لبخند بزن
لحظه ها را دریاب 

شنبه است و من از دل سه روز سخت عبور کرده‌ام؛ روزهایی که مثل آینه‌ای بی‌رحم و شکسته، خطاهایم را ردیف کردند و به رویم آوردند. با اشک ناشی از لبه تیز آینه پذیرفتمشان… نه برای ماندن در تلخی‌شان، برای اینکه راه تازه‌ای از دلشان جوانه بزنم.

امروز، تصمیم می‌گیرم از نقطه‌ی صفر برخیزم؛ از سکوتی خالی، از احساسی که به اجبار خاموش نشده، بلکه برای ترمیم خود مدتی کنار گذاشته می‌شود. با خود عهد می‌بندم که هیچ حرف بی‌ریشه‌ای مرا از زمین جدا نکند، هیچ انتظاری نداشته باشم که توسط آدمها زخمی نشوم، و هیچ دست نامحرمی که سزاوار احترام من نیست، جایی در مسیرم نداشته باشد.

این سرزمین، با همه‌ٔ پیچیدگی آدم‌هایش، به من یاد داد که مهربانی بدون مرز، همیشه لطف نیست—گاهی بی‌دفاع ماندن است. پس امروز، با آرامشی تازه، مرز می‌گذارم؛ نه از سر تلخی، از سر بلوغ.

من دوباره شروع می‌کنم… محکم‌تر، شفاف‌تر، و صاحب خودم‌تر از هر زمان دیگری.

من در میان همین سختی‌ها، یک چیز را فهمیدم؛ اینکه هیچ‌کس قرار نیست مرا از مسیر سختی ام بیرون بکشد جز خودم. هیچ دستی قرار نیست نجاتم دهد، هیچ حرفی قرار نیست آرامم کند. باید آن نقطه‌ی امن را در خودم پیدا کنم؛ جایی که هیچ قضاوتی، هیچ نیتی و هیچ بازی‌ای در آن نباشد.

این‌بار نه برای اثبات به کسی، نه برای جبران چیزی، فقط برای خودم دوباره می‌ایستم. شاید این شروع، سرد و بی‌احساس باشد، اما راستش همین بی‌احساسی موقت، تنها سپری‌ست که اجازه می‌دهد آرام‌آرام از نو ساخته شوم؛ بدون عجله، بدون اعتماد‌های بی‌جا، بدون دل‌بستن‌های خام. من از همین امروز، همین صبح شنبه، تصمیم می‌گیرم که جهانم کوچک‌تر اما امن‌تر باشد. آدم‌ها کمتر، مرزها پررنگ‌تر، اما دلم سبک‌تر باشد.

[ شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۴ ] [ 11:49 ] [ گنگِ خواب دیده ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ




خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار


حسن پوش
امکانات وب
<

کد هدایت به بالا