مندی از سواد موفق به خلق آثار بزرگی شده اند، اختصاص دارد. قنبری یاداورشد: دراین كتاب از 220 منبع شفاهی و كتبی برای پردازش مطالب استفاده شده تا اشعار، نثرهای شفاهی، آداب و رسوم مردم بختیاری به صورت علمی و جامع مورد تحقیق و پژوهش قرار گیرد. وی گفت: با توجه به وجود منابع علمی و تحقیقاتی در این كتاب، از این پس كتاب فولكور مردم بختیاری می تواند به عنوان یك اثر مرجع و منبع در اختیار دانشگاهیان به ویژه دانشحویان و استادان قرار گیرد و در دانشگاه ها نیز در رشته های مرتبط تدریس شود. این نویسنده چهارمحال و بختیاری تاكنون بیش از 20 كتاب با موضوع ادبیات شفاهی قوم لر بختیاری را تالیف كرده و در بسیاری از مقالات و پژوهش های مردم شناسی از مطالب این استاد دانشگاه استفاده شده است. [ سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:57 ] [ گنگِ خواب دیده ]
حتى وقتى در جاى خود [ سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:55 ] [ گنگِ خواب دیده ]
صبور ... [ سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:54 ] [ گنگِ خواب دیده ]
عطرش كه پيچيد، برگشتم.. هيچكس نبود. كسي چه میداند، شايد به من فكر میكرد. [ سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:54 ] [ گنگِ خواب دیده ]
ساعتم مدام هشدار میداد... [ سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:40 ] [ گنگِ خواب دیده ]
سفیده های تخم مرغ ها را که هم می زدم...همان طور که سفید تر و ابری تر می شد....و دیگر سفت سفت....انگار سال های عمر خودم بود... زرده ها....دیگر زرده نبود.... ارد کیک تولد چهل سالگی ام را....الک کردم به روی زرده ها و سفیده ها.... به ارامی هم خوردند و با هم یک دست شدند.... کودکی های ناپخته.....همان طور گذشت... نوجوانی و جوانی که برای خودشان...طی شدند.... به نظرم...حالا دیگر... نباید.. یک انسان بشوم؟!.... این همه سال....هم خوردن روزگار.... از این زرده ها و سفیده ها که دیگر تبدیل کیک زیبا و خوش مزه یک انسان چهل ساله شدند، کم ترم؟ کیک را در توستر گذاشتم.... ونفس کشیدم...چای سرد شده ام را ایستاده نوشیدم و رفتم سراغ شام.... شاید بهتر بود ۵۰۰ می دادند و از قنادی می خریدند... اما میان ان همه کار و فشار و خستگی... دلم خواست برای خودم کیک بپزم... به خودم و دیگران ثابت کنم که قوی هستم... هر چند در ظاهر... نمیدانیم که این قوی نشان دادن ها...و محکم بودن ها... چه قدر روی اطرافیان ما اثرمی گذارد... هر چند که پاهایمان از شدت ایستادن و خستگی کوفته و له بشود...هر چند که فرصت خوردن یک لقمه غذا در ارامش را نداشته باشی... یک گلدان گل هدیه گرفتم که به سرعت بی حال می شود...برگ های سبزش و بی حالی اش عجیب است...مدام باید رویش اسپری کنی... [ سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ] [ 9:40 ] [ گنگِ خواب دیده ]
اسم خدا برلب داریم برخی هامان اما رسم خدا را فراموش کرده ایم. می پنداریم به ذکر مشغولیم اما نگو که گرافتار غفلت عظیم شده ایم. همین غفلت ما را به خودبرتربینی نسبت به خلق خدا می کشاند. بالاتر از این، ما را به طلبکاری از خود خدا هم می رساند. کم نخوانده ایم در باره عبادانی که از عبودیت دور شده اند. مث همان قصه ای که می گویند فردی گنهاکار، چشمش به مسجد افتاد. خجل شد از بدعهدی های یک عمر. بین خود و خدا عهد کرد به راه آید. بر همین اساس هم راه به سوی مسجد برد. از آن سو فردی که مدام اهل مسجد بود و به همین هم غره شده بود، از مسجد بیرون می آمد تا چشمش به فرد اول افتاد دودستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت خدایا مرا با این فرد در قیامت همنشین نکن! گفته شد قبول کردم چون او به خاطر توبه و خود شکنی اهل نجات است و تو به خاطر تکبر و خودخواهی گرفتار. بله، ذکر و عبادت فقط به ظاهر نیست. ظاهر قابی است که باید تصویر حقیقت را نگهدارد. روح ذکر و عبادت البته خدایگونه شدن است. استاد دکتر حسین الهی قمشه ای سخن زیبایی دارد در این زمینه و می گوید:" اگر می گویند ذکر کنید ، منظور این نیست که یک تسبیح دستمون بگیریم و بگوییم: یا الله ، یا رحمان ، یا رحیم و ... ،اسم ببریم! اینها ذکر نیست. ذکر اینست که او در کل زندگی ما حضور داشته باشه. اگر یک اسم خدا جمیل است، پس باید در معماریمان باشد، توی رفتارهایمان باشد، تو لباسمون باشد تو ظاهر و باطنمون باید باشد، تو صحبت کردنمون باید باشد. کو جمیل!؟ " واقعا حضرت جمیل کجای زندگی ماست؟ ما که گرفتار بدبینی و بد گویی و بدخواهی هستیم چه نسبتی با ذکر حضرت جمیل داریم؟ ما که وجودمان لبریز ناشکیبایی و کوه خشم است جز "تباین" آیا می توانیم میان رفتار خویش و رسم حضرت صابر و رحیم ببینیم؟ ما فقط حرف می زنیم. ذکرمان هم حرف است. متاسفانه گاه عبادت مان هم حرف است که از سر عادت تکرار می کنیم و الا اول باید خود ما را "درست" می کرد. مگر نه این که خداوند علی اعلا خود می فرماید " ان الصلاه تنهی عن الفحشاء و المنکر"؟ پس این همه منکرات و گونه های فحشا چیست که در باغ ما نماز خوان ها می روید؟ ذاکر باشیم نه فقط به زبان که به رفتار. این هم دنیای مان را آباد می کند و هم آخرت مان را. از تجربه زیسته اهل معرفت درس بگیریم. [ شنبه سوم آبان ۱۴۰۴ ] [ 12:50 ] [ گنگِ خواب دیده ]
تو گر گناہِ من شوی، توبه نمیکنم ز تو [ شنبه سوم آبان ۱۴۰۴ ] [ 12:50 ] [ گنگِ خواب دیده ]
به چشمانم که نگاه میکنی قلبم به در و دیوار میزند آشوب می شوم نفسم بند می رود ... هیچ دارویی بی تابی ناشی از حضور تو را در قلبم آرام نمیکند ... بی قرارم بی قرار تک تک ذرات وجودت قلبم برای پریدن در آغوش تو ناآرام است به در و دیوار قفس میکوبد تا رها شود [ شنبه سوم آبان ۱۴۰۴ ] [ 12:49 ] [ گنگِ خواب دیده ]
خیالات رهایم نمی کنند نکند او باشد و من نباشم نکند او بیشتر باشد و من کمتر نکند ... - دلم محکم تر از همیشه می خواهدت بی قرارتر از همیشه نگران تر از همیشه ... می ترسم می ترسم از یادم برده باشی دیر کرده ای نکند ... - این حجم از غم عمیق عشق عمیق و ترس عمیق همه با هم ندیده امش قبلا ... تو برایم این همه حس متناقض را آورده ای کجا بودی تا قبل از این ؟ کجا بودی که زندگی ام بی معنی و بی حس بود ؟ بمان برایم تا همیشه تا وقتی نفس می کشم ...
تخته دل در کف امواج غم خواهد شکست نکته را از سینه سرشار طوفانم بپرس [ شنبه سوم آبان ۱۴۰۴ ] [ 12:48 ] [ گنگِ خواب دیده ]
|
||
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] | ||