لبخند بزن
لحظه ها را دریاب 

اگر به خانه‌ من آمدی

برایم مداد بیاور، مداد سیاه

می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!

یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها

نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!

یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم

شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!

یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد

و بی‌واسطه روسری کمی بیندیشم!

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم

می‌خواهم ... بدوزمش به سق ...

این گونه فریادم بی صداتر است!

قیچی یادت نرود،

می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!

پودر رختشویی هم لازم دارم

برای شست و شوی مغزی!

مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند

تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.

می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود!

صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی، بگیر!

می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،

برچسب فاحشه می‌زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم!

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم

برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،

فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،

به یاد بیاورم که کیستم!

ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند

برایم بخر ... تا در غذا بریزم

ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم!

سر آخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،

بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم !!

من هنوز یک انسانم

[ پنجشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:33 ] [ گنگِ خواب دیده ]

زبان عشق

آن‌که می‌گوید دوستت دارم
خُـنـیـاگر غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است

ای کاش عشق را
زبان سخن بود

هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من

عشق را
ای کاش زبان سخن بود

آن‌که می‌گوید دوستت دارم
دل اندُه‌گین شبی‌ست
که مهتابش را می‌جوید

ای کاش عشق را
زبان سخن بود

هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من

عشق را
ای کاش زبان سخن بود

[ پنجشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:32 ] [ گنگِ خواب دیده ]

این اﺷﻚﻫﺎی تو را روی پوست پیازی هم ﻣﻲشود نوشت
این اﺷﻚﻫﺎی تو را روی پوست پیازی هم ﻣﻲشود نوشت
بس که نازک
بس که خطوط نامریی دارد از تو در خود
عین پوست پیاز
اضافاتش را گرفت ریخت جلو آن دو مرغ توی قفس در بالکن
میزی چید با چند برگ ریحان
میزی
ﻗﻂﺮﻩای هم ریخت روی برگی تازه
قطره ریحانی را تلخ و شور با برگ به دهان رساند
افق را در دود سیگار پیچید و پیچید و لول کرد و با تو تنها لال شد
با تو ﻣﻲشود
ساﻋﺖها ﻻﻝﺑﺎﺯی کرد
بازی همان دود و همان دو چشم
تو
عین سیگار نیستی
دود سیگار همیشه به سمت یک چشم ﻣﻲدود
تنها یک چشم را ﻣﻲسوزاند
اگر گاهی به گاهی برود
اگر بتواند تنها یکی را از دو تا بسوزاند
یک قطره اشک تو بر پرهای ریحان
عین است
عین ﺫﺭﻩبین
متمرکز ﻣﻲشود
یکی یکی ﭼﺸﻢها را
یکی یکی ﺑﺮﮒها را
عین دود سیگار ﻣﻲسوزاند

[ پنجشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:31 ] [ گنگِ خواب دیده ]


تنهایی
هزار بار بهتر از بودن با کسی است
که حواسش با تو نیست
و فقط در آن هنگام با توست
که کسی را در کنارش ندارد.


[ پنجشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:23 ] [ گنگِ خواب دیده ]

پروکسی

Germany
https://t.me/proxy?server=music.technolife.moda&port=443&secret=7jK5IN_7UWQwKOL2uHjU6sF3d3cuMC0xLmly

Austria
https://t.me/proxy?server=timber.talktome.tokyo&port=443&secret=7jK5IN_7UWQwKOL2uHjU6sF3d3cubGRvY2VvbmxpbmUuY29t

Austria
https://t.me/proxy?server=group.geforce.army&port=443&secret=7jK5IN_7UWQwKOL2uHjU6sF3d3cubXNuLmNvbQ==

Germany
https://t.me/proxy?server=moon.marigang.wiki&port=443&secret=7jK5IN_7UWQwKOL2uHjU6sF3d3cuYW9sLmNvbQ==

Romania
https://t.me/proxy?server=All.sinorita-bios.yachts.&port=88&secret=7tpqp8KsYZwGDzVfPxcyVzdzZWdtZW50LnByb2QuYmlkci5pbw

Romania
https://t.me/proxy?server=COCA--------PEPSI.08.cvc---garden.tk.&port=443&secret=7gARIjNEVWZ3iJmqu8zd7v93d3cucnViaWthLmFicmlrYS5hbXJpY2EuZnVu

Romania
https://t.me/proxy?server=www.rubika-hp-hp-rubika.yealamehast.com&port=443&secret=7gARIjNEVWZ3iJmqu8zd7v93d3cucnViaWthLmFicmlrYS5hbXJpY2EuZnVu

Romania
https://t.me/proxy?server=moop.hoootool90.co.uk&port=443&secret=7gARIjNEVWZ3iJmqu8zd7v93d3cucnViaWthLmFicmlrYS5hbXJpY2EuZnVu

Germany
https://t.me/proxy?server=www.mikrotik.golf&port=443&secret=dd00000000000000000000000000000000

Germany
https://t.me/proxy?server=www.beytoote.city&port=443&secret=dd00000000000000000000000000000000

[ پنجشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:21 ] [ گنگِ خواب دیده ]

لویی پاستور؛ قهرمانی که کرم های ابریشم را از مرگ نجات داد

لویی پاستور ثابت کرد هیچ گاه نبوغ از ابتدا وجود نداشته. همینطور با نگاه کردن به تاریخ به این مسئله پی می بریم که در هر مرحله از زمان که زندگی بشر دچار تهدید شد، قهرمانان وارد عرصه شدند و زندگی انسان را وارد مرحله جدیدی از زیستن کردند . پاستور با تحقیقات خود توانست چشم بشریت را بروی حقیقت، ماهیت و علت وجود موجودات میکروسکوپی باز کند و دروازه‌ای جدید برروی علم بگشاید.

تولد یک قهرمان

لویی پاستور در تاریخ ۲۷ سپتامبر سال ۱۸۲۲ در شهر دُل فرانسه بدنیا آمد. پدر لویی، ژان ژوزف پاستور و مادرش ژان اتینت رُکی نام داشتند. لویی فرزند سوم خانواده پاستور بود. شرایط زندگی لویی آنقدر فقیرانه و سخت بود که هیچکس فکرش را نمی‌کرد لویی پاستور بتواند داستان زندگی اش را تا این حد زیبا و پر ازموفقیت و دست آورد بنویسد. پدر لویی کار خانوادگیشان را که دباغی بود را ادامه داد و یک کارگاه کوچک چرم سازی داشت که از آنجا امرار معاش می‌کرد.

لویی سه ساله در سال ۱۸۲۵ به همراه خانواده اش به روستای مادریش نقل مکان کردند و تا یکسال در آنجا زندگی کردند و پس از آن به شهر آربوا رفتند. پس از مستقر شدن آنها در آربوا، ژوزف پاستور دباغ‌ خانه ای در نزدیکی رودخانه کویزانس اجاره کرد و در آنجا مشغول به کار شد. شهر آربوا شاهد بزرگ شدن لویی پاستور بود. لویی اوقات فراغت خودرا در کنار رودخانه می‌گذراند و با دوستانش بازی می‎کرد. تا اینکه به سن مدرسه رسید و وارد مدرسه شد.

لویی پاستور در مدرسه

لویی در مدرسه دانش آموز کاملا عادی بود و هنوز آثار نبوغ و خارق العاده بودن در او ظهور نکرده بود. علاقه خاص او به نقاشی، رویای نقاشی برجسته شدن را در ذهن او رشد داد. لویی پاستور آنقدر از نقاشی کشیدن لذت می‌برد که هنگام نقاشی کشیدن گذر زمان را احساس نمی کرد. طرحهای او بسیار زیبا و چشم نواز بودند. ولی آرزویی که ژوزف برای پسرش داشت باعث دور شدن لویی از هدفش یعنی نقاشی شد و برای معلم شدن به مدرسه شبانه روزی باربت پاریس فرستاده شد.

دوری از خانواده باعث افسردگی و در انتها بیماری لویی شد، او آرزو داشت به شهر خودش برگردد. پدرش که از حال روحی و جسمی لویی باخبر شد اورا به مدرسه سابق خودش در آربوا فرستاد. لویی حس می کرد خانواده اش بخاطر بازگشت او به شرایط قبلش و معلم نشدن از او ناامید شدند. بنابراین او برای جبران کارش تلاش زیادی برای امتحانات نوبت اول کرد و توانست دانش آموز ممتازی شود.

لویی پاستور پس از اتمام دوران راهنمایی اش تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به کالج سلطنتی شهر بزانسون برود. این شهر به آربوا بسیار نزدیک بود و لویی می‌توانست به راحتی به خانواده اش سر بزند. لویی ۱۷ ساله به قصد ادامه تحصیل راهی بزانسون شد و در کالج شروع به تحصیل کرد. او در کالج به درس شیمی بسیارعلاقمند شد و توانست در این درس نمره بالایی کسب کند. لویی پس از به پایان رساند کالج در همان مدرسه معلم شد. ولی سرنوشت برایش خوابهای دیگری دیده بود و او را وارد مسیری کرد که از ابتدا برای آن زاده شده بود.

بازگشت پاستور به پاریس

در سال ۱۸۴۲ لویی پاستور برای معلم شدن به پاریس بازگشت و در امتحان ورود ی دانشسرا شرکت کرد. لویی توانست نمره قبولی برای ورود به دانشسرا را کسب کند ولی او اعتقاد داشت که دانش کافی برای ورود به دانشسرا را ندارد و تصمیم گرفت یک سال دیگر هم به مطالعه و علم آموزی بپردازد. بنابراین او به مدرسه شبانه روزی باربت برای تحصیل بیشتر بازگشت.

لویی پاستور برای تقویت دروس خود در کلاس های درسی مدرسه سن لویی و همینطور کلاس درس شیمی استاد ژان باتیست دوما در دانشگاه سوربن شرکت می‌کرد. مدتی نگذشته بود که لویی پاستور از عاشقان علم شیمی و یکی از مریدان استاد باتیست دوما شد. در سال ۱۸۴۳ لویی توانست در درس فیزیک جایزه نفر اول را در مدرسه باربت کسب کند.

لویی توانست برای بار دوم در امتحان ورودی دانشسرا شرکت کند و با کسب رتبه ۴ با موفقیت وارد دانشسرا شود. پاستور سال‌ها در دانشسرا به ادامه تحصیل پرداخت و همزمان در کلاس‌های درس شیمیدان های بزرگی همچون دوما، آنتوان ژروم بالار وفیزیکدان مشهور ژان باپتیست بیو شرکت می‌کرد. لویی پاستور پس از پایان رساندن دانشسرا، مشغول همکاری با بالار شد.

سرانجام یک تحقیق ناتمام

همکاری با بالار، باعث انگیزه ادامه تحصیل در مقطع دکتری پاستور شد. او در سال ۱۸۴۷ میلادی توانست رساله خودرا در زمینه فیزیک و شیمی به پایان برساند و مدرک دکتری خودرا کسب کند. لویی در حین اینکه دنبال کاری مناسب می گشت در دانشسرا مشغول به کار شد. و آزمایشاتی را بر روی اسید تار تاریک آغاز کرد که نتایج آزمایش عامل مشهوریت او شد.

بیو در سال ۱۸۱۵ ثابت کرده بود که مواد آلی ( موادی هستند که در ساختار خود کربن و هیدروژن دارند) در حالت محلول و یا مایع موجب دَوَران نور قطبی در جهت و خلاف جهت عقربه های ساعت می شوند. او تنها توانست احتمال دهد که این رخداد بخاطر عدم تقارنی که در مولکول ها وجود دارد می باشد. ولی او موفق به اثبات علت این رخداد نشد. تا اینکه لویی پاستور آزمایش بر روی نظریه چرخش نوری که بیو نتوانسته بود کامل کند را آغاز کرد. لویی در ابتدا آزمایش با اسید تار تاریک فهمید یکسری از مولکول ها نور قطبی شده را منحرف می کنند و یکسری منحرف نمی کنند.

لویی دلیل منحرف نشدن نور قطبی را ناخالص بودن محلول دانست. به این صورت که یک ماده در محلول عامل انحراف نور و ماده دیگر مانع انحراف نور می شود و در این دو عملکرد هم را خنثی می کنند و نور قطبی شده منحرف نمی شود. پاستور ثابت کرد دو نوع اسید تار تاریک وجود دارد و این باعث طبقه جدیدی از مواد شد. لویی توانست در سال ۱۸۴۸ میلادی استاد شیمی در دانشگاه استراسبورگ شود. این دانشگاه آزمایشگاهی بزرگ و مجهز داشت که پاستور می توانست به راحتی به تحقیقاتش بپردازد.

تارتاریک اسید

(تارتاریک اسید اولین بار توسط دانشمند ایرانی جابر ابن حیان کشف شد، این اسید یک آنتی اکسیدان است که به صورت طبیعی در بعضی از میوه ها مانند موز، انگور و تمرهندی و همچنین در شراب یافت می شود. نمک این اسید تارترات نام دارد. همچنین از این اسید برای ترش کردن غذا استفاده می کنند.)

ازدواج و بخش خصوصی زندگی لویی پاستور و ماری لوران

به مناسبت ورود لویی پاستور به دانشگاه استراسبورگ، رئیس دانشگاه مهمانی بزرگی ترتیب داد. لویی در آنجا با دختر رئیس دانشگاه، ماری لوان ۲۲ ساله آشنا شد و پس از چندماه ارتباط، از رئیس دانشگاه دخترش را خواستگاری کرد. و آنها در ۲۹ می ۱۸۴۹ باهم دیگر ازدواج کردند. ماری، پاستور را در انجام تحقیقات حمایت می‌کرد و به کار او بسیار اهمیت می‌داد.

حاصل این ازدواج عاشقانه پنج فرزند به نام های ژان، ژان باتیست،سسیل، ماری لوئیز و کامیل بود. ولی سالها بعد ژان، کامیل و سسیل با فاصله های زمانی متفاوت جان خودشان را به علت بیماری ناشناخته از دست دادند. این فشار روحی روانی و همچنین فشار کارهای سنگین لویی را در سال ۱۸۶۸ دچار خونریزی مغزی کرد. او تا پایان عمر خود درگیر عوارض سکته بود و این عوارض از دست دادن بخش اعظم قدرت تکلم و همینطور فلج شدن دست چپش بود.

جایزه‌ ۱۵۰۰ فرانکی

در سال ۱۸۵۱ اسید تار تاریک در فرانسه کمیاب شد وامکان تولید آن در آزمایشگاه وجود نداشت.و این موضوع داروسازان را با مشکل نبود ماده اولیه روبرو کرده بود. جامعه داروسازان جایزه ای برای کشف جایزگزین اسید تار تاریک به ارزش ۱۵۰۰ فرانک درنظر گرفته بود.

پاستور دست به کار شد و برای یافتن منشا «اسید پارا تارتاریک» به آلمان و اتریش سفر کرد. لویی پاستور پس از آزمایش های مکرر متوجه شد با گرما دادن اسید تار تاریک به مدت پنج الی شش ساعت با دمای ۱۷۰ درجه می‌توان از آن اسید پارا تارتاریک بدست آورد. او بخاطر این دستاوردش علاوه بر جایزه ۱۵۰۰ فرانکی، توانست نشان «لژیون دونور» و همچنین« مدال رامفرد» را از انجمن سلطنتی دریافت کند.

کشف میکروب توسط لویی پاستور

پاستور بی وقفه روی مطالعات و تحقیقاتش زمان صرف می‌کرد. او حتی گاهی اوقات فراموش می‌کرد که غذا بخورد. تا اینکه در یکی از روزها توانست علت تخمیر شیر ترشیده را کشف کند. او با بررسی شیر ترشیده زیر میکروسکوپ، حضور میله های ریزی نظرش را به خودشان جلب کردند. قبل از این رخ داد، فرایند تخمیر، ترشیدگی و فاسد شدن تغییرات شیمیایی محسوب می‌شد. ولی پاستور متوجه شد تمام این تغییرات به علت وجود میکروب و یا یکسری موجودات ریزی هستند که در هوا وجود دارند.

او توانست در سال ۱۸۵۰ چگونگی فرآیند تخمیر توسط مخمرها را کشف کند. لویی پاستور در سال ۱۸۵۷ مقاله ای در زمینه تخمیرشیری منتشر کرد که در آن بیان کرده بود مولکول هایی که عامل تخمیر شیر هستن در عدم حضور هوا نیز می‌توانند تکثیر پیدا کنند. با تکثیر این موجودات در شیر، لاکتیک اسید ایجاد می شود و در نتیجه قند شیر تخمیر می‌یابد.

پاستور پس از تحقیق درباره اسید لاکتیک، توانست به نوع دیگری از تخمیر یعنی تخمیر سرکه‌ای نیز دست یابد. و به یکی از بزرگ ترین کشفیات خود برسد.

شروع پاستوریزه کردن مواد غذایی

در آن زمان صادرات فرانسه دچار مشکل شد و این مشکل باعث متحمل شدن میلیون های خسارت به فرانسه شد. کارخانه های لبنی برای جلوگیری از ضرر بیشتر، از پاستور تقاضا کمک کردند. پاستور توانست پس از تحقیق و بررسی برای جلوگیری از ترش شدن سریع شیر، راه حلی ارائه دهد. راه حل او گرما دادن به شیر تا دمای ۵۰ الی ۶۰ درجه بود. لویی پاستور عقیده داشت میکروب هایی که عامل ترش شدن شیر می‌شوند در این دما ازبین می‌روند و شیر از ترش شدن سریع نجات میابد. این روش را به افتخار پاستور، پاستوریزه نام گذاری کردند.

نقض نظریه تولیدخود به خودی توسط پاستور

پاستور هنگام تحقیق بر روی عامل ترشیده شدن شیر، به موجودات ذره بینی علاقمند شده بود و همین امر عامل گسترش یافتن دامنه تحقیق لویی در زمینه باکتری شناسی شده بود. قبل از اینکه لویی پاستور فاسد شدن مواد را گردن میکروب ها و باکتری های داخل هوا بی‌اندازد، دانشمندان اعتقاد داشتند این موجودات پس از فاسد شدن خلق می‌شوند نه قبل از فاسد شدن.

برای مثال ون هلموت اعتقاد داشت اگر خمره ای را با پارچه ای بپوشانند و مقداری در آن گندم و پنیر بگذارند موش بوجود می آید. لویی پاستور این نتیجه‌گیری‌ها را قبول نداشت و پس آزمایشات طاقت‌فرسا و وقت‌گیر متوجه شد این موجودات در محیط به صورت پراکنده وجود دارند و عامل فاسد شدن مواد هستند و هرچه میزان گرد و غبار و آلودگی در محیط بیشتر باشد این موجودات با تراکم بیشتری حضور دارند.

پاستور در سال ۱۸۶۱ پس از انتشار مقاله خود در رابطه با نظریه تولید خود به خودی، نظر خیلی ها از جمله مردم را به خودش جلب کرد. و این امر باعث شد ضربه جدی به نظریه خود به خودی وارد شود و عامل بوجود آمدن مشاجره بین علما شود.

نظریه خود به خودی پشتیبان ماده گرایی بود، درحالی نتایج تحقیقات پاستور از روح گرایی و معنویت حمایت می کرد. در انتها در سال ۱۸۶۳ فرهنگستان علوم تصمیم بر داوری گرفت و برای اثبات هر دو نظریه هیئتی را جهت بررسی موارد و نظرات تشکیل داد. و در آخر رای به نفع نظریه لویی پاستور صادرشد.

کشف علت بیمار شدن کرم های ابریشم توسط لویی پاستور

از سال های ۱۸۶۳ تا ۱۸۶۷ پاستور به عنوان اولین استاد زمین شناسی، فیزیک و شیمی در مدرسه هنرهای زیبا تدریس می کرد. تا اینکه در سال ۱۸۶۷ دانشگاه سوربُن به او کرسی استادی شیمی را به او پیشنهاد داد. و پاستور این پیشنهاد را قبول کرد .

در آن زمان پاستور عضو بخش کانی شناسی فرهنگستان علوم بود و هر هفته در کلاس هایش شرکت می‌کرد. ولی مسئله بیمار شدن کرم های ابریشم پاستور را از سال ۱۸۶۵ درگیر خودش کرده بود. او سال های زیادی را به مطالعات و تحقیقات برای پیدا کردن راه حل درمان کرم های ابریشم صرف کرد. تا اینکه در سال ۱۸۷۰ توانست علت بیمار شدن کرم های ابریشم را بیابد و آنهارا از مرگ نجات دهد.

داستان بیماری کرم های ابریشم

داستان بیماری کرم های ابریشم از این قرار بود که در سال ۱۸۵۰ بیشی از کرم‌های ابریشم درگیر بیماری ناشناخته ای شدند و جان خودشان را از دست دادند. هرسال این بیماری تلفات زیادی داشت و صبر پرورش‌دهندگان را لبریز کرده بود. شهر آله در فرانسه که مرکز پرورش کرم های ابریشم بود پس از بررسی میزان زیان وارد شده در طول ۱۵ سال، نمودار زیان رقم ۱۲۰ میلیون فرانک را نمایش داد. و وزارت کشاورزی را دچار نگرانی شدید کرد. وزارت کشاورزی از لویی پاستور تقاضا کرد تا علت این بیماری را کشف کند. سرانجام لویی توانست پس از چند سال مطالعه بر روی کرم‌ ابریشم عامل بیماری را نوعی عفونت میکروبی بداند که از کرم‌های بیمار به کرم های سالم سرایت می‌کند. علائم این بیماری متوقف‌شدن رشد، تنبلی و از دست دادن اشتها کرم های ابریشم بود.

این بیماری روی پوست کرم های ابریشم لکه ای سیاه رنگ برجای می‌گذاشت و آنها را از پای در می‌آورد. او با نابود کردن کرم های بیمار توانست کرم های سالمی پرورش دهد و به این اپیدمی ( اپیدمی به بروز سریع بیماری عفونی می گویند که در مدت زمان کم همه را درگیر می ‌کند.) پایان دهد.

ارائه نظریه میکروبی بودن بیماری‌ها توسط پاستور

پاستور پس از کشف علت تخمیر شیر به این مسئله پی برد که میکروب هایی که باعث تخمیر شدن شیر می‌شوند، می توانند عامل بوجود آمدن بیماری و سرایت آن نیز باشند فقط نوع میکروب‌ها متفاوت است. پس می توان با کشف ماهیت بیماری های عفونی و طریقه سرایت آنها به افراد، از افراد سالم در برابر افراد بیمار محافظت کرد.

این نظریه انقلابی در دنیا پزشکی ایجاد کرد. پزشکان و جراحان توانستند با رعایت بیشتر بهداشت، بیماران زیادی را از مرگی که عامل آن عفونت بود نجات دهند. پس از اینکه اختلاف های زیاد بین پزشکان و جراحانی که عامل مرگ بیمار را بیماری عفونی می دانستند و آندسته که به ای نظریه باور نداشتند بوجود آمد، و قربانی شدن تعداد زیادی آدم توسط عفونت، در انتها پزشکان و جراحان این نظریه را قبول کردند.

جوزف لیستر کسی که برای اولین بار تئور ی جِرم شناسی در جراحی را ارائه داد، در جست و جوی ماده ای پرداخت که بدون آسیب زدن به بافت بدن بتواند میکروب های موجود در هوا را ازبین ببرد که سرانجام به محلول فنول رسید. پزشکان توانستند با ضدعفونی کردن محل جراحی مرگ ناشی از عفونت را تا حد زیادی کاهش دهند. این نظریه توانست علت بیماری هایی همچون سل، دیفتری، وبا، سوزاک، حصبه، کزاز، زات الریه و طاعون را نوعی باکتری بداند.

آغاز عصر طلایی باکتری شناسی

در یکی از روزها نظر لویی پاستور به بیماری سیاه زخمی که حیوانات مزرعه و بعضا تعدادی انسان را درگیر خودش کرده بود جلب شد. سیاه زخم نوعی بیماری بسیار خطرناکی بود که عامل مرگ بسیار از حیوانات مزرعه مثل گوسفند، بز، اسب و گاو شد و خسارت بسیار سنگینی به مزرعه داران وارد کرد.

این بیماری دانشمندان و محققان زیادی را درگیر خودش کرد. پس از ارائه نظریه های متفاوت درباره علت بیماری سیاه زخم، رابرت کخ در سال ۱۸۷۶ توانست برای اولین بار باسیل (نوعی باکتری گرم مثبت میله ای شکل) سیاه زخم را کشف کند و علت آنرا مرحله هاگی شکل این نوع باکتری (باسیلوس آنتراسیس) دانست. رابرت متوجه شد این باکتری حتی پس از مرگ حیوان آلوده در محیط باقی می‌ماند و خاصیت بیماری زایی خود را حفظ می‌کند، سپس حیوانات دیگر با تغذیه کردن علوفه‌ی منطقه آلوده، باکتری را وارد بدن خودشان می‌کنند و درگیر بیماری سیاه زخم می شوند.

پاستور با بررسی نظریه رابرت به صحت اطلاعات پی‌برد و توانست ادامه دهنده تحقیقات رابرت باشد. او متوجه شد عامل انتقال این نوع باکتری کرم‌های خاکی هستند که ویروس را منطقه های دیگر پخش می کنند و آنجا را آلوده می کنند. لویی برای درمان و متوقف کردن این بیماری، راه‌کاری را که برای درمان کرم های ابریشم ارائه داده بود را پیشنهاد داد.

آنها با سوزاندن اجساد حیوانات بیمار و دفن کردن آنها در عمق بسیار زیاد خاک، توانستند عامل بیماری را ازبین ببرند .کاری که پاستور برای ازبین بردن سیاه زخم انجام داد، باعث شد نظریه میکروبی بودن بیماری ها اعتبار جدیدی بگیرد، و عصر طلایی باکتری شناسی شروع شود.

تکامل دانش واکسیناسیون توسط لویی پاستور

ادوارد جنر اولین کسی بود که از واکسن برای مصون ماندن از بیماری استفاده کرد. او قبل از استفاده از واکسن متوجه این موضوع شد که، کسانی که بیماری آبله گاوی می گرفتند دیگر درگیر آبله نمی‌شدند و از این بیماری مصون می‌ماندند. در سال ۱۷۹۶ ادوارد جنر برای اولین بار ویروس آبله گاوی را از بدن زنی کرد که ویروس جان اورا گرفته بود و سپس ویروس را به بدن پسر بچه‌ای تزریق کرد. او متوجه شد پسر بچه دیگ دچار آبله گاوی نشد.

این کار ادوارد شروع کننده بحث واکسن شد. این موضوع لویی پاستور را ترغیب برای آغاز سفری برای کشف واکسن سایر بیماری هایی که عامل آنها ویروس بود کرد.

نبرد با ویروس ها

لویی پاستور توانست با دریافت نمونه خون خروسی که مبتلا به وبای مرغی بود تحقیقات بر روی نمونه را با تیم خودش آغاز کند. ذهن پاستور درگیر موجودی بود که در هیچ یک از نمونه‌های مورد آزمایش خودش را نشان نمی‌داد. و فقط علائم حضورش را احساس می‌کرد. او پس از ماه ها مطالعه بر روی نمونه متوجه شد که کشت ویروس در طی ماه ها باعث تضعیف شدن عامل بیماری زایی ویروس می شود . او توانست با کشت مصنوعی ویروس، حیوانات و انسان ها را از آبله نجات دهد.

پاستور به سرعت کشف کرد که می‌تواند از طریق کشت مصنوعی، ویروس بسیاری از بیماری ها از جمله سیاه‌زخم و هاری را ضعیف کند و واکسن آنها را بسازد. پاستور توانست یا تزریق واکسن به بیماران هاری، آنهارا درمان کند و جان هزاران آدم و حیوان را از مرگ حتمی نجات دهد.

لویی پاستور فرشته نجات بشریت

برای قدردانی از تلاش های بی وقفه لویی پاستور، آزمایشگاهی جهت انجام تحقیقات و آموزش افتتاح شد و به نام پاستور نام گذاری شد. برای ساخت این آزمایشگاه از کشورهای مختلف کمک های نقدی فراوانی جمع آوری شد. همینطور دولت فرانسه حقوق اورا زیاد کرده بود و قرار بود پس از مرگ لویی درآمد او به خانواده اش برسد.

زحمات بی اندازه پاستور باعث ضعف جسمانی او شد و او دچار سکته مغزی و نارسایی قلب شد. لویی سالها با این بیماری زندگی کرد ولی در انتها مقاومت خودش را از دست داد و در تاریخ ۲۸ سپتامبر ۱۸۹۵ تسلیم مرگ شد. فرانسه لویی پاستور را با احترامات فراوانی به آغوش خاک سپرد و آرامگاهی باشکوه در انستیتو پاستور برای او ساخت. ماری لوران نیز در سال ۱۹۱۱ کنار همسرش به خوابی عمیق و ابدی رفت

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 19:22 ] [ گنگِ خواب دیده ]

تو را بوسیده‌ام
و هیچ‌کس نمی‌داند
من گونه‌های تو را سخت بوسیده‌ام.
راز ما را تنها فرشتگان در شب می‌دانند
فرشتگان کوچک در شب
که آغوش یکدیگر را تنگ چشیده‌اند

هنگام عشقبازی
دو بال بزرگ روی شانه‌ها می‌روید
ما پرنده می‌شویم
بالا می‌رویم
از ابرها بالا می‌رویم
آنجا که افسانه‌های قدیمی ادامه دارد
و خدایان از بالای کوه‌های بلند فرمانروایی می‌کنند.

هنگام عشقبازی
ما پرنده می‌شویم.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:37 ] [ گنگِ خواب دیده ]

فلسفه از دیدگاه ویتگنشتاین اول و دوم

لودویگ ویتگنشتاین در سال ۱۸۸۹ در وین چشم به جهان گشود. پدرش از صاحبان صنایع فولاد در اتریش بود. ویتگنشتاین از کودکی شیفته ماشین آلات بود و تحصیلات خود را بیشتر به خواندن ریاضیات و فیزیک اختصاص داد. پس از به پایان رساندن دوره مهندسی مکانیک در برلین ، سه سال در دانشگاه منچستر دانشجوی دوره تخصصی مهندسی هوایی بود و به پژوهش درباره هوانوردی و هواپیما پرداخت . طراحی ملخ هواپیما مستلزم بحث ریاضی بود. در همین ایام ویتگنشتاین مجذوب مسائل بنیادین ریاضیات شد. این چیزی بود که سرنوشت او را با فلسفه گره زد. وی با الهام از کتاب اصول ریاضیات برتراندراسل ، مهندسی را رها کرد و برای خواندن فلسفه به دانشگاه کمبریج رفت و زیر نظر راسل مشغول تحصیل منطق ریاضی شد. این آغازی بود برای همکاری و دوستی نزدیک راسل و ویتگنشتاین. دیری نگذشت که او هر آنچه را که ممکن بود از راسل بیاموزد، آموخت.
از آن پس وارد تفکرات بدیع و مبتکرانه ای شد که به نوشتن نخستین کتابش - رساله منطقی - فلسفی - انجامید. این رساله حاصل تفکرات منطقی و فلسفی ویتگنشتاین در خلال جنگ جهانی اول بود. ویتگنشتاین براستی بر این باور بود که همه مسائل بنیادین فلسفه را در این کتاب حل کرده است . بنابراین فلسفه را کنار گذاشت و به کارهای دیگر (مانند تدریس در مدارس ابتدایی ، باغبانی در صومعه و طراحی و ساختن خانه ای برای خواهرش در وین) مشغول شد. رساله تاثیر فراوانی در میان بسیاری از فیلسوفان دهه های نخستین سده بیستم ، بویژه پوزیتیویست های منطقی ، به جای گذاشت . پس از چندی ویتگنشتاین کم کم به این نتیجه رسید که رساله از اساس بر خطاست و دوباره به فلسفه روی آورد. او در سال ۱۹۲۹ به کمبریج بازگشت و در سال ۱۹۳۹ در آنجا به مقام استادی فلسفه رسید و به تدریس فلسفه پرداخت . (ویتگنشتاین به شیوه معمول درس نمی گفت و از یادداشت استفاده نمی کرد. درس گفتنش گویی اندیشیدن با صدای بلند بود. بسیار پیش می آمد که سکوتی طولانی بین درسش وقفه ایجاد می کرد.) ویتگنشتاین در دومین دوره اقامتش در کمبریج ، رهیافتی یکسره جدید و بکلی متفاوت با گذشته پدید آورد. این رهیافت در بقیه عمرش فقط به وسیله تماسهای شخصی رواج یافت ، چون تا پیش از مرگش در سال ۱۹۵۱ چیزی منتشر نکرد. دو سال پس از مرگش در سال ۱۹۵۳ کتاب دومش - پژوهش های فلسفی - منتشر شد.در اینجا به پدیده ای شایان توجه و شگفت انگیز برمی خوریم و آن این که فیلسوف نابغه ای در دو مرحله مختلف در زندگی خود دو فلسفه متباین به وجود می آورد که هر کدام یک نسل را تحت تاثیر قرار می دهد. بیشتر شگفتی این مساله از نکته دوم ناشی می شود. این دو فلسفه با وجود مبانیت ، برخی ویژگی های مشترک نیز دارند: هر دو اهمیت زبان را در زندگی و اندیشه آدمی در کانون توجه قرار می دهند و در هر دو محور دلمشغولی ها و مرزبندی بین کاربرد درست و نادرست زبان است.
● نگرش ویتگنشتاین اول نسبت به فلسفه
به نظر ویتگنشتاین فلسفه یکی از علوم طبیعی نیست . او می نویسد: واژه «فلسفه» باید بر چیزی دلالت کند که جایگاه آن فراتر یا فروتر از علوم طبیعی است نه در کنار آنها. این نظر مستقیما از آموزه ویتگنشتاین در باب «آنچه می توان گفت» ناشی می شود. فلسفه به نظر وی هیچ چیزی درباره حقایق به ما نمی گوید ، پس وظیفه و کارکرد آن چیست یا چه باید باشد؟ پاسخهای ویتگنشتاین چنین است : هدف فلسفه روشن سازی منطقی اندیشه هاست . فلسفه یک آموزه نیست ، بلکه یک فعالیت است . یک اثر فلسفی عمدتا از روشن سازی ها تشکیل شده است . نتیجه فلسفه گزاره های فلسفی نیست ، بلکه روشن شدن گزاره هاست . بدون فلسفه اندیشه ها انگار تیره و تار و مبهم است : وظیفه فلسفه روشن کردن آنها و تعیین مرز دقیق آنهاست . فلسفه برای حیطه چون و چراپذیر دانش طبیعی مرز می نهد. فلسفه می باید عنصر اندیشیدنی را کرانمند کند و بدان وسیله عنصر نااندیشیدنی را نیز چنین کند. فلسفه می باید عنصر نااندیشیدنی را از درون به وسیله عنصر اندیشیدنی محصور سازد. فلسفه نشانگر عنصر ناگفتنی خواهد بود، بدین طریق که عنصر گفتنی را بروشنی بازمی نماید. ویتگنشتاین در پیشگفتار رساله می نویسد: «پس هدف این کتاب کرانمند ساختن اندیشه است» ؛ یعنی مرز دقیق نهادن بین آنچه می توان اندیشید (یا گفت) و آنچه نمی توان اندیشید. به نظر او فیلسوفان گذشته در فهم منطق زبان خود شکست خورده اند . پس از آن می گوید: «فلسفه سراسر «سنجش زبان است». پس فلسفه در رساله یک فعالیت ایضاح و روشن سازی است . فلسفه منطق زبان ما را به وسیله نمایاندن آشکار آنچه می توان گفت ، نشان می دهد. اما روش درست فلسفه چیست؟ ویتگنشتاین پاسخ می دهد: «روش درست فلسفه شاید این می بود: هیچ چیز نبایستی گفت مگر آنچه را می توان گفت ؛ یعنی گزاره های علم طبیعی بنابراین چیزی را که اصلا با فلسفه سر و کار ندارد؛ پس هر گاه کس دیگری بخواهد چیزی متافیزیکی بگوید، باید برای او ثابت کرد که به پاره ای از نشانه ها در گزاره های خود نشانگری = معنا نبخشیده است . هر چند این روش برای فرد دیگر خرسندکننده نیست چون او این احساس را نخواهد داشت که ما به او فلسفه می آموزیم ولی شاید این یگانه روش فرسختانه صحیح است.» این تصور از فلسفه در طول تاریخ اندیشه ها بی سابقه است و گسست فلسفه ویتگنشتاین را از تفکرات سنتی نشان می دهد. پس فلسفه از نظر ویتگنشتاین متقدم کارکردی سلبی دارد؛ یعنی باید برای کسی که می خواهد گزاره متافیزیکی بگوید، ثابت کنیم که گزاره های او بی معناست . روش اثبات بی معنا بودن این گزاره ها روش تحلیل است ؛ بدین ترتیب که اگر کسی گزاره ای متافیزیکی بیان کرد ، گزاره او را با طرح این سوالات تحلیل کنیم : «مقصودتان از این یا آن اصطلاح چیست؟» ، «چگونه می گویید این گزاره صادق است؟» و مانند اینها. سرانجام او ناچار خواهد بود مقصود خود را برحسب گزاره های بنیادی توضیح دهد و سپس می توانیم به او نشان دهیم که به نشانه های معینی در گزاره اش معنا نداده است . ویتگنشتاین رساله را با این جمله به پایان می برد: «آنچه درباره اش نمی توان سخن گفت ، می باید درباره اش خاموش ماند» ، آنچه می توان گفت یعنی گزاره های علوم طبیعی ، می تواند به وضوح گفته شود؛ آنچه را نمی توان گفت رازآلود، فقط می توان نشان داد. تلاش برای گفتن آنچه را نمی توان گفت ، بلکه فقط می توان نشان داد، نتیجه اش بی معناست ؛ پس باید خاموش بمانیم . این کل مفهوم آخرین جمله رساله است . در اینجا «خاموشی» یا «سکوت» را نباید به مفهوم عادی ادا نکردن صدا تفسیر کرد؛ بلکه معنای آن این است که «نکوش تا چیزی را بگویی که نمی توان گفت » زیرا آنچه را می توان نشان داد، نمی توان گفت . یکی از نکات مهم رساله تمثیل ، نردبان است . ویتگنشتاین می نویسد: «گزاره های من بدین راه روشن کننده اند: آن کس که نگریسته مرا دریابد، هنگامی که طی گزاره های من یعنی برپایه آنها از گزاره های من بالا رود، آنها را بی معنا می یابد. (به یک تعبیر او پس از بالا رفتن از نردبان ، باید نردبان را به دور افکند)». ویتگنشتاین در پیشگفتار گفته بود که «صدق اندیشه هایی که در اینجا توضیح داده ام ، به نظرم قطعی و دست نخوردنی می نماید» اما اکنون او گزاره هایش را بی معنا می داند. آشکارا تناقضی وجود دارد. راسل هم در دیباچه خود بر رساله ، به این مطلب اشاره کرده است . انتقادهای فراوانی به استعاره نردبان وارد شده است که در اینجا از ذکر آنها خودداری می کنم . با تامل در باب گفته های ویتگنشتاین درباره فلسفه چند نکته بر ما آشکار می شود:
۱) کارکرد فلسفه سلبی است یعنی کارش این است که به ما نشان دهد چه چیزی را نمی توان گفت و درباره چه چیزی نمی توان اندیشید (مراد از گفتن و اندیشیدن در اینجا معنای خاصی است که ویتگنشتاین از این واژه ها اراده می کند.) آشکار است که این برداشت از فلسفه با تلقی سایر فیلسوفان از این دانش بسیار متفاوت است.
۲) فلسفه براساس تصور ویتگنشتاین ، هویت خود را به عنوان یک دانش مستقل از دست می دهد و به فعالیتی میان رشته ای تبدیل می شود (چیزی مانند روش تحقیق). هنگامی که می گوییم کار فلسفه روشن سازی اندیشه ها و سنجش زبان است ، واضح است که اندیشه و زبان به یک حوزه معرفتی خاص محدود نمی شود و در همه حوزه ها می توانیم کار فلسفی بکنیم.
۳) براساس دو نکته بالا می توان گفت ارتباط فلسفه با جهان و هستی قطع می شود. دیگر فلسفه نه عهده دار بحث از هستی است نه وظیفه اش بررسی ارزشها و اصول اخلاقی است نه اثبات وجود خدا و نه جاودانگی نفس و به طور کلی نه خداشناسی است نه انسان شناسی و نه جهان شناسی.
● دوره انتقال
برخی از فیلسوفان در طول حیات فکری خود به ۲فلسفه متفاوت قائل شده اند. به دیگر سخن زندگی فکری آنها را می توان به ۲دوره تقسیم کرد. (از جمله کانت و هوسرل) ویتگنشتاین هم یکی از همین فیلسوفان است . در این فصل می خواهم به این پرسش پاسخ دهم که «چه عواملی باعث شد که ویتگنشتاین فلسفه نخستین خود را نامعتبر بداند و به فلسفه دیگری قائل شود؟» در زیر به کوتاهی به برخی از این عوامل اشاره می کنم . ویتگنشتاین پس از انتشار رساله ، فلسفه را رها کرد و آموزگار دبستانی در یکی از روستاهای اتریش شد. این شغل جدید تاثیر فراوانی در انتقال او از فلسفه نخستین به فلسفه متاخرش داشت . در واقع آموزش نوشتن و خواندن و حساب کردن به کودکان و تجربه نوشتن یک فرهنگ لغت برای مدارس ابتدایی سهم و نقش زیادی در دیدگاه پراگماتیستی اخیر او در باب معنا داشت . براستی چگونه کسی در می یابد که آیا کودک معنای واژه را می داند جز با مشاهده این که چگونه کودک این واژه را به کار می برد؟ آیا تبیین و توضیح معنای واژه به کودکان دقیقا عبارت از آموزش کاربرد واژه به آنها نیست؟ تاثیرات تجربه تدریس بر فلسفه متاخر او کاملا آشکار است . ویتگنشتاین خاطر نشان می سازد که برای دریافتن معنای واژه بسیار مفید است که از خود بپرسیم «این واژه چگونه آموخته شده است؟» پس تدریس در دبستان در قائل شدن ویتگنشتاین به نظریه کاربردی معنا موثر واقع شد. عامل و علت دیگر تغییر دیدگاه ویتگنشتاین از رساله به پژوهش ها انتقادهای فرانک رمزی و بیرو سرافا، اقتصاددان ایتا لیایی بود. ویتگنشتاین در پیشگفتار پژوهش های فلسفی می نویسد: «انتقادهایی که فرانک رمزی به اندیشه های من وارد ساخت و در گفتگوهایی متعدد با او درباره آنها بحث کرده ام ، به من در فهم این اشتباه ها ... کمک کرد. حتی بیش از این انتقاد همیشه مطمئن و نیرومند مدیون انتقادهایی هستم که یکی از آموزگاران این دانشگاه ، سرافا، سالهای لاینقطع روی اندیشه های من اعمال کرد.» (ص ۲۶، متن فارسی) در اینجا نمی توان به محتوای انتقادهای رمزی و سرافا پرداخت . فقط باید گفت که گرایش پراگماتیستی رمزی بیشترین تاثیر را بر تفکر متاخر ویتگنشتاین گذاشت . یونستوس هارتناک می نویسد: «روزی ویتگنشتاین [نزد سرافا] از نظر خود راجع به این که قضایای کلام ، دارای همان صورت منطقی وقایعی هستند که نمودار می سازند، دفاع می کرد. سرافا حرکتی کرد که معمولا اهالی ناپل برای اظهار تحقیر و نفرت از خود ظاهر می سازند و از ویتگنشتاین پرسید: صورت منطقی این حرکت چیست؟ بنا به خاطرات خود ویتگنشتاین همین سوال بود که او را متوجه ساخت که امر واقع نمی تواند دارای صورت منطقی باشد». عامل دیگری که در تغییر دیدگاه ویتگنشتاین نقش داشت ، تاثیر اندیشه های ویلیام جیمز بر اوست . کتاب اصول روان شناسی جیمز یکی از معدود کتابهایی بود که ویتگنشتاین به عنوان کتاب درسی textbook از آن استفاده می کرد. کتاب دیگر جیمز که مورد توجه و علاقه ویتگنشتاین بود، تنوع تجربه دینی است . حمله ویتگنشتاین متاخر به ذاتگرایی تصور او از شباهت خانوادگی ، استفاده فراوان او از مثالها و نمونه ها یقینا ارتباط تنگاتنگی با اندیشه های جیمز دارند. آماجهای حمله جیمز که عبارت بودند از ذهن نظریه پرداز، ساده سازی بیش از حد، دیدگاه یکسویه ، جزم اندیشی و جستجوی یک ذات واحد دقیقا همان مشخصه های تفکر ویتگنشتاین متاخر است . فیلسوفان و نویسندگان دیگری هم در گذر ویتگنشتاین به فلسفه متاخرش موثر بودند. از جمله قدیس آوگوستینوس ، پاسکال ، کرکه گور، داستایوفسکی و تولستوی که از ذکر جزییات تاثیر ایشان بر ویتگنشتاین خودداری می کنم . نظر ویتگنشتاین متاخر در باب زبان همان طور که گذشت ، آنتی تز آموزه متقدم اوست . اختصاصی ترین ویژگی اثر متاخر او مخالفتش با چیزی است که اشتغال فیلسوفان به زبان را چونان امری متمایز از کارکرد می خواند. وی کوشش همیشگی را برای نیل به دقت و فرسختی توهم می انگارد و ابهام را تا آنجا که به کار اهداف عادی بیاید، همچون واقعیت می پذیرد. ویتگنشتاین متاخر به جای جستجوی اصول متحدکننده که امور جزیی را تیره و تار می کنند و به انتزاع ذوات رهنمون می شوند ، توجه ما را به مورد به مورد کاربردهای واقعی و عادی زبان معطوف می کند. طرح «بازیهای زبانی» در نوشته های اخیرش نشاندهنده این واقعیت است که به نظر ویتگنشتاین زبان کاربردهای متعددی دارد و واژه ها و عبارات فقط در بستر اجتماعی یا در جریان زندگی معنا دارند. با چنین برداشتی از زبان ، روشها و وظایف فلسفه چیست؟ ویتگنشتاین نه برای خود زبان ؛ بلکه به خاطر فلسفه به زبان علاقه مند بود. وظیفه ویتگنشتاین در پژوهش ها درست مانند رساله ، طرح پرسشهایی درباره حدود و مرزهای معناست و نشان دادن آنچه می توان گفت و آنچه نمی توان گفت ؛ البته این مرز به نحو متفاوت و با دلایلی متفاوت در ۲کتاب رسم می شود. پس هنوز هم مرز گذاشتن وظیفه اصلی ویتگنشتاین به عنوان فیلسوف و بنابراین وظیفه فلسفه است . تصور اخیر ویتگنشتاین از فلسفه از شیوه جدید نگریستن او به زبان برمی خیزد. به نظر او مسائل فلسفی عمدتا از سوی تفسیر صور زبان نشات می گیرند. «مسائلی که از تفسیر نادرست شکلهای زبانی ما ناشی می شوند ، دارای خصلت عمیق و ناآرامی هایی ژرف هستند. ریشه هاشان در ما به اندازه شکلهای زبانمان ژرف است و اهمیت آنها به اندازه اهمیت زبان ماست.» پس به نظر ویتگنشتاین فلسفه با حیرت آغاز می شود. پرسشهای فلسفی ، پرسشهای آزاردهنده ای هستند که از شکلهای زبان ما برمی خیزند. آنها با نوعی بیماری روانی قابل مقایسه اند. ویتگنشتاین در یکی از درس گفتارهایش گفت که فیلسوفان درباره چیزها دچار سردرگمی اند و از غریزه خاصی پیروی می کنند که آنها را به طرح پرسشهایی بدون فهمیدن این که منظور از این پرسشها چیست رهنمون می شود. طرح این پرسشها از تشویش ذهنی مبهمی ناشی می شود. مانند تشویشی که کودک را به پرسیدن «چرا» رهنمون می شود. پس مساله فلسفی این شکل را دارد: نمی دانم از چه راهی باید بروم . ویتگنشتاین معتقد است : فلسفه به هیچ رو نمی تواند در کاربرد بالفعل زبان دخالت کند. در آخر فقط می تواند آن را توصیف کند. . این نظر در تقابل کامل به نظریه نخستین او و پیروان اولیه اش ، پوزیتیویست های منطقی قرار دارد. ویتگنشتاین در جای دیگری می نویسد: فلسفه همه چیز را پیش روی ما قرار می دهد و نه چیزی را توضیح می دهد و نه چیزی را استنتاج می کند؛ چون همه چیز آشکارا در معرض دید است و چیزی برای توضیح نمی ماند... همچنین می توان نام فلسفه را به آنچه پیش از همه کشفها و ابداع های تازه امکان پذیر است ، داد. . پس از این می نویسد: کار فیلسوف ، عبارت است از گردآوردن یادآوری ها برای یک مقصود خاص . آشکار است که برداشت ویتگنشتاین از فلسفه کاملا نو و مبتکرانه است . ویتگنشتاین در جایی (در تقابل با آموزه متقدمش) می گوید: هدف ما پالودن یا تکمیل نظام قاعده های کاربرد واژه هامان به شیوه های تاکنون نشنیده نیست ؛ چون روشنی ای که متوجه آن هستیم در واقع روشنی کامل است ؛ اما این فقط بدان معنی است که مسائل فلسفی باید کاملا ناپدید شوند. کشف واقعی ، کشفی است که مرا قادر به دست برداشتن از فلسفیدن هنگامی که می خواهم این کار را بکنم سازد کشفی که به فلسفه آرامش می دهد تا دیگر مسائلی که خود آن را زیر سوال می برد ، آن را زجر ندهند ... یک روش واحد فلسفی وجود ندارد ، هر چند روشهایی وجود دارند مانند شیوه های درمانی متفاوت . این یکی از فقرات بسیار مهم پژوهش ها درباره فلسفه است . ویتگنشتاین را براساس این فقره و برخی گفته های مشابه ، منادی پایان و مرگ فلسفه خوانده اند و فلسفه او را جزو فلسفه های پایان به شمار آورده اند. ویتگنشتاین درباره درمانگری فلسفه می گوید: پرداخت فیلسوف به یک مساله همانند مداوای یک بیماری است . درست همان طور که یک درمان منحصر به فرد برای همه بیماری ها وجود ندارد ، یک روش واحد فلسفی هم وجود ندارد. درمانی که باید به کار رود ، بستگی به نوع بیماری و شخصی دارد که به آن مبتلاست . در جای دیگر ویتگنشتاین تصور خود را از فلسفه چنین بیان می کند: هدف شما در فلسفه چیست؟ نشان دادن راه خروج از بطری مگس گیر به مگس . از گفته های ویتگنشتاین دوم درباره فلسفه ، می توان چنین برداشت که فلسفه به عنوان یک دانش مستقل هویت خود را از دست می دهد. (این دقیقا همان چیزی است که ویتگنشتاین اول هم بدان باور داشت) هنوز هم فلسفه یک فعالیت است ؛ اما اکنون کارش توصیف است نه سنجش زبان . هنوز فلسفه کار ایجابی چندانی نمی تواند بکند. در پایان بد نیست مقایسه ای براساس شخصیت ویتگنشتاین بین ۲دوره فکری او انجام دهیم . فلسفه ای که در رساله مطرح می شود، فلسفه ای فوق العاده فردی است . اندیشه های انسان تنهایی است که در زندان ذهن خود و دانسته های خود اسیر است . هیچ نشانه ای در آن نیست که زبان ابزار مفاهمه با دیگران است . زبان صرفا ابزاری است برای توصیف امور واقع . اما فلسفه ویتگنشتاین دوم اندیشه انسانی است که چینی نازک تنهایی خود را شکسته و به دنیای ارتباط با دیگران گام نهاده است . کار زبان صرفا توصیف امور واقع نیست . زبان کاربردهای فوق العاده متعددی دارد. از توصیف واقعیات گرفته تا حل جدول تا دعا کردن و حتی دشنام دادن و لطیفه تعریف کردن . اینها همه نشاندهنده آن است که ویتگنشتاین دوم وجود انسان های دیگر را در برابر خود به رسمیت می شناسد و باید با آنها به گفتگو بنشیند.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:36 ] [ گنگِ خواب دیده ]

آه
پوست غمگینم
زخم هایت دهان باز کرده اند
شاید خیابانی شلوغ از من بیرون بزند
یا عابرانی
که تازه از تیمارستان برگشته اند!

می توانستی
از گلوی من
آواز گنجشک اندوهگینی را بیرون بیاوری
یا تابوتی
از درختی تنومند

اما چه وحشت غم انگیزی ست!
انسانی هستم
در قالب یک زن
که شباهت زیادی به وارونه ی مردی دارد
که درتنش
وطنش
جای ترکش هایی ست
که به طرز عجیبی به خودکشی فکر میکند

من اما درگلویم خودکشی کرده ام
می شنوی صدای پوست مرا؟
فقط جای یک گلوله
فقط جای یک گلوله در شقیقه ام
خالی است
تا چهره ی عبوس مرگ را لو بدهد

من دهان دسته جمعی زنانی هستم
که آوازهایشان را
باد می برد
و پوست غمگین شان را
مرگ، برگ برگ می ریزد
از شاخه ی درختانی که در پیاده روها کمر درد گرفته اند
و حوصله ی ایستادن ندارند

در پیاده روها
منتظر مرگ نشسته ام
حوصله ی هیچ عابری را ندارم!
و گنجشک های اندوهگینم
در لانه هایشان
آوازه های احمقانه می خوانند

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:31 ] [ گنگِ خواب دیده ]

بغلم کن
سردم است
من بیشتر از پیراهن‌های مانده بر طناب
به آغوش نیازمندم
تنهایی
دستی بر گردنم انداخته
و با دست دیگرش
انگشت اشاره‌ای به دور دارد
چیزی بگو
حرفی بزن
لب‌های تو
گیاه خود رویی‌ست
مانده زیر برف
این گوزن وحشی را
به مراتع پائین بکش...

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:30 ] [ گنگِ خواب دیده ]

از ابرها
آن تکه یی که تویی
نخواهد بارید
مِه همان خواهد بود
چشم بسته و فرو رونده
که بهتر ببیند
پرنده ی گلگون را
و تنها پرنده ی گلگون
نه این که هر لحظه شکوفاتر ست
بر فرقِ اسبِ رهگذر
نه چکمه های کوچکش
که به گونه های او مهمیز می زنند .

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:29 ] [ گنگِ خواب دیده ]

اگر که زرد نمی شود آبی
و عشوه ای در تن باران نیست.
اگر که سرد می گذرد سایه
با رفتن فانوس
اگر که مهتابی ،سرخ نمی شود امروز
و ماه ،نه خورشید است
نه خورشید ،حتی ماه
و شنبه‌ها،جمعه
یکشنبه‌ها،جمعه
دوشنبه‌ها،جمعه
و جمعه‌ها،جمعه

در انتهای تقویم دیوار است
اگر که این چنینم من،
اگر که آن چنانی تو...

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:28 ] [ گنگِ خواب دیده ]

اپیکور و چیرگی بر ترس از مرگ

اپیکور و چیرگی بر ترس از مرگ

این گفتار را به بررسی فشرده­ی زندگی و آرای اپیکور فیلسوف عصر یونانی­مآبی (هلنیسم) اختصاص داده­ایم. اپیکور در سال ۳۴۱ پیش از میلاد یعنی هفت سال پس از مرگ افلاطون، در ساموس متولد شد و در سال ۲۷۱ پیش از میلاد، در آتن چشم از جهان فروبست.
وی در آغاز تحت تاثیر آموزه­های دمکریت بود. در سال ۳۱۰ پیش از میلاد، در جزیره­ی لسبوس مکتب خود را بنیاد گذاشت و چهار سال پس از آن، در آتن به تدریس فلسفه مشغول شد. مدرسه­ی او در آنجا در باغی بود و به همین دلیل اپیکوریان را «فیلسوفان باغ» نیز می­نامیدند. به محفل دوستان و هواداران اپیکور، زنان و بردگان نیز راه می­یافتند و می­توانستند در کلاس­های درس وی شرکت کنند. شاگردانش او را به خاطر فروتنی و مهربانی و فرزانگی، چونان خدایی می­پرستیدند.
مهم­ترین اثر اپیکور تحت عنوان «درباره­ی طبیعت» باقی نمانده است، اما بسیاری از نامه­های آموزشی و مجموعه­ای از گزاره­های اساسی فلسفی او باقی مانده که نزدیک شدن به آموزه­های اصلی او را ممکن می­سازد. افزون بر آن در اثر «لوکرتس» متفکر اپیکوری نخستین سده­ی پیش از میلاد، بازنمودی کامل از فلسفه­ی اپیکور وجود دارد.
اندیشه­های فلسفی اپیکور ادامه­ی فلسفه­ی آتنی نبود، بلکه گرایش فردگرایانه­ای را دنبال می­کرد که افلاطون و ارسطو تلاش کرده بودند در فلسفه­ها­ی خود بر آن­ها چیره گردند. هدف فلسفه­ی اپیکور این بود که به فرد راه نیکبختی شخصی را نشان دهد. بنابراین او پرسش از هدف زندگی انسان را به کانونی­ترین پرسش فلسفی خود تبدیل ساخت.
اپیکور رانش اولیه­ی انسان را، جستجوی لذت می­دانست که شاخص همه­ی موجودات زنده است. به نظر وی اما برتری انسان نسبت به موجودات زنده­ی دیگر در آن است که می تواند با استفاده از ابزار فکری خود، عالی­ترین لذت را برای زندگی خود تأمین کند. نه لذت حسی لحظه­ای و گذرا را، بلکه مجموعه­ی احساس خوشایندی که از چیرگی بر دردهای جسمی و رهایی از مزاحمت­ها و اختلال­های روانی برخاسته است.
به عقیده­ی اپیکور، اختلالاتی که تعادل روانی را به مخاطره می­اندازد و مانع نیکبختی انسان می­شود، بیم از خدایان و ترس از مرگ است. هر کس که می­خواهد سعادتمندانه زندگی کند، باید بر ترس خود از خدایان و مرگ چیره گردد. بنابراین تمام معنای فلسفه­ی نظری چیزی جز این نیست که این هدف در زندگی عملی مشخص فرد برآورده شود.
در مورد بیم از خدایان، اپیکور معتقد بود که این نتیجه­ی پنداری باطل است. زیرا خدایان در رویدادهای جهان ما نقشی ندارند و بویژه نمی­توان آنان را هدایت­کنندگان زندگی انسان به حساب آورد. طبق فلسفه­ی اپیکوری، خدایان در مکان­هایی میان جهان­های جداگانه جای دارند و در آنجا زندگی بی­دغدغه و رستگارانه­ای را می­گذرانند، بدون اینکه در حوادث زمینی دخالت و در سرنوشت انسان شرکت کنند. اگر خدایان در زندگی زمینیان دخالت می­کردند، دیگر ذات­هایی کامل نمی­بودند، چرا که از منظر اخلاقی، مسئول کژی­ها و کاستی­های زندگی زمینیان می­بودند.
اپیکور می­پرسید: «یا خدا می­خواهد پلیدی را در جهان از میان بردارد و نمی­تواند، پس ناتوان است. یا می­تواند و نمی­خواهد آن را از میان بردارد، پس بد است. یا نمی­تواند و نمی­خواهد، پس هم ناتوان است و هم بد و در هر صورت شایسته­ی خدایی نیست. و سرانجام اگر خدا می­خواهد و می­تواند پلیدی را از میان بردارد، این پلیدی از کجاست و چرا از میان نمی­رود؟».
به این ترتیب، اپیکوریان به مشیت و نیز ترس از مجازات خدایی بی­باور بودند. به عقیده­ی آنان، خدایان نه به انسان یاری می­رسانند و نه او را پاداش یا عقوبت می­دهند. به همین دلیل قربانی و یا دعا کردن به درگاه خدایان، بی­معناست. باید ترس از مجازات آن­جهانی را که نمایندگان آموزه­ی نامیرایی نفس ادعا می­کنند، در انسان از میان برد.
اپیکور بیم از مرگ را نیز بیهوده می­دانست. گفتیم که او در آغاز تحت تاثیر اندیشه­های دمکریت بود. آموزه­های اتمیستیک دمکریت، برای اپیکور رهایی بخش بود و با کل صورت تفکر او همخوانی داشت. به عقیده­ی اپیکور، روح نیز مانند کالبد، طبیعتی جسمانی دارد و از اتم­ها ترکیب شده است. استعداد دریافت حسی، خصلتی تصادفی است که از پیوند گذرای اتم­های روح و جسم بوجود آمده است. با مرگ، این پیوند گسسته می­شود و از این طریق توانایی دریافت حسی نیز از میان می­رود. بنابراین اگر مرگ به معنای عدم کامل دریافت حسی باشد، یعنی اینکه با عدم آگاهی و بیدردی همراه است، پس ارتباطی به ما ندارد.
از همین رو اپیکور در نامه­ای به شاگردش منویکویس می­نویسد: «به این اندیشه عادت کن که مرگ ارتباطی به ما ندارد. زیرا همه­ی چیزهای خوشایند و ناخوشایند مربوط به دریافت حسی است. اما مرگ به معنی فقدان دریافت حسی است. بنابراین باید به این بصیرت رسید که مرگ ارتباطی به ما ندارد. زندگی میرا پرلذت است نه از آن جهت که به ما یک برجاهستی نامحدود ارزانی می­کند، بلکه از آن جهت که بر خواهش نامیرایی چیره می­شود.
آری، بدترین شر که همان مرگ باشد، هیچ ارتباطی به ما ندارد. زیرا مادامی که ما زنده­ایم، مرگ حاضر نیست و به محض اینکه حاضر شد، ما دیگر وجود نداریم».
با آموزه­های اپیکور، فلسفه­ی طبیعی غایت روشنگر خود را برمی­آورد. فرد می­تواند به یاری آن خود را از ترس مرگ و بیم از اشباح دینی برهاند. به این ترتیب، دیگر هیچ مانعی بر سر راه کسب لذت وجود ندارد.
اما به عقیده­ی اپیکور، فرزانه تسلیم لذت لحظه­ای نمی­شود و به پیامدهای واقعی جسمی و روحی آن می­اندیشد. از همین رو در کنار لذت داوطلبانه، دردی را نیز برمی­گزیند تا سپس بتواند به مرحله­ی عالی­تری از لذت دست یابد. زندگی در باغ اپیکور ساده و محقر بود. وی قناعت شخصی را با ارزش می­دانست. نه از آن جهت که به کمترین بسنده کند، بلکه از آن رو که هنگام نداری، با کمترین راضی باشد.
اشاره­ای به اندیشه­ی سیاسی اپیکور نیزخالی از فایده نیست. گرایش­های فردگرایانه­ی عصرهلنیسم به شدت در اپیکور تأثیرگذار بود، اما روایت­های عشق هلنی به شهر و دولت، هنوز در این فرزند آتنی زنده بود. اگر چه اپیکور و شاگردانش دولت را رد نمی­کردند و آن را شرط نوعی از زندگی که خود توصیه می­کردند می­دانستند، اما با این حال بهتر می­دیدند که انسان در سیاست دخالت نکند و زندگی حتی الامکان آرامی در پیش گیرد. از جمله شعارهای آنان این بود که: «در خلوت زندگی کن!» و یا «خود را از زندان زندگی روزمره و سیاست رها ساز!». به نظر آنان کسی خوب می­زید که ذهن را از تنش­های تند آزاد سازد و به آرامش درونی دست یابد. اگر پیامد چنین خواسته­ای، عزلت گزینی و رویگردانی از جهان نبود، به این دلیل بود که اپیکوریان برای دوستی ارزش والایی قائل بودند. طبق نظر آنان، در جمع دوستان، آن خوشبختی حاصل می­گشت که نه از طریق «خود را وقف دانش کردن» به معنای ارسطویی آن قابل حصول بود و نه از طریق «شرکت در حیات سیاسی و اجتماعی» به مفهوم دولتشهری و کلاسیک یونانی آن. اندرز اپیکور برای دوری از سیاست، از موضع او قابل توجیه است. اگر تعادل روانی، ایده آل فرد است، نباید این ایده آل را تسلیم رانش­های خطرناک شرکت در گستره­ی عمومی ساخت و رستگاری فرد را به مخاطره انداخت.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:26 ] [ گنگِ خواب دیده ]

آیا امید وجود دارد؟

آیا امید وجود دارد؟

نومید بودن به که تسلیم شدن! (نیچه)- داستایفسکی در نامه‌ای به برادرش میخائیل در شب نجاتش از مرگ‌ (لغو حکم اعدام) می‌نویسد: «... من احساس دلمردگی نمی‌کنم و نومید: نیستم. زندگی در همه جا هست. زندگی در درون ماست و نه بیرون ما. دیگران هم با من خواهند بود و مهم این است که در هر بدبختی نومید نشویم و به زانو درنیاییم. همین است هدف زندگی ما، همین است مقصود زندگی. این را حالا می‌فهمم. این فکر در رگ و پی من نفوذ کرده است... سوگند می‌خورم که امید از کف نخواهم داد.»(۱) امید مسئله مرکزی و متافیزیکی داستایفسکی است. او با همین متافیزیک توانست چهار سال حبس را در زندان اومسک در غرب سیبری سپری کند و در آنجا با رانده‌شدگان، جنایتکاران و قدیسان، هیولای رذیلت و فضیلت محشور بود و تنها کتابی که در دوران زندان در اومسک مجاز بود که در اختیار داشته باشد، نسخه‌ای از عهد جدید (انجیل) بود او از این کتاب نیرو می‌گرفت و متاثر از آن رنج را تقدیس می‌کرد زیرا که مسیح نیز رنج کشید. او در همین باره می‌نویسد: من فرزند زمانه و عصر خود هستم، فرزند عدم ایمان و می‌دانم که چه رنج‌هایی را باید متحمل شوم تا ایمان واقعی را به‌دست آورم...
خداوند گاهی لحظاتی را در اختیار من می‌گذارد که آرامش کاملی به من دست می‌دهد و آن موقع برای خود نظام ایمانی موثر تالیف می‌کنم... این تصور را دارم که هیچ‌ چیز زیباتر و عمیق‌تر از ایمان نیست و هیچ چیز معقول‌تر و انسانی‌تر و کامل‌تر از مسیح نیست... افزون بر این حتی اگر کسی ثابت کند که مسیح و تعالیمش فاقد هر نوع حقیقت است، باز ترجیح خواهم داد طرفدار مسیح باشم تا طرفدار حقیقت!(۲) و همه اینها هم ممکن که به این دلیل نیز باشد که او به ناگزیر می‌بایستی رنج را امری «آرمانی» یا «مقدس» تصور‌ کند تا بتواند دوران حبس را تحمل کند و مهم‌تر آنکه توجیهی برای آن داشته باشد و چه «تصویری» آرمانی بهتر از مسیح می‌توانست به او کمک کند تا ستایشگر رنج باشد؟ بنابراین داستایفسکی با «امید» به بخشش «گناهانش» رنج کشید. (ایده مسیحی). اما همچنین مسئله آن است که آیا «امید» به عنوان یک مقوله هستی‌شناسانه و متافیزیکی یک وهم یا خیال است یعنی ساخته ذهن است یا اینکه بر واقعیت‌ها و لوازمات عینی مبتنی است؟ علاوه بر آن امید چگونه شکل می‌گیرد؟ ممکن است امید مثلا به عنوان نیرویی آرامش‌بخش در وضعیتی مانند دوران حبس داستایفسکی به ناگزیر و متاثر از آن موقعیت ساخته ‌شود، و این تخیلات و ناخودآگاه فرد محبوس است که به آن (امید) نیاز دارد زیرا که به هر حال یک انگیزه‌دهنده است که در اینجا صورت دیگر یک مقوله وجودی و متافیزیکی نمی‌تواند باشد. از طرف دیگر وجود «دیگری» برای شکل‌گیری امید در فرد تا چه اندازه اهمیت دارد؟ یعنی هرگاه «دیگری» وجود نداشته باشد آیا مسئله امید خودبه‌خود منتفی است؟
به عبارت دیگر، مطابق این سوال‌ها این مسئله نیز مطرح است که هرگاه «امید» ساخته ذهن آدمی است مقوله «دیگری» نیز می‌تواند فرآورده ذهن آدمی باشد که توان زیستن بدون توهم امید را ندارد، گو اینکه ممکن است که تولید توهم، همچنین سرکوب‌کننده بخش‌هایی از غرائز آدمی نیز باشد. بسط این موضوع همچنین می‌تواند تفاوت‌های داستایفسکی و نیچه را روشن کند. از نظر داستایفسکی امید ساخته ذهن نیست همچنانکه دیگری ساخته ذهن نیست. این «دیگری»‌از نظر داستایفسکی خداست و ایمانی که به‌دست می‌آید پس از از دست دادن «امنیت» است که حاصل می‌آید. «انتقال وجود او به اگوی دیگر، تجربه‌اش از اگوی دیگر به شکل دنیایی اصیل، نامتناهی و کاملا مستقل، اصل موضوعه خدا به مثابه‌ واقعیت را در خود دارد واقعیتی واقعی‌تر از تمام هستی‌هایی که از لحاظ وجودی ضرورت دارند».(۳) بدین‌سان مقوله «امید» جایگاه وجودی خود را پیدا می‌کند مقوله‌ای که وجود دارد و اصلا هم توهم نیست مانند مقوله عشق که بعد از امید حاصل می‌آید و در دنیای واقعی وجود دارد در حالی‌که جالب آن است که «نفرت» در عالم وهم و خیال است که زبانه می‌کشد. این مسئله بسیار جالبی است که داستایفسکی به طرح آن پرداخته است: عشق مسئله‌ای وجودی است یعنی وجود دارد در صورتی‌که «نفرت» در دنیای خیال است که زبانه می‌کشد و در واقع یک رویاست و مانند عشق عینی نیست. «... زیرا عشق فقط در دنیای واقعیت می‌تواند وجود داشته باشد. در حالی‌که نفرت در دنیای وهم می‌تواند زبانه بکشد. برایم علی‌السویه است که به چه کسی نفرت می‌ورزم. به انسان‌هایی مثل خودم، این اشباحی که دورم را گرفته‌اند و شبیه من‌اند. فقط در دریافت‌هایم وجود دارند، نه آنکه محکم در درون واقعیت‌ نگهم دارند و برایم رستگاری بیاورند... آخر رویاها که قید و بند ندارند تا موقعی که سرانجام ترجیح بدهم با کشتن خودم و به همراهش با کشتن تمام دنیای درونم، به رویای ابلیس خاتمه بدهم».(۴)
اکنون که «امید» مقوله‌ای وجودی است یعنی حتی حضور دارد و همواره نیز در توجه به «دیگری» است که معنی پیدا می‌کند آنگاه سوال این است که در چه «روانی»‌ یا «روان‌هایی» امید به مثابه یک مسئله هستی‌شناسانه نمی‌تواند ایجاد شود؟
در این رابطه کی‌یرکگور مستقیما مسئله «امید»‌ و «ناامیدی» را بررسی کرده و به نظر می‌رسد تعریفی که از این مقوله دارد تا حدودی مشابه ایده و روشی است که داستایفسکی لااقل در زندان در پیش گرفته بوده است. کی‌یر‌کگور خلوص را در تقابل با نومیدی قرار می‌دهد. او در تعریف خلوص نیت یا خلوص دل آن را وفاداری و پافشاری روی یک ایده تلقی می‌کند و مطابق این تعریف کسی خلوص دارد که تمام فکرش معطوف به «یکی» باشد. او در همین باره می‌نویسد:‌ «آنهایی که نمی‌توانند دل فقط به یک ایده بسپارند، چه بدانند و چه ندانند غرق نومیدی‌اند» زیرا که علت به‌وجود آمدن نومیدی آن است که آدمی به جای آنکه به یک «ایده» یا «دیگری» معین اعتقاد داشته و وفادار باشد به چند «ایده» باور دارد (این معادل آن است که به هیچ ایده‌ای باور ندارد) و به این ترتیب میل‌های متنوع و بی‌پایانش هر یک او را به سمت و سویی می‌کشاند و بدین‌سان دستخوش روانی چند تکه یا «شیزوفرنی» (Schizophernie) می‌شود و تنها مشغولیت موضوع که ناشی از میل‌های متنوع است موقتا پناهگاهی برایش فراهم می‌سازد اما این «پناه» موقت البته که منجی آدمی نخواهد شد، زیرا که روان آدمی اساسا برای این سبک از زندگی ساخته نشده است. بنابراین مسئله از نظر کی‌یر‌کگور کاملا روشن است. فرد می‌بایستی تنها یک ایده داشته باشد و به یک ایده وفادار بوده و برای آن پافشاری کند تا که ناامید نشود. در واقع امید یعنی اعتقاد در پافشاری بر یک «ایده» یا اعتقاد به «دیگری»‌ که آن نیز الزاما امید را در پی می‌آورد. دیگر چیزها، از نظر کی‌یر‌کگور، بیهوده و همراه با ناکامی است.
بنابراین در روان‌های تکه‌تکه شده و یا شیزوفرنیک است که امیدی پیدا نمی‌شود و جای امید در آن خالی است، این روان شیزوفرنیک در دنیای زیبایی‌شناسیک است که طی طریق (!) می‌کند، دنیایی که فرد همواره از موقعیتی به موقعیت دیگر یا از چشم‌اندازی به سمت چشم‌اندازی دیگر می‌رود و بدین‌سان هر چشم‌اندازی که می‌رود تا به‌تدریج و بر اثر تکرار باوری را تثبیت و به یک متافیزیک تبدیل کند، جایش را به چشم‌اندازی جدیدتر می‌دهد. نیچه در جایی گفته بود که تکرار یک چیز (ایستادن مداوم در یک چشم‌انداز)‌ جوهره هرگونه اخلاقی (متافیزیک)‌ است اما تمام مسئله عنصر زیبایی‌شناسیک در این است که اساسا نمی‌تواند به چشم‌انداز بسنده کند بنابراین نومیدی است که در نهایت گریبانش را می‌گیرد.
اکنون هرگاه به داستایفسکی بازگردیم، وی این روا‌ن‌پریشان و چند تکه بودن یا شیزوفرنی را در عین حال حالتی شیطانی می‌داند، توصیفات او در این‌باره علاوه بر روان‌شناسانه، مذهبی نیز است. دو نفر از برجسته‌ترین قهرمانانش (استاوروگین در تسخیرشدگان و ایوان کارامازوف در برادران کارامازوف)‌خود دچار این اغتشاش و بالطبع آن نومیدی ناشی از آن هستند. عنوان «تسخیرشدگی»‌ نیز ممکن است دال بر این مسئله باشد. «تسخیرشدن» یعنی این که «من»‌ در هم شکسته شده است (من یکپارچه‌ای وجود ندارد بنابراین شیزوفرنیک است) و اینکه بیگانه‌ای صدای ما را تصاحب کرده است. این بیگانه شیطان است یا اینکه خود مائیم؟ پاسخ هرچه باشد، هویت شخص شقه‌شقه می‌شود».(۵) بنابراین در این صورت (وضعیت شیطانی)‌ فرد نه به خدا (به مثابه دیگری) بلکه به «خود» اتکا می‌کند یا در واقع به «خود» واگذاشته می‌شود و به این ترتیب و مطابق آنچه گفته شد دیگر «امیدی» شکل نمی‌گیرد زیرا که «امید»‌در توجه به «دیگری» است که حاصل می‌آید، مسئله‌ای که توجه نکردن به آن فرد را مضاعف و شیطانی می‌کند.
نیچه اما در قلمروی زیبایی‌شناسی باقی می‌ماند آنچه را که او دنیای زیبایی‌شناسی می‌نامد، همانا خودشیفتگی و تسلیم‌نشدن به دیگری است. از نظر نیچه دو راه بیشتر وجود ندارد: یا فردی خود چشم‌اندازش را به‌وجود می‌آورد (زیبایی‌شناسی) و البته دائما تغییر نیز می‌کند یا آنکه «دیگری» نوع خاصی از چشم‌انداز را بر وی تحمیل می‌کند (اخلاقی) و ثابت نیز می‌ماند، راه سومی وجود ندارد. در شرایطی که چشم‌انداز خاص بر بی‌نهایت چشم‌انداز تحمیل می‌شود از نظر نیچه «... نشانه پیروزی مرگ بر زندگی، پیروزی ایده‌آل زهد بر ایده‌آل هنری، مسیح بر دیونوزوس و میان‌مایگان بر مهان‌سالاران است».(۶) در این وضعیت تنها نوع و سبک خاصی از زندگی ایجاد و تحمیل می‌شود زیرا که «اخلاق به نوع خاصی از زندگی، زندگی بی‌شمارانی که به حد کافی نیرومند و «بد» نبودند که چشم‌اندازشان را به خودی خود بخواهند، نیاز دارد» نیچه در شکوه تسلیم‌ نشدن و اهلی ناشدن، زیبایی مسحورکننده‌ای می‌بیند که آن را بر نومیدی ترجیح می‌دهد گویی که می‌پذیرد زندگی در دنیای زیبایی‌شناسی به هر حال قرین نومیدی است و از این نظر زندگی وضعیتی تراژیک است؟ اما در تسلیم نشدن، تصویر خیره‌کننده‌ای می‌بیند که اگرچه در مقیاس زمان لحظه‌ای بیش نیست اما آن «لحظه» را بر انسجام ذهنی و روزمرگی طولانی کسالت‌آور ترجیح می‌دهد اما داستایفسکی «امید» را تنها در تسلیم شدن به ارزش‌های مطلق و «دیگری»‌ (مسیح) قابل درک و توجیه می‌داند اینکه ما ارزش‌ها را بپذیریم یا نپذیریم، این به تصمیم ما بستگی پیدا می‌کند، ما در این‌باره آزاد هستیم و این آزادی همانا تعیین‌‌کننده مرزهای امید و ناامیدی است.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:24 ] [ گنگِ خواب دیده ]

فیلسوف ضد فلسفه

فیلسوف ضد فلسفه

● به بهانه درگذشت «ریچارد رورتی»
ریچارد مك كی رورتی، فیلسوف پسا تحلیلی، تأویلی و پراگماتیست مشهور آمریكایی، ۸ ژوئن (۱۸ خرداد) در سن ۶ ۷ سالگی در اثر ابتلا به سرطان لوزالمعده درگذشت (۲۰۰۷- ۱۹۳۱). وی استاد كرسی ادبیات تطبیقی دانشگاه استنفورد و از روشنفكران بورژوا لیبرال چپ گرای آمریكایی بود كه نظام ایده آل خود را لیبرالیزیم یا سوسیال دموكراسی می دانست.
رورتی متأثر از فیلسوفانی چون هگل، ویتگنشتاین، نیچه، هایدگر، دیویی، سلرز و كواین بود و بشدت از آرای جان رالز فیلسوف اخلاق و سیاست آمریكایی دفاع می كرد و مجادله های فكری اش با هابرماس و فلاسفه پست مدرنی همچون دریدا بیشتر اوقات جنجال برانگیز می شد.
رورتی بیش و پیش از هر چیز خود را فیلسوفی تاریخ نگار می دانست و به این اعتبار، بجای تلاش برای پیدا كردن بنیان های متافیزیكی و فلسفی برای آینده جامعه، برتاریخ نگری تأكید داشت و معتقد بود كه برای گشایش راه های فروبسته تاریخ باید به جای فلسفه در تاریخ جست وجو كرد. بی شك او تربیت تاریخ مندانه اش را مدیون هگل و جان دیویی است.
رورتی فیلسوفی به شدت پراگماتیست بود. پراگماتیسم یا مكتب اصالت عمل اساساً مكتبی آمریكایی است كه در اواخر قرن نوزدهم به وسیله ویلیام، جیمز و پیرس صورتبندی شد. پراگماتیست ها اصولاً به تبعات عملی تفكرات فلسفی و نظریه های جامعه شناختی توجه دارند، هرچند كه در عرصه نظر قائل به نسبی بودن برداشت ها و توجه به همه دیدگاه ها هستند اما در عرصه عمل معتقدند كه باید دیدگاهی را پذیرفت كه منفعت بیشتری را عاید شمار بیشتری از اعضای یك جامعه می كند.
این رویكرد پراگماتیست ها از سوی دو جبهه مورد نقد قرار می گیرد: نخست چپ گرایانی كه این ایده را متضاد با آرمان ها و ایدئولوژی های خود می بینند گروه دوم محافظه كارانی كه این جهان بینی را تهدیدی بر ضد بنیان های فكری و اولیه اجتماع قلمداد می كنند. رورتی درباره «حقیقت» به شدت عملگرا رفتار می كرد و بی پرده خود را متعلق به سنت جیمز و دیویی می دانست و می گفت از آنجایی كه ذهن ما آینه ای نیست كه واقعیات خارجی را عیناً منعكس كند، بنابراین فهم حقیقت همواره نسبی است. او تلاش داشت در فلسفه «امید» را جایگزین «حقیقت» كند و فلاسفه را به جای جست وجوی حقیقت به جست وجوی امید معطوف كند.
رورتی فیلسوفی بود كه فلسفه را از تخت پادشاهی به زیر كشید. در سال ۸۳ در سفری كه به ایران داشت سخنرانی خود را با این جمله آغاز كرد كه «فلسفه نردبانی است كه غرب از آن بالا رفته و سپس كنارش گذاشته است. فلسفه پیش درآمدی بود برای تأسیس نهادهای دموكراتیك در غرب. اما اكنون دیگر نیازی به آن نیست».
او به صراحت اعلام كرده بود كه پایان عصر فلسفه فرارسیده است؛ چه فلسفه تحلیلی و چه فلسفی قاره ای. فلسفه تنها عرصه بحث است و نباید از آن انتظار ارائه نظریه برای حل مسائل معاصرمان را داشت و تأكید داشت كه چون برای هیچ عقیده ای مبنای نظری وجود ندارد پس برای عقیده به حقانیت یك نظام اجتماعی یا سیاسی هم نمی توان هیچ مبنای نظری جست! و بر این باور بود كه ادبیات در ایجاد حس همبستگی مؤثرتر از فلسفه عمل می كند. او در برتری دادن به ادبیات نسبت به فلسفه تا آنجا پیش رفت كه در كتاب «پیامدهای عمل گرایی» به صراحت فلسفه را گونه ای ادبی معرفی كرد.
رورتی با گرایشی كه به فلسفه تحلیلی داشت، نخستین كتابش را با عنوان «چرخش زبانی» تألیف كرد كه در آن با بررسی مسائل فرافلسفی فلسفه زبان بر ماهیت و جایگاه فلسفه تأكید كرد. او در این كتاب عنوان می كند كه فلسفه تحلیلی (آنالیتیك) نوعی بازگشت به كانت است كه شرایط پیشین شناخت در دستگاه شناختی ما را در یك «چرخش زبانی» به حوزه منطق و زبان وارد می كند.
به این معنا كه به طور منطقی چه گزاره هایی را می توان بیان كرد كه حاوی «معنا» باشند و چه گفته هایی ولو آن كه بسیار هم به زبان آیند به لحاظ تحلیل منطقی، فاقد معنا خواهند بود. او خود مدعی بود كه این روش نوعی «معالجه زبانی» است كه تلاش می كند زیاده گویی های بی معنی را كه بخش عمده از تظاهرات زبانی فلسفه پردازان و شبه فیلسوفان را شكل می دهد، از زبان فلسفی بزداید.
رورتی به تدریج با استفاده از فلسفه تحلیلی قدمی از آن نیز پا فراتر می گذارد و به نفی آن می رسد و با تجدیدنظر در رویكرد خود، كتاب «فلسفه و آینه طبیعت» را نوشت و در این كتاب از پایان فلسفه تحلیلی سخن گفت و این سنت فلسفی را مورد نقد قرار داد و دقیقاً با همین اثر شهرت بین المللی اش را كسب كرد. این كتاب علت شناسی ای از مسائل فلسفه معاصر به دست می دهد. در واقع در این كتاب شالوده ای را پی ریزی می كند كه درونمایه كارهای ۱۹۷۹ به بعد او را شكل می دهد.
او این رویكرد خود را پسا ـ تحلیلی و نزدیك به رویكرد اتخاذ شده در فلسفه جاری اروپای قاره ای می دانست. این رویكرد رورتی به انتقاد او از دو طیف انجامید؛ یكی فیلسوفان پست مدرن كه معتقد بود بیشتر آنان به لحاظ فلسفی خطا می كنند همچنان كه از حیث سیاسی بلاهت دارند و دیگر راستگرایان كه بر این باور بود كه به لحاظ سیاسی می توانند خطرناك عمل كنند.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:21 ] [ گنگِ خواب دیده ]

هنر نامیرا

هنرنا میرا

افلاطون برای روح و روان انسان دسته‌بندی‌هایی قائل است و هر كدام از ادراكات انسان را مربوط به بخشی از بدن او می‌داند و همچنین داوری خردمندانه را بر داوری براساس لذت‌ و خوشی برتری ‌می‌دهد.
افلاطون در اندیشه‌های فلسفی خود سرانجام زنجیره برتری و خیر را به نظریه مثل پیوند داد. او در گفت‌و‌گوی منون به برتری‌های متعدد هنر، اشاره می‌كند و والاترین خیر و برتری را در عالم مثل می‌شناسد. افلاطون در جمهوریت چهار برتری اساسی را بر می‌شمرد كه به ترتیب عبارتند از حكمت (Sophia)، دلیری (Andrea)، اعتدال (sophrosyne) و عدالت (Dikaisyne) این چهار برتری هر یك با یكی از طبقات جامعه سازگار است.
به تعبیر افلاطون روان در واقع همان نیرویی است كه ما در پرتو آن به درك برتری‌های یاد شده نائل می‌گردیم اما عالی‌ترین توانایی روان ما به درك مثل مربوط می‌شود.
به عقیده افلاطون روان آدمی دارای سه بخش مهم است. یكی بخش عقلانی یا توان خرد استدلالی، دوم نیروی میل و اراده و سوم قوه شوقی. خردورزی فرآیندی است كه انسان را از سایر موجودات متمایز می‌سازد و والاترین توانایی روان انسان محسوب می‌شود. این توان فناناپذیر و جاودانه است. در حالی كه دو توانایی دیگر فناپذیرند. همچنین نیروی اراده از شوق برتر است و در واقع پشتیبان خرد آدمی است و توان شوقی نیز بر امیال حسانی دلالت دارد. افلاطون در تیمائوس محل استقرار فرد را در سر، اراده را در سینه و شوق را در ذیل حجاب حاجز می‌داند. هومر نیز پیش از این جایگاه اراده را در قلب آدمی می‌دانست.
افلاطون در كتاب نهم جمهوریت آورده است كه اولین جزء روح، همان بخشی است كه آدمی به یاری آن شناخت می‌یابد (خرد) و جزء دوم منشأ خشم و اراده است. برای جزء سوم نتوانستم اصطلاحی بیابم كه بتواند آن را چنان‌كه باید توصیف كند، زیرا آن جزء هر از گاه به شكلی و صورتی دیگرگون نمایان می‌شود و هم از این روست كه گاه آن را با توجه به نیرومندترین میل‌ها كه از آن ناشی می‌شود، همچون میل به خوردن و نوشیدن و شهوت، جزء شهوانی نامیده و گاه با توجه به این مطلب كه اینگونه میل‌ها را به یاری پول‌ بهتر و زودتر می‌توان تسكین داد، «جزء پولدوست» نام می‌نهیم (جمهوریت، ۵۸۰ د). در گفت‌و‌گوی فایدروس تمثیل جالبی جهت تشریح روان آدمی آمده است: افلاطون می‌گوید روان به نیروی متحد اسبی بالدار و ارابه‌ای و ارابه‌رانی مانند است.
اسب‌های ارابه‌ای خدایان نیكو و اصیلند، ولی در مورد دیگران چنین نیست، بلكه بعضی اصیلند و برخی نه. در مورد ما آدمیان اولا دو اسب به ارابه بسته‌اند و در ثانی یكی از اسب‌ها خوب و اصیل است و دیگری برخلاف آن. از این رو ارابه‌رانی ما كاری است بس دشوار (فایدروس، ۲۴۶ ـ الف ۶). اسب نخست همانا میل و اراده است كه یاور طبیعی خرد محسوب می‌شود اما اسب دیگر را كه بد است می‌توان به نیروی شهوت و شوق (Epithemia) تشبیه كرد. این عنصر خواهان كارهای نازیباست و در آن حال كه اسب نیك به رهنمودهای ارابه‌ران كه همان خرد است، گوش فرا می‌دهد از این دستورات سرپیچی می‌كند. در واقع تمثیل اخیر بیان اساطیری یك طبقه‌بندی علمی است. بعضی گفته‌اند یكی از اسب‌ها نمود و تبلور عشق پاك و روحانی است و دیگری عشق جسمانی به موجودات را تجسم می‌بخشد. میان این دو اسب هنگام مشاهده زیبایی چالشی سخت درمی‌گیرد و هركدام از آن دو می‌كوشند روان را به سوی مقصود خویش بكشانند. یكی به جانب جاذبه‌های تنانی میل می‌كند و دیگری می‌خواهد سیر و سلوك تازه‌ای را به سوی قسمت فوقانی گنبد آسمان آغاز كند. در این حال با نظاره زیبایی محسوس و تنانی اروس بیدار می‌شود و زیبایی محض را فرجام تلاش خویش قرار می‌دهد.
در نبرد میان اسب والاگزین و اسب فرومایه، اسب شریر عنان اختیار را از كف داده و بر آن می‌شود تا شهوت خود را تسكین بخشد و ارابه‌ران نیز سعی می‌كند از این هدف بازش دارد، چرا كه اگر اسب مزبور كامیاب شود، روان هنگام جدایی از تن، بی‌بال و پر خواهد ماند و اگر اسب والاگزین و ارابه‌ران بر اسب فرومایه چیره شوند، روح، زندگی آرامی را طی خواهد كرد و پس از جدایی از تن به سوی سرمنزل مقصود یعنی زیبایی مطلق صور مثالی پرواز خواهد كرد.
در آغاز فیلبوس آمده است كه نیك برای همه جانداران متضمن لذت و خوشی است و هرچه از این قبیل باشد، ولی ما این ادعا را نمی‌پذیریم و می‌گوییم نیك آن نیست، بلكه دانایی و تفكر و توانایی به یاد آوردن است و هرچه از این نوع باشد. ما پندار درست و داوری خردمندانه را برای هر كسی كه بتواند از آنها بهره برگیرد، بهتر و گرانبهاتر از خوشی و لذت می‌دانیم و سودمند‌ترین چیز‌ها می‌شماریم. در اینجا نظر فوق از سوی سقراط مطرح می‌گردد و از پروتارخوس خواسته می‌شود كه از نظریه مقابل آن دفاع كند. هر دوی آنها نظریه خیر و نیكی را از ویژگی‌های روان می‌دانند. پروتار خوس نیكی را عبارت از لذت می‌شمارد، اما سقراط خیر را دانایی و معرفت می‌داند و می‌گوید لذت در ذات خود نمی‌تواند خیر و نیكی حقیقی باشد، چرا كه زندگی‌ای كه در آن دانایی و حافظه و ذهن نقشی ندارند، زندگی انسانی نیست، بلكه زندگی حیوانات دریایی است (فیلبوس، ۲۱- ج). با این حال زندگی مینوی صرف نیز نمی‌تواند یگانه خیر و نیكی باشد، بلكه تركیبی از لذت تنانی و روانی و تعادل این دو و دربردارنده خیر و رستگاری است. سقراط می‌گوید: «لذت را می‌توان به عسل مانند كرد و خرد را در روشنی و صفا به آب زلال. برای آنكه شربتی گوارا به دست آید باید همه لذت را با همه خرد بیامیزیم» سپس می‌افزاید: «یك لذت از لذت دیگر حقیقی‌تر است و یك هنر از هنر دیگر دقیق‌تر می‌باشد، به همین اعتبار شناخت‌ها هم با یكدیگر تفاوت دارند. یكی مربوط است به آنچه فانی و میراست و آن دیگری به هرچه جاودانه و سرمدی است. این شناسایی دوم (Episteme) با حقیقت سروكار دارد و از این رهگذر از شناسایی نادیرپا حقیقی‌تر است».

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:19 ] [ گنگِ خواب دیده ]

خواستم بیرون بروم از خانه
خانه رفته بود
بیرون رفته بود
خواستم به خیابان بروم
خیابان رفته بود
رفتن رفته بود
خواستم چیز دیگری بنویسم
کلمات رفته بودند
نوشتن رفته بود
خواستم چیز دیگری بخواهم
خواستن رفته بود
چیزها رفته بودند
نگاه کردم به باقی‌مانده‌ی چیزها
دیدم چیزی برای دیدن نیست
چیزی برای ندیدن
حالا می‌توانستم دراز بکشم روی تختی که نیست
خیره شوم به سقفی که نیست
فکر کنم به چیزی که نیست
حتی می‌شد
بی آن‌که بترسم از مرگ
گلوله‌ای به سرم شلیک کنم
ترسی در کار نبود
دست‌هایم رفته بودند
سرم رفته بود
تو همه‌چیز را با خودت برده بودی
من نبودم
اما چیزی در نیستی
داشت اتفاق می‌افتاد!

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:14 ] [ گنگِ خواب دیده ]

تو را خواهم بوسید
اگر این سرب‌ها و آتش‌ها بگذارند
تو را خواهم بوسید
اگر این دودها و خاکسترها بگذارند
تو را خواهم بوسید
اگر این استخوان‌های سوخته…
اگر این گل‌های پژمرده…
اگر این غروب‌های سرد…
اگر این…
اگر این خاک‌ها را کنار بزنی
تو را خواهم بوسید!

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:13 ] [ گنگِ خواب دیده ]

دهانم را تکه تکه می کنم
و هر تکه را در جایی پنهان می کنم
حالا
در صداهایی که می شنوم
دهان غمگینی پیدا می کنم
که مطمئن است
مرگ
هر بار تکه ای از جهان را
در قفسه سینه اش مخفی می کند
خواب می بینم
و آخرین خوابم
زنی است که هر شب قسمتی از خودش را
از ساختمانی چند طبقه پرت می کند
مردی است
که بخشی از درونش را
در بیست سالگی از دست داده است
حالا
به دهان تنهایی می اندیشم
که می داند رودخانه ها
زادگاهشان را فراموش کرده اند
و به هر کلمه ای که فکر می کنم
چشم ها
پوست
و اعضا پنهانش را
مرگ دریده است

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:12 ] [ گنگِ خواب دیده ]

بوسه‌های تو
گنجشکَکانِ پُرگوی باغ‌اند
و پستان‌هایت کندوی کوهستان‌هاست
و تنت
رازی‌ست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با من‌اش در میان می‌گذارند.

تنِ تو آهنگی‌ست
و تنِ من کلمه‌یی که در آن می‌نشیند
تا نغمه‌یی در وجود آید:
سرودی که تداوم را می‌تپد.

در نگاهت همه‌ی مهربانی‌هاست:
قاصدی که زندگی را خبر می‌دهد.

و در سکوتت همه‌ی صداها:
فریادی که بودن را تجربه می‌کند.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:11 ] [ گنگِ خواب دیده ]

و حضور تو همچون عابر
از چشم­های طولانی من می­گذشت
به عینک سوگند
که من همیشه بومی پلک­های تو بوده ام
همچون شاعری چهار حرفی
که همیشه بومی لب­های تو خواهد ماند
و قسم به اخم!
که آن لبخندهای خالی
روزی از روزها
همچون برگ­های نعنا به جای من لب­هایت را می­سایند
حالا مرا میان دو تصویر
طوری ببین
که شمایل قبری کُهَن از برابرت بگذرد
نزدیک­تر که آمدی
سنگ کوچکی بردار
و سه بار بر سینه­ام بکوب!
دق الباب
یعنی شاید یک نفر در را بگشاید…

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:11 ] [ گنگِ خواب دیده ]

چشم تو
بنگ را
بین جوانان شایع کرد
جمع های روشنفکری را کشت
و مورفین
هر روز
رگهای بیشتری را مسدود می کند

چشم تو
مارا به خیابان کشاند
دواند
دنبال ساقی هایی
که صفحات بیشتری از سینه را با دود پر می کنند
و نصفه تیغی کافی ست
تا سر و ته دنیا را هم آورد

چشم تو
صفحات سینه را
مثل صفحات روزنامه ها پر کرده
در کافه ها
بین بیت های ترانه ای از پینک فلوید
کسی رگهایش را می زند
کسی در علف می پیچد
کسی زیر ماشین می رود
و کسی به واقع می میرد

چشم تو
در سر هر کدام از ما
یک تیر خالی کرد
و پوست را بیابان تاتارها

چشم تو
ماه را در مترو ها سرگردان کرده
رادارها را از کار انداخته
و ترمینال های جهان پراز مسافرانیست
که می دانند
هیچ گاه به مقصد نمی رسند

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:9 ] [ گنگِ خواب دیده ]

بدنِ لختِ خیابان
به بغلِ شهر افتاده بود
و قطره‌های بلوغ
از لمبرهای راه
بالا می‌کشید

و تابستانِ گرمِ نفس‌ها
که از رویای جَگن‌های باران‌خورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
می‌چکید

خیابانِ برهنه
با سنگ‌فرشِ دندان‌های صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.

و شهر بر او پیچید
و او را تنگ‌تر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربه‌مهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختری‌اش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بی‌سرگذشت را
خونین کرد.

جوانه‌ی زندگی‌بخشِ مرگ
بر رنگ‌پریدگیِ‌ شیارهای پیشانیِ‌ شهر
دوید،
خیابانِ برهنه
در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
لب گزید،
نطفه‌های خون‌آلود
که عرقِ مرگ
بر چهره‌ی پدرِشان
قطره بسته بود
رَحِمِ آماده‌ی مادر را
از زندگی انباشت،

و انبان‌های تاریکِ یک آسمان
از ستاره‌های بزرگِ قربانی
پُر شد: ـ
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستاره‌ی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
درخشید،

مرگِ متکبر!

اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندان‌کروچه‌ی دشمن
به زانو درنمی‌آید.

و من چون شیپوری
عشقم را می‌ترکانم
چون گلِ سِرخی
قلبم را پَرپَر می‌کنم
چون کبوتری
روحم را پرواز می‌دهم
چون دشنه‌یی
صدایم را به بلورِ آسمان می‌کشم:
«ـ هی!
چه‌کنم‌های سربه‌هوای دستانِ بی‌تدبیرِ تقدیر!
پشتِ میله‌ها و ملیله‌های اشرافیت
پشتِ سکوت و پشتِ دارها
پشتِ عمامه‌ها و رخت سالوس
پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکسته‌اش ـ
پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
پشتِ نومیدی‌ِ سمجِ خداوندانِ شما
و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
زیبایی‌ِ یک تاریخ
تسلیم می‌کند بهشتِ سرخِ گوشتِ تن‌اش را
به مردانی که استخوان‌هاشان آجرِ یک بناست
بوسه‌شان کوره است و صداشان طبل
و پولادِ بالشِ بسترشان
یک پُتک است.»

لب‌های خون! لب‌های خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندان‌های صدفِ خیابان باز هم می‌توانست
شما را ببوسد…

و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
می‌پندارند که سودی برده‌اند،

و به آن دیگرکسان
که سودِشان یک‌سر
از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه می‌گذارند
بگو:
«ـ دلتان را بکنید!
بیگانه‌های من
دلتان را بکنید!

دعایی که شما زمزمه می‌کنید
تاریخِ زندگانی‌ست که مرده‌اند
و هنگامی نیز
که زنده بوده‌اند
خروسِ هیچ زندگی
در قلبِ دهکده‌شان آواز
نداده بود…

دلتان را بکنید، که در سینه‌ی تاریخِ ما
پروانه‌ی پاهای بی‌پیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همه‌ی شما
خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگی‌ِ خود
چون دانه‌ی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»

اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بی‌غشیِ‌ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
چه‌گونه
آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
رقصیدند،
چه‌گونه بر سنگ‌فرشِ لج
پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
چه‌گونه

در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلوله‌ها را داغاداغ
با دندانِ دنده‌هاشان بلعیدند…

قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان…
در هوای سوزانِ شکنجه…
در هوای خفقانیِ دار،
و نام‌های خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار

سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!

اما شما ـ ای نفس‌های گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز می‌پزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمی‌درید
تاریخِ واژگونه‌ی قایقش را بر خاک کشانده بودید!


با شما که با خونِ عشق‌ها، ایمان‌ها
با خونِ نظامی‌ها، اسب‌ها
با خونِ شباهت‌های بزرگ
با خونِ کله‌های گچ در کلاه‌های پولاد
با خونِ چشمه‌های یک دریا
با خونِ چه‌کنم‌های یک دست
با خونِ آن‌ها که انسانیت را می‌جویند
با خونِ آن‌ها که انسانیت را می‌جوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچه‌ی تاریخِمان را،

خونِمان را قاتی می‌کنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستاره‌های بزرگِ قربانی،
روز بیست و سه‌ی تیر
روز بیست و سه…

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:9 ] [ گنگِ خواب دیده ]

گلی را اگر می چینید
گیاهی می میرد
زیرا یک بار
فقط یک بار خواب تبر را می بینند
حالا آمده اید به خاطر چیدن گل سرخ
ساقه نازک گل سرخ

به خاطر کندن گل سرخ اره آورده اید؟
چرا اره؟
فقط به گل سرخ بگویید تو:هی !تو
خودش می افتد ومی میرد

کشتن یک نوزاد که زهر نمی خواهد
با کلاشینکف که پروانه شکار نمی کنند
فقط به مادرش بگویید که شیر ندهد به یک قنداق
و پروانه را بگذارید لای تکه های یخ
وروزنامه را توقیف کنید
بعد می بینید که ما می میریم
بی سرو صدا می میریم.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:7 ] [ گنگِ خواب دیده ]

من
آرام از فصل عشق بازی ی اشیا می گفتم
و قلب ساعتی که گم شده بود
کنار هستی ات می زد
چه پیر شده ای میان بازوان تکیده ی من
چه تنها شده ای
ای خواب آبی
که در چشم خورشید
آرمیده ای
آیا فقط من
ترانه های فراموش را زمزمه می کنم
یا
این رسم آموختن مرگ است
که تکه های خاطره را از هر سو جمع می کند
تا باز به هر سو
پرتاب کند

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:6 ] [ گنگِ خواب دیده ]

با من بگو چگونه بخندم؟

هنگامی که دور لبهایم را

مین گذاری کرده اند...



[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:5 ] [ گنگِ خواب دیده ]

این اﺷﻚﻫﺎی تو را روی پوست پیازی هم ﻣﻲشود نوشت
این اﺷﻚﻫﺎی تو را روی پوست پیازی هم ﻣﻲشود نوشت
بس که نازک
بس که خطوط نامریی دارد از تو در خود
عین پوست پیاز
اضافاتش را گرفت ریخت جلو آن دو مرغ توی قفس در بالکن
میزی چید با چند برگ ریحان
میزی
ﻗﻂﺮﻩای هم ریخت روی برگی تازه
قطره ریحانی را تلخ و شور با برگ به دهان رساند
افق را در دود سیگار پیچید و پیچید و لول کرد و با تو تنها لال شد
با تو ﻣﻲشود
ساﻋﺖها ﻻﻝﺑﺎﺯی کرد
بازی همان دود و همان دو چشم
تو
عین سیگار نیستی
دود سیگار همیشه به سمت یک چشم ﻣﻲدود
تنها یک چشم را ﻣﻲسوزاند
اگر گاهی به گاهی برود
اگر بتواند تنها یکی را از دو تا بسوزاند
یک قطره اشک تو بر پرهای ریحان
عین است
عین ﺫﺭﻩبین
متمرکز ﻣﻲشود
یکی یکی ﭼﺸﻢها را
یکی یکی ﺑﺮﮒها را
عین دود سیگار ﻣﻲسوزاند...

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:4 ] [ گنگِ خواب دیده ]

دستت را به من بسپار
می‌خواهم
سرت را
در چشم‌هايم فرو كنم
جهان از نقطه‌ای آغاز می‌شود
كه لب‌هايت از قلم بيفتند!
ماهی‌ها را كه ببلعيم
تازه دريا شروع می‌شود
يادت هست؟!
مسافران زيادی
در قايق شكسته‌ی ما سوار شدند
كه حتی نفهميديم كجا پياده‌شان كرديم
ای‌كاش نهنگ‌ها را بلد بوديم
يا يك‌روز صبح
خسته از هم‌آغوشی خورشيد
من
ترا به دنيا می‌آوردم
شيربها حلال خودت
فقط قول می‌دادی
سرت را از چشم‌هايم بيرون نكشی
دريا در ادامه خودش هميشه درياست.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:3 ] [ گنگِ خواب دیده ]

با دیگرانت اگر
با دیگرانت...
به جبر، سخن می‌باید گفت
یا با دیگرانت به اشاره،
چشم بر هم‌زدنی که دیگر رازی در گفتار نماند!
با دیگرانت...
و این چه عجزی‌ست در کلام؟
گفتم: یک دهلیز است و بارقه‌های نور در خلال زخم
و پیکر مجسم شب در استحاله‌ی ماه
پس شتاب لازم نبود و دست بر حاشیه بردن،
امکان ما را به گریختن ، حاصل می‌نمود
اینک ای بادِ شرطه،
برخیز و بر مناظر جان، آن کن که با دیگرانش می‌نمود؛

ما را با خطیبان دل راهی نبود مگر به انکار
و آن طلسم‌ها که می‌شکستی و باز به شکستن رخ می‌نمود،
تصویر گنگ مردمک‌های گریز بود در مجاورت آب
خیزش نرینگی باد در آماس ابرهای بی‌قاعده
این‌گونه مستتر در وزیدن و این‌گونه منتشر در اذهان دریده
یا " ذکرِ " در دهان آمیخته به "اهدنا صراط ال..."
راهی که کج بود و نوکش فرو در چاله‌ها و بوی زُهم تاریکی
آتش اگر می‌کشیدی زبانه
زبان به کام می‌گرفت تقدس گفتار،
چهارچوب‌ها پرُ اند از حناق‌هایی که دهان به اشاره گشوده‌اند
چهارچوب‌های پایین‌رونده، با بوی زُهم تاریکی،

خم می‌شدند شاخه‌ها و برگ و باری نبود؛
پیشانی بر ذرات پوست و گوشت و استخوان مالیدن
با ذرات خاک درآمیختن
به خاک‌ت سپردن
و این نیمه‌ی جان‌ت را؛
ای جانِ شیرین در برِ باد صبا که می‌گریختی
پیکاری بود ناهم‌خون و مجادله‌ای ناهم‌گون
حریصِ راه بردن و بر کومه‌ها کوبیدن و
هرگزش نرسیدن
ما دشمن بوده‌ایم و دوست
البته در پی عافیت، چه جای تمسک؟

این هم تذکره‌ی دندان به فشردن یک کلام
"نبود"...
و ما می‌دانستیم نبود
و ما می‌دانستیم نبودیم
و ما می‌دانستیم نباید باشیم
که اگر با دیگرانمان میلی بود
پس این همه سخن در حاشیه‌ی متن نمی‌گنجید!

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:2 ] [ گنگِ خواب دیده ]

ولادیمیر ناباکوف

ولادیمیر ناباکوف

ولادیمیر ناباکوف شاعر، نویسنده و منتقد مشهور روسی آمریکایی بود. او که در حدود سال‌های ۱۸۹۹ تا ۱۹۷۷ می‌زیست یکی از تحسین شده‌ترین رمان نویسان عصر خودش بود. به عنوان معروف‌ترین رمان او می‌توانیم به اثر لولیتا اشاره کنیم. اثری که به دلیل توصیفات دراماتیک و طرح‌های دقیق ساختار یافته‌اش بسیار مورد توجه قرار گرفت. در این مقاله از دانشگاه کسب و کار تصمیم داریم به بررسی مختصر بیوگرافی ولادیمیر ناباکوف این شاعر و نویسنده روسی تبار آمریکایی بپردازیم و چندین جمله انگیزشی کوتاه و نقل قول معروف از او را بیان کنیم. پس ادامه این مطلب از دانشگاه کسب و کار را از دست ندهید.

ولادیمیر ناباکوف که بود؟

ولادیمیر ناباکوف با نام کامل ولادیمیر ولادیمیرویچ ناباکوف زیسته در سال‌های ۱۸۹۹ تا ۱۹۷۷ رمان نویس، داستان نویس، شاعر، مترجم و منتقد روسی آمریکایی بود. او در سال ۱۸۹۹ در خانواده‌ای ثروتمند در سن پترزبورگ به دنیا آمد. جالب است بدانید که ولادیمیر ناباکوف از کودکی به صورت سه زبانه بزرگ شد و در مدرسه‌ای مجهز تحصیل کرد. پدر او ولادیمیر دمیتریویچ یکی از اعضای برجسته‌ی دولت موفق روسیه بود.

نکته‌ی جالبی که در رابطه با این نویسنده و شاعر مشهور روسی آمریکایی وجود دارد این است که او علاوه بر پرداختن به علوم ادبی یک حشره شناس مشهور نیز بود. او متخصص بررسی پروانه‌ها بود و چندین کتاب دانشگاهی در این رابطه نوشت. او در ابتدا به زبان روسی می‌نوشت. در واقع او ۹ رمان به زبان روسی نوشت اما با شروع رمان نویسی به زبان انگلیسی بود که توانست به شهرت بین المللی دست پیدا کند. یکی از افتخارات او این بود که به عنوان یک فرد روسی تبار توانسته بود به یکی از نویسندگان بزرگ نثر ادبی انگلیسی تبدیل شود. مشهورترین رمان او لولیتا نام دارد که توانست به یک رمان معروف کلاسیک آمریکایی تبدیل شود. لولیتا یکی از بحث برانگیزترین رمان‌های آمریکایی است.

سال‌های کودکی ولادیمیر ناباکوف

ولادیمیر ناباکوف در ۲۳ آپریل سال ۱۸۹۹ در شهر سن پترزبورگ روسیه چشم به جهان گشود. او یکی از ۵ فرزند خانواده‌ی ثروتمند دیمیتریویچ ناباکوف بود. او والدینی ثروتمند داشت که او را در زمینه تحصیل و گسترش مهارت‌ها تشویق می‌کردند. ولادیمیر تحت آموزش‌های بسیاری از جمله فوتبال، بوکس، شطرنج، ریاضیات و زبان قرار داشت. او تحت نظر معلمین خصوصی بود و جالب است بدانید که زبان انگلیسی را پیش از زبان روسی به طور رسمی آموزش دید. او در تمام طول زندگی خود به پروانه‌ها علاقه نشان می‌داد و زمانی که هنوز بسیار جوان بود توانست به اطلاعات بسیاری در رابطه با آن‌ها دست پیدا کند و به یک مرجع شناخته شده در این زمینه تبدیل شود. ولادیمیر ناباکوف از سن ۱۳ سالگی شروع به نوشتن شعر کرد. اولین کتاب شعر او در سال ۱۹۱۴ چاپ شد.

خانواده ناباکوف پس از انقلاب روسیه تمام پول و ثروت و زمین‌های خود را از دست داند و به لندن گریختند. ناباکوف در لندن در سال ۱۹۱۹ وارد دانشگاه کمبریج شد و در سال ۱۹۲۲ پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه به خانواده‌ی خود در برلین آلمان پیوست.

شروع حرفه‌ی نویسندگی توسط ولادیمیر ناباکوف

ولادیمیر در سال ۱۹۲۵ با ورا اسلونیم ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. پسر او که دیمیتری نام داشت بعدها به یک خواننده اپرا تبدیل شد. ولادیمیر در برلین به تدریس بوکس، تنیس و زبان می‌پرداخت و از این مسیرها کسب درآمد می‌کرد. مدتی بعد او به نوشتن روی آورد و با نام مستعار برای روزنامه‌های روسی زبان در برلین، پاریس و شهرهای دیگر داستان، شعر و مقاله می‌نوشت. او در این مسیر به ترجمه داستان‌ها و اشعار مختلف به روسی می‌پرداخت و داستان‌های کوتاه، رمان، نمایشنامه و نقد می‌نوشت. ناباکوف در سال ۱۹۴۰ تصمیم گرفت تا به ایالات‌متحده نقل مکان کند.

او پس از مهاجرت به آمریکا در دانشگاه استنفورد کالیفرنیا به تدریس زبان مشغول شد و در سال‌های 1941 تا 1948 در کالج ولزلی در ماساچوست تدریس می‌کرد و در آنجا به استاد ادبیات تبدیل شد. البته جالب است بدانید که در همین حین او در موزه جانور شناسی دانشگاه هاروارد در زمینه حشره شناسی تحقیقاتی انجام داد و بعدها توانست چندین گونه از پروانه‌ها را کشف کند و به ثبت برساند. او در حین تدریس به نوشتن نیز می‌پرداخت. او در آن سال‌ها اثراتی همچون زندگی واقعی سباستین نایت در سال 1941، زندگی نویسنده روسی نیکلای گوگول، رمان خم شوم، Speak Memory و پنین را منتشر کرد.

اوج شهرت ولادیمیر ناباکوف با لولیتا

ناباکوف قبل از انتشار رمان جنجالی و مشهور لولیتا برای عموم افراد ناشناخته بود و نتوانسته بود شهرت بسیاری کسب کند. لولیتا رمانی جنجالی، غم انگیز و در حین حال خنده دار از استاد میان‌سالی بود که عاشق یک دختر مدرسه‌ای ۱۲ ساله شده بود. اولین چاپ و انتشار این کتاب در سال ۱۹۵۵ در پاریس بود. لولیتا سه سال بعد یعنی در سال ۱۹۵۸ در آمریکا منتشر شد اما برخی از کتابخانه‌های ایالات‌متحده آن را توقیف کرده و ممنوع اعلام کردند. لولیتا با تبلیغات فراوان توانست به یکی از کتاب‌های محبوب و مشهور در آن دوره تبدیل شود. همچنین ناباکوف در سال ۱۹۶۲ فیلم‌نامه‌ای اقتباسی برای نسخه‌ی سینمایی این اثر نوشت. او با سود حاصل از این کتاب و این فیلم توانست به طور کامل تدریس را کنار بگذارد و بیشتر زمان خود را وقف نویسندگی کند.

برخی از آثار ولادیمیر ناباکوف

  • درس گفتارهای ادبیات اروپا استیونسن، آستن، پروست، جویس، دیکنز، فلوبر، کافکا
  • درس گفتارهای ادبیات روس تولستوی، تور ینف، چخوف، داستایوفسکی، گورکی، گوگول
  • ماری
  • سرزمین دروغین
  • چشم
  • زندگی واقعی سباستین نایت
  • دعوت به مراسم گردن زنی
  • خنده در تاریکی
  • ناامیدی
  • پنین
  • آتش کم فروغ
  • حرف بزن، خاطره خود زندگینامه‌ی بازنویسی شده
  • ناتاشا
  • دفاع لوژین
  • به دلقک‌های نگاه کن
  • نمایشنامه‌نویسی و تراژدی تراژدی

سال‌های پایانی زندگی ولادیمیر ناباکوف

ناباکوف سال‌های آخر عمر خود را در اروپا در کنار همسرش ورا گذراند. پس از موفقیت رمان لولیتا او امریکا را ترک کرد و در سال ۱۹۶۱ به سوئیس نقل مکان کرد. او در برخی از مصاحبه‌هایش گفته بود که دوباره به امریکا بازمی‌گردد اما هیچ گاه این کار نکرد. او سال‌های پایانی زندگی‌اش را در اروپا ماند تا نزدیک خانواده و پسرش دیمیتری که در ایتالیا زندگی می‌کرد باشد.

ناباکوف در سال ۱۹۷۷ به دلیل بیماری برونشیت در بیمارستان بستری شد و در دوم ژانویه همان سال بر اثر یک بیماری ویروسی ناشناس درگذشت. او تمایلی نداشت که پس از مرگش اثری از او منتشر شود اما به این خواسته‌ی او توجه نشد و برخی از رمان‌های ناتمام و سخنرانی‌های او پس از مرگش منتشر شدد.

نقل قول‌هایی از ناباکوف

  • تنهایی به عنوان یک موقعیت، قابل اصلاح است؛ اما به عنوان یک حالت روحی بیماری‌ای گاها لاعلاج است.
  • شباهت‌ها سایه تفاوت‌ها هستند. افراد اصولاً شباهت‌های متفاوت و تفاوت‌های مشابه را می‌بینند.
  • زندگی فقط یک تکه نور کوچک است میان دو تاریکی ابدی.
  • این عشق در نگاه اول بود، در آخرین نگاه، در همیشه و همیشه.
  • هیچ چیز به اندازه‌ی یک عطر از گذشته نمیتواند آن را زنده کند.
  • اینکه بدانید برای قبل از خواب خود چیز خوبی برای خواندن دارید یکی از لذت بخش‌ترین احساسات بشری است.
  • کلمات بدون تجربه بی معنی هستند.
  • تخیل ما در حال پرواز است و ما تنها سایه‌ی آن بر روی زمین هستیم.
  • یک نویسنده‌ی خوب این سه رکن اصلی را با یکدیگر ترکیب می‌کند، داستان‌نویسی، تعلیم و افسونگری؛ اما این افسونگری است که در او غالب است و او را به یک نویسنده‌ تبدیل می‌کند.
  • شاید روزی، در جایی، در زمانی که خوشبخت‌تر بودیم دوباره یکدیگر را ملاقات کردیم.
  • تنها عدد واقعی عدد یک است، بقیه اعداد تنها فقط یک تکرار هستند.
  • اندیشیدن به زیبایی، چه غروب رنگارنگ و منحصر به فرد، چه یک چهره‌ی درخشان یا یک اثر هنری باعث می‌شود تا ما ناخواسته نگاهی به گذشته شخصی خودمان بیندازیم؛ و با این نگاه خود و وجود درونی‌مان را با زیبایی دست نیافتنی که بر ما آشکار می‌شود کشف کنیم.
  • تنها یک مدرسه برای ادبیات وجود دارد، مدرسه‌ی استعداد.
  • ادبیات و پروانه‌ها دو مورد از شیرین‌ترین علایق انسانی هستند.
  • من فکر می‌کنم همه چیز در رابطه با مسئله‌ی عشق است. اینکه هر چه یک خاطره را بیشتر دوست داشته باشی قوی‌تر و غریب‌تر می‌شود.
[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:1 ] [ گنگِ خواب دیده ]

ماری کوری؛ اثرگذارترین زن در تاریخ علم بشر

همه‌ی ما ماری کوری را می‌شناسیم. نخستین زن برنده نوبل علمی که به یکی از آن جوایز نیز راضی نشد و در کارنامه درخشان خود سابقه دریافت دو نوبل را ثبت کرد. ماری کوری را به عنوان یک دانشمند بزرگ در زمینه علوم فیزیک و شیمی می‌شناسیم. در واقع ماری کوری افتخارات بسیاری در کارنامه خود دارد که از جمله آن‌ها می‌توانیم به کشف عناصری همچون پولونیوم و رادیوم اشاره کنیم.

در این مقاله از دانشگاه کسب و کار تصمیم داریم تا به بررسی بخشی از بیوگرافی و راز موفقیت نخستین زن برنده جایزه نوبل بپردازیم و حقایقی از زندگی و حرفه‌ی او که کمتر مورد توجه قرار گرفته است را بیان کنیم. پس اگر می‌خواهید ماری کوری را بهتر بشناسید و یا چیزهایی از او بدانید که هیچ جای دیگر نخوانده‌اید این مقاله از دانشگاه کسب و کار برای شما نوشته شده است.

شاید به جرئت بتوان گفت ماری کوری یکی از مشهورترین دانشمندانی است که تا کنون زیسته است. یکی از عمده دلایلی که منجر به شهرت فراوان ماری کوری شد کار او در زمینه رادیواکتیویته و کشف عناصری در جدول تناوبی بود. او با این کار منجر به ایجاد جهش‌های علمی بسیاری به خصوص در مبحث پزشکی شد که تخمین زده می‌شود که جان میلیون‌ها نفر را نجات دهد. کوری زندگی متفاوتی نیز داشت. تحصیل در پاریس، آشنایی و ازدواج با پیر کوری و تراژدی‌های زندگی آن‌ها که در ادامه مقاله به آن‌ها می‌پردازیم.

ماری کوری که بود؟

در ابتدا می‌خواهیم در چند خط و به طور خلاصه ببینیم ماری کوری که بود و چه کرد؟! ماری کوری فیزیکدان، شیمیدان و یک دانشمند برجسته در زمینه مطالعات تابش در فیزیک بود. کوری دانشمند فرانسوی لهستانی الاصل بود که عمده شهرتش به دلیل کار در زمینه رادیواکتیو بود. او به همراه همسرش پیر کوری موفق به کشف عناصر پولونیوم و رادیوم شد و در سال ۱۹۰۳ ماری و همسرش جایزه نوبل فیزیک را دریافت کردند. آن‌ها این جایزه را به طور مشترک با هانری بکرل دریافت کردند.

جالب است بدانید که ماری کوری اولین زن در تاریخ جهان بود که موفق به دریافت جایزه نوبل شد و اولین فرد تاریخ بود که توانست این جایزه را در دو رشته متفاوت و دو بار دریافت کند. او یک بار به همراه همسرش در سال ۱۹۰۳ برنده نوبل فیزیک و بار دیگر در سال ۱۹۱۱ به تنهایی موفق شد برنده نوبل شیمی شود.

ماری کوری

شاید بتوان گفت یکی از دلایلی که ماری کوری در مجامع جهانی و در تاریخ جهان بسیار مورد توجه قرار می‌گیرد به جز اکتشافات و نوآوری هایش این است که در آن زمان موفق شد بسیاری از موانع جنسیتی را بشکند و شجاعانه به سوی پیشرفت حرکت کند. در واقع کوری اولین زنی بود که موفق به دریافت مدرک دکترا از یکی از دانشگاه‌های فرانسه شد و اولین زنی بود که به عنوان استاد در دانشگاه پاریس استخدام شد. همان‌طور که گفتیم او در طول زندگی خود به طور گسترده با رادیوم کار می‌کرد و توانست پتانسیل‌های درمانی بسیاری از آن کشف کند. در نهایت کار با همین مواد رادیواکتیو نیز منجر به مرگ او در سال ۱۹۳۴ شد. ماری بر اثر یک بیماری خونی درگذشت.

ماری کوری و سال‌های ابتدایی زندگی

ماریا اسکلودوسکا که امروزه او را با نام ماری کوری می‌شناسیم در هفتم ماه نوامبر سال ۱۸۶۷ در ورشو لهستان به دنیا آمد. او کوچک‌ترین فرزند از یک خانواده ۷ نفره بود و سه خواهر و یک بردار بزرگ‌تر از خود داشت. پدر و مادر او معلم بودند اما از وضع مالی مطلوبی برخوردار نبودند. در سال ۱۸۷۸ بود که ماری مادر خود را بر اثر بیماری سل از دست داد و پس از این واقعه مشکلات روحی بسیاری برای او ایجاد شد. در واقع مرگ مادرش تأثیر بسیاری بر کوری گذاشت و یک نبرد مادام العمر با افسردگی را برای او ایجاد کرد و حتی توانست بر دیدگاه‌های مذهبی او اثرگذار باشد.

پس از مرگ مادرش و زمانی که پدرش نیز نتوانست از او حمایت کند او تصمیم به کار گرفت و در کنار آن نیز هیچ گاه کتابخوانی و مطالعه را کنار نگذاشت. در واقع او هیچ گاه اشتیاق خود را برای مطالعه از دست نداد، همواره تشنه دانش بود و اهمیت مطالعه را به خوبی درک می‌کرد. او در دوران کودکی‌اش به خاطر حافظه شگفت انگیزی داشت بسیار مورد توجه قرار میگرفت و پس از اینکه پدرش همه‌ی پول و ثروت خود را در یک سرمایه گذاری بد از دست داد او مجبور شد تا به عنوان یک معلم به کسب درآمد بپردازد. البته از آنجایی که او تحصیلات عالیه نداشت این کار برای او بسیار مشکل بود.

تحصیل در سوربن فرانسه

کوری و خواهر بزرگ‌ترش هر دو به ادامه تحصیلات خود علاقه‌مند بودند اما از بخت بد روزگار دانشگاه ورشو زنان را برای ادامه تحصیل نمی‌پذیرفت! به همین دلیل آن‌ها به منظور ادامه تحصیلات عالیه مجبور به ترک کشور شدند. در ابتدا خواهر ماری برای تحصیل پزشکی به دانشگاه پاریس رفت و در سال ۱۹۸۱ کوری نیز راهی پاریس شد. او بلافاصله وارد دانشگاه سوربن پاریس شد و در آنجا به مطالعه فیزیک و ریاضیات پرداخت. او نسبت به یادگیری اشتهای سیری ناپذیری داشت. هنگامی‌که در دانشگاه سوربن ثبت نام کرد تصمیم گرفت تا نام خود را به ماری تغییر دهد تا بیشتر فرانسوی به نظر برسد.

کوری دانش آموزی با تمرکز و پر تلاش بود که همواره در صدر کلاس‌ها قرار داشت. او توانست برای ادامه تحصیل و حرکت در مسیر موفقیت و استعدادهایش از بورسیه تحصیلی که برای دانشجویان لهستانی خارج از کشور پرداخت می‌شد استفاده کند. این بورسیه به کوری کمک کرد تا بتوانید هزینه‌ی کلاس‌های مورد نیاز برای تکمیل مدرک خود در رشته‌های علوم ریاضی و فیزیک را پرداخت کند.

ملاقات ماری کوری و پیر کوری

کوری در پاریس با فیزیکدانان مشهور بسیاری از جمله ژان پرین، چارلز مورین و ایمه کاتن آشنا شد. او به سختی مطالعه می‌کرد و تا پایان شب در اتاق دانشجویی خود مشغول به کار بود. کوری در آن سال‌ها عملاً با نان، کره و چای زنده بود! در همان سال‌ها شروع به کار در آزمایشگاه تحقیقاتی لیپمن کرد و در سال ۱۸۹۴ در علوم ریاضی رتبه دوم را کسب کرد. بهار همان سال بود که آشنایی او با پیر کوری شکل گرفت.

در آن سال یکی از استادانش یک کمک هزینه تحقیقاتی برای او ترتیب داد تا در زمینه خواص مغناطیسی و ترکیب شیمیایی فولاد مطالعاتی را در پیش بگیرد. او در طی این پروژه تحقیقاتی با پیر کوری آشنا شد. پیر کوری نیز یکی از محققان ماهر و کاربلد در زمینه کاری ماری بود و همین مسئله توانست یک باب آشنایی عمیق میان آن دو باشد. آن‌ها حدود یک سال بعد یعنی در سال ۱۸۹۵ با یکدیگر ازدواج کردند. از آن زمان دیگر ما ماری را با نام کوری شناختیم. پیر دانشمند ماهری بود که در زمینه کریستالوگرافی مطالعه می‌کرد و موفق شد تا اثر پیزوالکتریک را کشف کند. پیزوالکترویک اثری شامل ایجاد بارهای الکتریکی در اثر فشردن یا اعمال فشار مکانیکی به کریستال‌های خاص است. او همچنین موفق به طراحی چندین ابزار برای اندازه گیری میدان‌های مغناطیسی الکتریسیته شد.

ماری کوری

ازدواج آن‌ها در سال ۱۸۹۵ نشانگر یک شروع شراکتی بود که به زودی می‌توانست به نتایج بزرگ جهانی ختم شود. به‌ ویژه کشف پولونیوم که کوری آن را به افتخار سرزمین مادری خود یعنی لهستان یا همان پولند نام‌گذاری کرد. این زوج در واقع ترکیب برنده‌ای در کنار یکدیگر بودند.

مطالعات رادیواکتیویته و اکتشافات مهم کوری‌ها

ماری و پیر کوری به پژوهشگرانی فعال در دانشکده شیمی و فیزیک دانشگاه پاریس تبدیل شدند و در همان‌جا مطالعات پیشگامانه خود را در زمینه پرتوهای نامرئی ساطع شده توسط اورانیوم آغاز کردند. پدیده جدیدی که در همان سال‌ها توسط پروفسور هانری بکرل کشف شده بود. هانری بکرل بعدها به طور مشترک با کوری‌ها موفق به دریافت جایزه نوبل در رشته فیزیک شد.

بکرل در مطالعات خود نشان داده بود که پرتوها قادر هستند از مواد جامد، مه و فیلم عکاسی عبور کنند و باعث شوند که هوا بتواند جریان الکتریکی را هدایت کند.

عنصر جدید پولونیوم

ماری در آن سال‌ها در مطالعات خود متوجه شد که نمونه‌هایی از یک ماده معدنی به نام pitchblende که حاوی سنگ معدن اورانیوم است خاصیت پرتوزایی بیشتری نسبت به اورانیوم خالص دارد. همین مسئله باعث شد تا او مطالعات خود را در زمینه pitchblende افزایش دهد و پس از مدتی کار بیشتر متقاعد شد که پرتوهایی که او دریافت می‌کند نمی‌توانند تنها توسط اورانیوم ایجاد شده باشند و حتماً چیز دیگری به جز اورانیوم نیز در pitchblende وجود دارد. از آنجایی که این ماده جدید تا کنون در جایی شناخته نشده بود و به نظر می‌رسید که خاصیت رادیواکتیو بالایی داشته باشد ماری متقاعد شده بود که در نتیجه تلاش‌ها و پژوهش‌هایش موفق به کشف یک عنصر شیمیایی جدید شده است. البته دانشمندان بسیاری در نتایج بدست آمده توسط او در آن‌ سال‌ها شک و تردید داشتند؛ اما ماری با اعتماد به نفس بر سر تئوری خود باقی ماند.

ماری و پیر پس از این احتمال که ممکن است عنصر جدیدی در حال کشف شدن باشد شروع به کار بر روی pitchblende کردند تا بتوانند این عنصر ناشناخته و ویژگی‌های آن را شناسایی کنند. آن‌ها نمونه‌هایی از pitchblende را آسیاب کردند، آن را در اسید حل کردند و با به کارگیری برخی از تکنیک‌های شیمیایی موفق شدند آن را به صورت استاندارد به عناصر مختلف تجزیه کنند. در نهایت و پس از کاوش‌های فراوان آن‌ها موفق شدند نظریه خود را اثبات کنند و عنصر جدید را به عناصر موجود اضافه کنند. پودر سیاهی که آن دو از تجزیه pitchblende استخراج کره بودن در حدود 330 برابر پرتوزاتر از اورانیوم بود و این کشف بزرگ بسیاری از دانشمندان و پژوهشگران پرتوها را شگفت زده کرد. کوری‌ها این عنصر جدید را پولونیوم نامیدند و حالا پولونیوم یک عنصر شیمیایی مهم در جدول تناوبی با عدد اتمی 84 است.

عنصر جدید رادیوم

با کشف پولونیوم مأموریت کوری‌ها به پایان نرسید! در سال 1898 بود که ماری و پیر شواهد قوی‌ای مبنی بر کشف عنصر دیگر منتشر کردند. عنصری که بعدها آن را رادیوم نامیدند؛ اما در آن سال آن‌ها هنوز نمونه‌ای از آن عنصر را در دسترس نداشتند و نظریه آن‌ها تنها بر اساس برخی شواهد موجود بود. Pitchblende یک ماده معدنی بسیار گران قیمت بود که به دلیل وجود مقدار زیادی اورانیوم بسیار با ارزش شمرده می‌شد؛ اما کوری برای اثبات مطالعات خود و پیگیری پژوهش‌هایش به مقدار زیادی از این ماده معدنی نیاز داشت.

در همین راستا ماری تصمیم گرفت با کارخانه‌ای اتریشی که در از Pitchblende برای مصارف صنعتی استفاده می‌کرد ارتباط برقرار کند. این کارخانه به کار استخراج اورانیوم از Pitchblende مشغول بود و ماری موفق شد تا چندین تن از باقی مانده و زباله‌های Pitchblende را از این کارخانه خریداری کند. زباله‌هایی که گاها حتی از Pitchblende اصلی رادیواکتیو تر و بسیار ارزان‌تر بودند. ماری پس از دریافت این مقدار شروع به تجزیه آن برای استخراج مقادیر ناچیز رادیوم کرد. این کار از نظر فیزیکی بسیار سنگین و سخت بود و خطراتی برای کوری‌ها داشت که تا آن زمان از آن‌ها مطلع نبودند.

در واقع در طول مدتی که به بررسی این گونه‌های جدید مشغول بودند احساس بیماری و خستگی بسیاری را تجربه می‌کردند که علم آن روز نمی‌توانست توجیهی برای آن پیدا کند اما امروزه می‌توانیم بیماری آن‌ها را به علائم اولیه بیماری ناشی از تشعشعات نسبت دهیم. آن دو در آن زمان از خطرات ناشی از مواد رادیواکتیو آگاه نبودند و اغلب با دستان غیر مسلح به کار می‌پرداختند. در سال ۱۹۰۲ بود که ماری سرانجام موفق شد که رادیوم را استخراج کند و این عنصر جدید را به ثبت برساند. مسیر رسیدن به کشف رادیوم مسیری بسیار سخت و طولانی بود.

ماری کوری

جوایز نوبل و افتخارات ماری کوری

در سال ۱۹۰۳ بود که ماری و پیر کوری به خاطر امور پژوهشی خود در زمینه رادیواکتیوها توانستند جایزه نوبل را به صورت مشترک با هانری بکرل دریافت کنند. در همان سال ماری تز دکترای خود را در رشته فیزیک گذراند.

اما زندگی ماری کوری در سال ۱۹۰۶ با یک تراژدی بزرگ همراه شد. پیر در یک تصادف خیابانی مشکوک بر اثر سقوط از اسب و کالسکه کشته شد. این اتفاق بسیار تلخی در زندگی ماری بود. اما با این حال او روحیه تسلیم ناپذیری داشت که منجر شد تا او به کار و پژوهش ادامه دهد. ماری تصمیم گرفت تا تحقیقات به جا مانده از پیر را نیز در پیش بگیرد.

عزم راسخ و تلاش برای رسیدن به هدف در ماری منجر شد تا او در سال ۱۹۱۱ و این بار به تنهایی بتواند برنده جایزه نوبل شیمی شود. او موفق شد این جایزه را برای دومین بار دریافت کند. ماری اولین فردی بود که نوبل را دو بار و در دو رشته مختلف دریافت می‌کند. او این نوبل را برای ایجاد ابزاری در جهت اندازی گیری رادیواکتیویته دریافت کرد. مدتی بعد دانشگاه سوربن موفق به ساخت اولین موسسه رادیوم با دو آزمایشگاه شد. یکی از این آزمایشگاه‌ها تحت نظارت ماری کوری هدایت می‌شد و برای مطالعه رادیواکتیویته بود و دیگری در زمینه تحقیقات بیولوژیک در باب درمان سرطان فعالیت می‌کرد.

فیلم‌هایی که از ماری کوری ساخته شده‌اند

جالب است بدانید فعالیت‌های ماری کوری و شهرت بسیار او منجر شد تا در طول‌های سال‌ها فیلم‌های متعددی از زندگی او ساخته شود و او تاکنون موضوع فیلم‌ها و نمایشنامه‌های بسیاری بوده است. در ادامه به برخی از این آثار که درباره کار و زندگی کوری هستند اشاره می‌کنیم.

  • رادیواکتیو

فیلم رادیواکتیو ساخته شده در سال ۲۰۲۰ یکی از جدیدترین آثار ساخته شده از زندگی ماری کوری است. بازیگر بریتانیایی روزاموند پایک در فیلم، این فیزیکدان و شیمیدان برجسته را به تصویر می‌کشد. این فیلم به طور اختصاصی به زندگی حرفه‌ای ماری در دنیای علمی و همچنین مسیر در طول زندگی می‌پردازد، از جمله روابطش با همسرش پیر کوری.

  • ماری کوری: شجاعت دانش

اگر چه ماری کوری در لهستان به دنیا آمد اما بخش زیادی از زندگی خود و پژوهش‌های خود را در فرانسه گذراند. به همین دلیل او چندین بار در سینمای فرانسه به تصویر کشیده شده است. این فیلم، اثری فرانسوی زبان است که در سال ۲۰۱۶ ساخته شده است. “ماری کوری؛ شجاعت دانش” در بخش سینمای جهان معاصر در جشنواره بین المللی فیلم تورنتو در سال ۲۰۱۶ به نمایش درآمد.

  • ماری کوری: بیش از آنچه به چشم می‌آید

این فیلم تلویزیونی محصول سال ۱۹۹۷ است که در آن کیت تروتر نقش ماری کوری را ایفا می‌کند. داستان این فیلم دو دختر را روایت می‌کند که در جنگ جهانی اول می‌تواند وارد ساختمان‌های با امنیت بالا شود. آن‌ها بعدها متوجه می‌شوند که این فرد کسی نیست جز فیزیکدان معروف ماری کوری.

  • مادام کوری

فیلم مادام کوری یکی دیگر از فیلم‌ها و آثاری است که بر طبق زندگی کوری ساخته شده است. این فیلم زندگینامه‌ای در سال ۱۹۴۳ و تنها ۱۰ سال پس از مرگ ماری منتشر شد. این فیلم بر طبق زندگینامه ایو کوری دختر ماری و پیر کوری ساخته شده است. در واقع بر روی نحوه‌ی آشنایی پدر و مادر او در حین کارهای پژوهشی می‌پردازد.

چند حقیقت جالب از ماری کوری

  • او یک آزمایشگاه مدرن و فانتزی نداشت.

وقتی به محل کار یک فیزیکدان و شیمیدان برنده جایزه نوبل فکر می‌کنیم قطعاً یک مکان مدرن و پر از تجهیزات مختلف به ذهن ما می‌رسد. در واقع ماری با اینکه توانست مرزهای علم را جا به جا کند اما آزمایشگاه او به دور از هر گونه زرق و برقی بود. در واقع تیم کوری برای بسیاری از تحقیقات خود که در نهایت منجر به دریافت جایزه نوبل شد در یک سوله قدیمی کار می‌کردند. چرا که برای انجام یک سری آزمایشات به فضای زیادی نیاز داشتند.

  • ماری یکی از قهرمانان جنگ جهانی اول بود.

کوری با توسعه‌ی واحدهای رادیولوژی سیار که برای استفاده پزشکان ارتش به خط مقدم جبهه تحویل داده شدند توانست به نجات هزاران سرباز در جنگ کمک کند. این فناوری قابل حمل به آن‌ها کمک می‌کرد تا سربازان مجروح را به طرق درست جراحی کنند. در واقع بیش از یک میلیون سرباز از این فناوری که متشکل از یک ژنراتور، تخت بیمارستانی و اشعه ایکس بود بهره بردند.

  • سنت دریافت جوایز نوبل در خانواده کوری!

جالب است بدانید که دریافت جوایز نوبل در خانواده کوری سنتی ادامه‌دار بود! در واقع خانواده کوری در مجموع پنج جایزه نوبل دریافت کردند. ماری در صدر این جدول با دریافت دو جایزه پرافتخارترین آن‌ها بود و همسرش پیر به همراه او یک نوبل مشترک دریافت کرد. در سال ۱۹۳۵ دختر این زوج با دنبال کردن راه والدینش در کنار همسرش موفق به دریافت جایزه نوبل برای کشف ایزوتوپ‌های رادیواکتیو جدید شد. پیرو این سنت نیز پیر کوری با برنده‌ی جایزه صلح نوبل یعنی هنری ریچاردسون ازدواج کرد. ریچاردسون رئیس یونیسف بود.

  • آلبرت انیشتین یکی از طرفداران پر و پا قرص ماری بود.

در سال ۱۹۰۶ پس از اینکه پیر کوری در یک تصادف جاده‌ای کشته شد ماری با مشکلات بسیاری روبرو شد که یکی از آن‌ها نگاه‌های جنسیت زده فراوان بود. در آن زمان بود که انیشتین تصمیم گرفت تا نامه‌ای درخشان برای او ارسال کند. او در این یادداشت توضیح داد که چطور از انگیزه و اندیشه‌ی ماری الهام گرفته است. پدر فیزیک مدرن در رابطه با ماری بیان کرد که او تنها فردی مشهوری است که شهرت او را خراب نکرده است.

  • داستان عاشقانه علمی کوری‌ها و حمایت‌های پیر!

هیچ چیز مانند یک اشتیاق مشترک آن هم به مباحث علمی نمی‌تواند یک عشق واقعی را توصیف کند. این زوج پویا که با آشنایی در دانشگاه سوربن با یکدیگر همکار شدند، پس از مدت کوتاهی زندگی مشترک را نیز آغاز کردند. پیر یک مرد حامی بود که اصرار داشت تا ماری و او به طور برابر دیده شوند. با اینکه ماری اغلب به عنوان یک زن در زمینه علمی تحت سلطه مردان تضعیف می‌شد اما پیر تلاش می‌کرد تا در هر مرحله از او حمایت کند.

ماری کوری و پایان مسیر پرافتخار

ماری کوری

ماری در سال ۱۹۳۴ در سن ۶۶ سالگی بر اثر کم خونی خطرناکی درگذشت. بیماری‌ای که به دلیل سال‌ها قرار گرفتن در معرض تشعشعات در مسیر کارش به آن مبتلا شده بود. او دو دختر به نام‌های ایرن و ایو از خود به جا گذاشت. ماری بدون شک اولین زنی بود که توانست چنین سهم قابل توجهی در پیشرفت علم داشته باشد و هنوز هم با گذشت سال‌های بسیار از او به نیکی و با افتخار یاد می‌شود. امیدواریم از این مقاله از دانشگاه کسب و کار لذت برده باشید. خوشحال می‌شویم تا نظرات شما را در رابطه با این دانشمند بزرگ حوزه فیزیک و شیمی پذیرا باشیم.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 17:22 ] [ گنگِ خواب دیده ]

چه عواملی آثار ویلیام شکسپیر را تا این حد خواندنی کرد؟

ویلیام شکسپیر

ویلیام شکسپیر یکی از نویسندگانی بود که قبل از انقلاب صنعتی و در دوران ملکه الیزابت زندگی می‌کرد. او در طول زندگی‌اش شاهکارهای فراوانی نوشت که امروزه حتی پس از چندین قرن تازگی خود را حفظ کرده و همچنان خوانده و اجرا می‌شوند.

شکسپیر در میان نمایشنامه‌نویس‌های دوران خود هنرمند عجیبی بود. او تنها برای گروه نمایشی خودش می‌نوشت؛ مثلا شخصیت‌ها را متناسب با بازیگران خلق می‌کرد و چون برای یک تماشاخانه کار می‌کرد، ویژگی‌های ساختمانی و دکور آن را مدنظر قرار می‌داد. ویلیام شکسپیر نابغه ادبیات انگلیس و جهان است. این مقاله از دانشگاه کسب و کار به بررسی زندگی و آثار او اختصاص دارد.

آغاز زندگی در استراتفورد

ویلیام شکسپیر در دوران سلطنت ملکه الیزابت اول، در ۲۶ آوریل ۱۵۶۴ در استراتفورد انگلستان متولد شد. مری آردن، مادرش، دختر یک کشاورز بود که موقعیت اجتماعی خوبی داشت و پدرش، جان شکسپیر، مردی بود که در مزرعه کار می‌کرد.

پدر و مادر شکسپیر، هر دو بی‌سواد و بدون تحصیلات مدرسه بودند. در آن دوران رسم نبود که همه درس بخوانند و فعالیت‌های کشاورزی و دامداری رواج زیادی داشت. آن‌ها ۸ فرزند داشتند که ویلیام سومین آن‌ها بود؛ هرچند بزرگترین فرزند خانواده محسوب می‌شد زیرا دو فرزندِ پیش از او، در اثر بیماری مرده بودند. ویلیام، چهار ساله بود که پدرش برای یک دوره شهردار استراتفورد شد. این موضوع سبب شد که آن‌ها تبدیل به خانواده‌ای سرشناس و مشهور شوند.

تحصیلات ویلیام شکسپیر

اطلاعات موثقی از تحصیل و مدرسه شکسپیر وجود ندارد. او احتمالا به مدرسه کینگز نیو رفته و احتمالا در همان دوران کتاب‌های کلاسیکی نظیر سیسرو، ویرژیل و اوید را مطالعه کرده بود. او علاوه بر مدرسه، به کلاس‌های انجیل‌خوانی و عشای ربانی می‌رفت و این موضوع در آثارش که رگه‌هایی از نصایح انجیل را دارد، مشخص است. ویلیام به کمبریج و آکسفورد نرفت و تحصیلات دانشگاهی خاصی نداشت. این ویژگی او بعدها دستمایه حسادت نویسندگان و شاعران شد. آن‌ها شکسپیر را با ادعای بی‌سوادی تحقیر می‌کردند و به انتقاد از او می‌پرداختند.

ازدواج ویلیام شکسپیر با آن هاتاوی

شکسپیر در سال ۱۵۸۲ با دختری به نام آن هاتاوی که هشت سال از خودش بزرگتر بود، ازدواج کرد. در آن دوران عشق قبل از ازدواج و روابط آن مرسوم نبود و ازدواج بیشتر حالت معامله و کسب منفعت داشت. با این‌حال شکسپیر زمانی ازدواج کرد که آن هاتاوی از او باردار بود و فاصله سنی نسبتا زیادی داشتند که در آن روزگار معمول نبود. مقایسه آثار عاشقانه شکسپیر نشان می‌دهد که او و هاتاوی عاشق یکدیگر بوده‌اند و شکسپیر احساس عشق را تجربه کرده‌است. ازدواج قانونی آن‌ها در ۲۸ نوامبر ۱۵۸۲ انجام شد و پنج ماه بعد، سوزی، دخترشان به دنیا آمد و غسل تعمید شد.
اطلاعات دقیقی از زندگی ویلیام پس از ازدواج و نحوه
کسب درآمد وجود ندارد. به نظر می‌رسد با کار در مغازه پدرش یا مشاغل پاره‌وقت روزگار می‌گذراند چرا که در شهر کوچکی چون استراتفورد، نویسندگی و فروش کتاب رونقی نداشت. آن‌ها سه سال بعد در زمستان ۱۵۸۵ صاحب دو فرزند دوقلو شدند و نام آن‌ها را همنت و جودیت گذاشتند.

زندگی نمایشی ویلیام شکسپیر

در روزگار شکسپیر، نمایش تنها سرگرمی مردم بود. گروه نمایشی به نام مردان ملکه از طرف ملکه موظف بودند که پیام‌های او را به شیوه‌ای سرگرم‌کننده به مردم عادی انتقال دهند. آن‌ها شهر به شهر می‌گشتند و عقاید و اطلاعات مختلف را به مردم نمایش می‌دادند.

طبق نظریه‌ای، یکی از این گروه‌های نمایشی در سال ۱۵۸۷ به استراتفورد رفت. یکی از بازیگران این گروه در درگیری کشته شده‌بود، بنابراین شکسپیر برای جایگزینی آن پیشقدم شد. بازیگری او و مسئله‌ی عدم پیشرفت و شهرت در شهر کوچک استراتفورد، ویلیام را به فکر سفر انداخت. او سرانجام در سال ۱۹۵۲،همسر و فرزندانش را ترک کرد و به لندن که مرکز هنرهای نمایشی انگلستان بود، نقل‌مکان کرد.

نمایشنامه‌نویسی در لندن

در دوران شکسپیر، لندن شهر تجاری و بزرگی محسوب می‌شد و پایتخت انگلستان و محل سکونت ملکه الیزابت بود. نویسندگان و شاعران بسیاری که جویای نام و شهرت بودند به این شهر مهاجرت می‌کردند. ویلیام شکسپیر نیز از همین دسته بود. در آن زمان، لندن سه تماشاخانه بزرگ داشت و شکسپیر از همان سال به عرصه بازیگری وارد شد. اما برای او آسان‌تر آن بود که متن نمایشنامه را بنویسد تا اینکه به اجرا و بازیگری بپردازد. او در سال ۱۹۵۲ هم بازیگری می‌کرد و هم نمایشنامه می‌نوشت. از آن پس دوران اوج نویسندگی شکسپیر آغاز شد.

ویلیام شکسپیر و آثار تاریخی

در آن دوران نمایشنامه‌های تاریخی رونق بسیاری داشت. مردم علاقه زیادی به تماشای شکوه و جلال پادشاهان، قتل‌های درباری و اتفاقات تاریخی داشتند، بنابراین ویلیام شکسپیر به نوشتن نمایشنامه‌های تاریخی پرداخت. نوشته‌های او با سایر نویسندگان تفاوت‌هایی داشت؛ چنان‌چه تاکنون اثر تاریخی‌ای خوانده باشید به خشکی و بی‌احساسی آن‌ها پی می‌برید. اما نمایشنامه‌های شکسپیر چنین نبود. او به‌خوبی عواطف و احساسات پادشاهان و تاثیرات آن بر سرنوشت مردم را نشان می‌داد و مشخص می‌کرد که یک خطا یا تصمیم کوچک چگونه مسیر تاریخ را دگرگون می‌کند.

دوره ابتدایی نمایشنامه‌نویسی ویلیام شکسپیر

نمایشنامه‌های ابتدایی ویلیام شکسپیر که از ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۴ نوشته شد، ژانر تاریخی داشتند. اکثر این نمایشنامه‌ها براساس زندگی پادشاهان رومی نوشته می‌شد. اگرچه شکسپیر در دوره‌های دیگر نیز از سنت الیزابت پیروی می‌کرد و آثار تاریخی – ادبی می‌نوشت.

دوره‌ی اول نمایشنامه‌های شکسپیر شامل سه نمایشنامه درباره شاه انگلستان، هنری ششم، بود. این دوره سرشار از جنگ و خونریزی و جنایت بود که آثار شکسپیر آن‌ها را به تصویر کشید. در سال‌های بعد چهار نمایشنامه دیگر به این دوره اضافه شد که درباره‌ی هنری چهارم، پنجم و هشتم بودند. او در این دوره چند نمایشنامه کمدی نیز نوشت: نمایشنامه‌های رام کردن زن سرکش، ریچارد سوم، دو آقای اهل ورونا و…

مشکلات چاپ آثار شکسپیر

تا سال ۱۹۵۲ شکسپیر ۵ یا ۶ نمایشنامه نوشت هرچند تاریخ دقیق نگارش آن‌ها مشخص نیست. او تا آن‌زمان به فکر جمع‌آوری و انتشار آثارش نبود. در قرن شانزدهم نمایشنامه‌ها آثار مهمی نبودند و تنها برای سرگرمی نوشته و اجرا می‌شدند. هزینه چاپ و قیمت کاغذ بسیار گران بود و برای نویسندگان و شاعران صرفه اقتصادی و سود چندانی نداشت. علاوه بر این، گروه نمایشی شکسپیر مخالف چاپ آثارش بودند؛ آن‌ها عقیده داشتند که با چاپ اثر، سایر گروه‌های نمایشی از آن‌ها تقلید و کپی می‌کنند و بازار آن‌ها از رونق می‌افتد.

رواج طاعون در لندن

در سال ۱۹۵۱ اتفاق دیگری افتاد که بازار نمایش و آثار شکسپیر را دچار مشکل کرد. در این سال، بیماری طاعون در لندن شیوع پیدا کرد و به سرعت گسترش یافت. پایتخت انگلستان حتی برای ثروتمندان و خانواده‌های مرفه نیز قابل سکونت نبود. برخی از مذهبیان افراطی، طاعون را جواب گناهان انسان می‌دانستند و از نظر آن‌ها، یکی از این گناه‌ها دیدن نمایش بود! این موضوع برای مدتی تماشاخانه‌ها را به تعطیلی کشاند و بازار نمایش از رونق افتاد. با این‌حال شکسپیر همچنان در لندن ماند و به نوشتن آثارش ادامه داد، هر چند در آن‌زمان مخاطبی نداشت.

سرودن شعر

مردم قرن شانزدهم به شعر و رمان بیشتر از نمایشنامه اهمیت می‌دادند. هنگامی که طاعون و عقاید مذهبی، تماشاخانه ها را از کار انداخت، شکسپیر راه دیگری برای نوشتن و قصه‌گویی پیدا کرد. او دو شعر بلند به نام های ونوس و آدونیس، و تباهی لوکوس نوشت که اولی را در سال ۱۹۵۳ و دیگری را در ۱۹۵۴ منتشر کرد. مضمون این اشعار قصه‌هایی از اسطوره و تاریخ بود. شکسپیر این دو شعر را پس از پایان، به لُرد نوزده ساله‌ی ساوت همپتون تقدیم کرد تا جایزه نقدی دریافت کند. ظاهرا او موفق شد نظر لرد جوان را به خود جلب کند و از او دستمزد بگیرد. او با همین پول توانسته بود بعدها برای گروه نمایشی‌اش سرمایه گذاری کند.

دوره دوم نمایشنامه‌های ویلیام شکسپیر

شیوع طاعون در سال ۱۵۹۴ پایان یافت و تماشاخانه‌ها دوباره گشوده شدند. به عقیده بسیاری از پژوهشگران، با بازگشایی مجدد تماشاخانه‌ها، دومین دوره نمایشنامه‌نویسی شکسپیر آغاز شد. او از سال ۱۹۵۴ تا ۱۶۰۰ چندین نمایشنامه تاریخی و کمدی نوشت؛ رویای نیمه شب تابستان، تاجر ونیزی، شب دوازدهم، رومئو و ژولیت، ژولیوس سزار و…

مرگ همنت، پسر شکسپیر

در یازده اوت ۱۵۹۶، همنت، پسر ویلیام در سن یازده سالگی درگذشت. منبع موثقی درباره علت مرگ او وجود ندارد و مشخص نیست به علت بیماری فوت شد یا دچار مرگ ناگهانی شد. این واقعه تاثیر زیادی بر زندگی و آثار شکسپیر گذاشت، چنان‌که بسیاری از آثار تراژدی و غمگین خود را پس از مرگ همنت نوشت. نمایشنامه هِملت که خود شکسپیر نقش روح پدر هملت را در آن بازی کرده‌بود، یکی از همین آثار است. پژوهشگران ادبی معتقدند که شکسپیر در این نقش بازی کرد تا برای مرگ پسرش سوگواری کند.

دوره سوم نمایشنامه‌های ویلیام شکسپیر

برترین آثار نمایشی شکسپیر در تماشاخانه گِلاب و در دوره سوم فعالیت او اجرا شد. این دوره از سال ۱۶۰۱ تا ۱۶۰۸ طول کشید و مشهورترین تراژدی‌های شکسپیر در آن منتشر شد. آثاری مانند هملت، شاه لیر، اُتللو، مکبث، آنتونی و کلئوپاترا.
مشهورترین آثار شکسپیر در این دوران، سه نمایشنامه‌ی هملت، مکبث و شاه لیر بود که از پیچیده‌ترین آثار او محسوب می‌شوند. در این نمایش‌نامه‌ها، اندیشه‌های درونی و عواطف شخصیت‌ها به گونه‌ای خلق شده‌اند که هر مخاطبی با آن‌ها احساس همدردی می‌کند.

حکومت پادشاه جیمز اول

در فوریه ۱۹۰۶ ملکه در سن ۶۹ سالگی درگذشت و جیمز، پسرعموی او، با عنوان جیمز اول به سلطنت رسید. شاه جدید علاقه زیادی به نمایشنامه‌های شکسپیر داشت، به همین‌علت به گروه بازیگری ویلیام، پروانه سلطنتی و لقب مردان شاه داد. آن‌ها لباس‌های مخصوصی گرفتند که شبیه خلعت بود و مرتبا برنامه‌هایی برای سرگرم کردن شاه در دربار برگزار می‌کردند. پشتیبانی‌های شاه انگلستان موجب موفقیت بیش از پیش شکسپیر و گروه نمایشی‌اش شد. مردان شاه برجسته‌ترین گروه نمایشی لندن شد و شکسپیر برخی از بهترین آثار خود را در همین دوره منتشر کرد.

بازگشت به استراتفورد

شکسپیر تا چند سال در لندن نمایشنامه نوشت و به اجرای آن در میان مردم و درباریان پرداخت تا این‌که کم‌کم به فکر بازنشستگی و ترک لندن افتاد. او در سال ۱۶۱۱ به زادگاهش استراتفورد بازگشت. در آن زمان ویلیام ۴۷ سال و همسرش آن هاتاوی، ۵۴ سال داشت. شکسپیر دیگر در زادگاهش نمایشنامه‌ای نوشت، در استراتفورد همچنان نمایش، گناه و عملی شیطانی بود.

در سال ۱۶۱۶ دختر ویلیام با تاجری به نام توماس کوئینی ازدواج کرد. شش هفته بعد از مراسم ازدواج، شکسپیر با خط لرزان و ضعیفی وصیت‌نامه‌ای نوشت که حکایت از دوران ضعف و بیماری‌اش می‌کرد. او در وصیتش از گرانبهاترین دارایی‌اش یعنی آثارش نامی نبرد؛ او هرگز تصور نمی‌کرد که قرن‌ها بعد، مردم همچنان آثار او را بخوانند و نامش در تمام جهان مشهور شود.

مرگ در پنجاه و دو سالگی

ویلیام شکسپیر در ۲۳ آوریل ۱۶۱۶ در خانه‌اش درگذشت. او را در کلیسای ترینیتی مقدس در استراتفورد به خاک سپردند. او نوشته‌ای برای سنگ قبرش سفارش داد که این بود:” خداوند شکیبایی دهد به آن دوست خوبی که این خاک را حفر کرد و نفرین بر آن‌که استخوان‌های مرا از این مکان جابه‌جا کند.”
سنگ‌تراش او قیرارت یانسین بود که علاوه بر این نوشته، مجسمه نیم‌تنه‌ای از ویلیام ساخت که آن را بر مقبره‌اش در کلیسا نصب کردند. همسر او، آن هاتاوی نیز هفت سال پس از مرگ همسرش درگذشت اما اطلاعات دقیقی از محل دفن و مقبره او وجود ندارد.

مضامین آثار ویلیام شکسپیر

ویلیام شکسپیر جمله‌ی معروفی در یکی از نمایشنامه‌هایش داشت که از افکار و عقایدش سرچشمه می‌گرفت:” دنیا یک تماشاخانه‌ی بزرگ است ”
او معتقد بود تمام آدم‌ها در نمایش بزرگ زندگی نقشی دارند. بر همین اساس، شکسپیر شخصیت‌هایی خلق می‌کرد که مانند انسان‌های واقعی رفتار و عمل می‌کنند. حتی در داستان‌هایی که شخصیت آنان پادشاه یا ملکه بودند، سعی می‌کرد از قدرت مطلق بی‌بهره باشند و شبیه انسان‌هایی با مشکلات عادی و خطاهای معمولی شوند. این ویژگی موجب شهرت و محبوبیت شکسپیر در میان مردم شده‌بود.

حکومت و اسطوره

ویلیام شکسپیر در برخی از آثارش از سنت‌های قرون وسطایی و تاریخ روم باستان و انگلستان استفاده می‌کرد. او استعداد بالایی در تلفیق نمایش و تاریخ داشت و در این میان آثار کمدی نیز می‌نوشت و در آن‌ها به انتقاد از حکومت‌های فاسد و تصمیمات مخرب می‌پرداخت. او در کتاب رویا در نیم شب تابستان و رومئو ژولیت از دخالت خانواده‌ها در ازدواج فرزندان نوشت و نتایج مخرب آن را نشان داد. عده‌ای عقیده دارند شکسپیر و آن هاتاوی با مخالفت خانواده‌ها برای ازدواجشان مواجه شدند، به همین‌علت از این موضوع در نمایشنامه‌های استفاده می‌کرد. امروزه نمایشنامه‌های ویلیام شکسپیر در زمره آثار کلاسیسم محسوب می‌شوند.

معرفی برخی از آثار ویلیام شکسپیر

ویلیام شکسپیر در روزگار امروز با نمایشنامه‌هایش مشهور است. اما او ثروت و درآمدش را از طریق آن‌ها به دست نیاورد. گروه نمایشی او و نجیب‌زادگانی که برایش شعر می‌نوشت، موجب ثروتمند شدن شکسپیر شدند. او گاهی اشعار روایی خود را می‌فروخت و از این طریق درآمدی به دست می‌آورد. با این‌حال آثار او پس از چند قرن شهرت و جایگاه شایسته خود را کسب کردند و امروزه در تمام جهان شناخته‌شده هستند. ما در ادامه به معرفی چند اثر شکسپیر می‌پردازیم؛

مکبث

اساس تراژدی مکبث، وقایع تاریخی اسکاتلند است اما شکسپیر تغییراتی در آن داده و آن را به شکل نمایشنامه‌ای اخلاقی – تاریخی درآورده‌است. داستان این نمایشنامه، شرح زندگی سردار دلیری به نام مکبث است. پادشاه اسکاتلند او را از میان هواخواهانش انتخاب می‌کند و به او منصب و درجه می‌بخشد. اما مکبث با وسوسه نفس سرکش خود و همسرش، پادشاه را در شبی که در خانه‌اش خواب است، به قتل می‌رساند. این قتل جهنم بزرگی برای او ایجاد می‌کند و از آن پس گرفتار عذاب وجدان شدیدی می‌شود.

نمایشنامه مکبث به شرح وقایع پس از قتل و سرانجام زندگی این سردار می‌پردازد. سریال زخم کاری که اخیرا از شبکه نمایش خانگی پخش شد، براساس این نمایشنامه به تصویر درآمده‌است.

اُتلِلو

اُتللو یک فرمانده نظامی مغربی در ارتش ونیز است که به‌تازگی و برخلاف میل پدرش با دزدمونا که زنی بسیار زیبا و ثروتمند است ازدواج می‌کند. یاگو افسر اُتللو، از سر بدخواهی، حسادت اتللو را نسبت به همسرش دزدمونا برمی‌انگیزد تا حدی که او از عصبانیت کور شده و دزدمونا را به قتل می‌رساند. این نمایشنامه به علتِ داشتن مضامینی چون عشق و حسادت جایگاه بالایی در میان آثار شکسپیر دارد و تاکنون اقتباس‌های متعددی از آن‌ها شده‌است.

غزلیات ویلیام شکسپیر

شکسپیر ۱۵۴ غزل سرود. ۱۲۶ غزل ابتدایی او خطاب به یک نجیب‌زاده ثروتمند است. موضوع دوازده‌ غزل آن، ترغیب نجیب‌زاده به ازدواج و بچه‌دار شدن‌ است. عده‌ای عقیده دارند شاید شکسپیر این اشعار را به سفارش مادر آن فرد سرود. غزل‌های بعدی او بسیار زیبا و صمیمی هستند؛ به‌طوری‌که انگار رابطه دوستانه یا حتی عاشقانه خاصی بین نجیب زاده و شکسپیر برقراره بوده‌است.

۲۸ غزل بعدی ویلیام را ” بانوی تاریکی ” نامیده‌اند، چون هرکدام از آن‌ها برای زنان مختلفی سروده شده و دست‌کم یکی از آن‌ها خطاب به آن هاتاوی، همسرش، است. در سال ۱۶۰۹ مجموعه غزلیات شکسپیر منتشر شد. او علاقه‌ای به چاپ اشعارش نداشت زیرا شعر را مقوله‌ای شخصی و خصوصی می‌دانست.

زندگینامه خودنوشت ویلیام شکسپیر

برخی از محققان ادبی عقیده دارند که آثار اندکی از شکسپیر، زندگی‌نامه خودش است. او اغلب درباره مردمی می‌نوشت که با آن‌ها ارتباط داشت و درباره خودش چیزی نمی‌گفت. با این‌حال بسیاری از افراد معتقدند که نمایشنامه ‘ طوفان ‘ او برگرفته از مسائلی است که بی‌تردید در زندگی خودش رخ داده‌است.

شخصیت اصلی نمایشنامه‌ی طوفان، پراسپرو نام دارد. او دارای قدرت‌های جادویی بسیاری است که از آن‌ها در نمایش‌هایش بهره می‌برد تا خطاهای آدمیان را اصلاح کند و آن‌ها را در مسیر درست زندگی‌شان قرار دهد. در پایان نمایش که همه‌چیز در جای خود قرار می‌گیرد، پراسپرو قدرتش را رها می‌کند و می‌گوید:” باشد تا آمرزش تو مرا رها سازد.”

منتقدین عقیده دارند که شکسپیر با انتخاب شخصیت پراسپرو قصد داشته اعلام کند که نیروهای جادویی نویسندگی‌اش در حال ترک او هستند. به بیان دیگر می‌خواسته پایان نویسندگی و کنار گذاشتن قلمش را اعلام کند. هرچند پس از آن، چند نمایشنامه دیگر نوشت اما آماده‌ی آغاز فصل جدید زندگی‌اش بود.
او مدتی پس از این کتاب به استراتفورد بازگشت و در کنار همسر و دو دخترش زندگی کرد. تا اینکه در سال ۱۶۱۶ درگذشت و در کلیسای مقدس استراتفورد به خاک سپرده شد. مقبره او هم‌اینک مورد بازدید روزانه‌ی صدها نفر از عاشقان ادبیات و نمایشنامه قرار دارد.

سخن پایانی

ویلیام شکسپیر را پدر نمایشنامه‌نویسی انگلستان می‌دانند. او سواد بالایی نداشت و متن‌هایی می‌نوشت که در حد دستور زبان پایه بود. با این‌حال امروزه آثار او در دانشگاه‌ها تدریس می‌شود و بسیاری از بازیگران و کارگردانان، اجرای آثار او را سخت و دشوار می‌دانند.
اگر به هر فهرستی از
بهترین کتاب های دنیا رجوع کنید، بی‌تردید نام شکسپیر و چند مورد از آثار او را مشاهده خواهید کرد. تاکنون بارها اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی از آثار او در سراسر جهان صورت‌گرفته و نمایش‌هایش همچنان در کشورهای مختلف از جمله ایران اجرا می‌شود. شکسپیر با هزاران واژه و اصطلاح نویی که ایجاد کرد، برای همیشه زبان انگلیسی را متحول کرد. نظر شما درباره ویلیام شکسپیر چیست؟ آیا تاکنون اثری از او مطالعه کرده‌اید؟

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 17:19 ] [ گنگِ خواب دیده ]

بوی پوستِ تو منهای عطرت
بوی باران بر آجرهای عمارتی قجری‌ست
که بر تراسش بوسیدمت
پیش از آنکه به دنیا آمده باشی
خاتونِ خرامان به خیابان‌های تهران!
سیمیای تنیده بر کلماتم!
مرا با اندوه چسبیده به ریشه‌ی افرا به یاد آر
و برای کبوترانِ بر فرازِ ظهیرالدوله گندم بریز
تا جَلدِ مزاری شوند که ندارم
که مزارِ عاشقان ابر است
و کفن ابر
و لحد ابر

نام مرا به شالِ نشسته بر شانه‌هات گره بزن
گره بزن به سرانگشتانت پلک‌های مرا
و احضار روح مردی باش
که نوح نبود ولی به دریات زد

کفن مهیای بوسه می‌کردم
لبت غریبگی می‌کرد، باران نمی‌گرفت
و کبوتران، بر فرازِ ظهیرالدوله
کتابت رعد می‌کردند با کو کو
که تو کو؟
تنت کو؟
و صدات کو؟

کجا بودی که امرِ به نور کنی در کتابِ پیدایش
که بگویی که نور بیاید که روشنایی شود
که چنان در این حصارِ غریبی تاریکم
که عمیقِ شب را می‌خوابمت

آخرین نفس‌های مرا پشتِ پلک‌هات بیاویز
که لب‌های تو را پیش از آنکه به دنیا آمده باشی
بوسیده باشم بر این تراسِ جا مانده‌ی قجری
و به یادم آر
‏با اندوه چسبیده به ریشه‌ی افرا
به یاد آر

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 17:16 ] [ گنگِ خواب دیده ]

بوی پوستِ تو منهای عطرت
بوی باران بر آجرهای عمارتی قجری‌ست
که بر تراسش بوسیدمت
پیش از آنکه به دنیا آمده باشی
خاتونِ خرامان به خیابان‌های تهران!
سیمیای تنیده بر کلماتم!
مرا با اندوه چسبیده به ریشه‌ی افرا به یاد آر
و برای کبوترانِ بر فرازِ ظهیرالدوله گندم بریز
تا جَلدِ مزاری شوند که ندارم
که مزارِ عاشقان ابر است
و کفن ابر
و لحد ابر

نام مرا به شالِ نشسته بر شانه‌هات گره بزن
گره بزن به سرانگشتانت پلک‌های مرا
و احضار روح مردی باش
که نوح نبود ولی به دریات زد

کفن مهیای بوسه می‌کردم
لبت غریبگی می‌کرد، باران نمی‌گرفت
و کبوتران، بر فرازِ ظهیرالدوله
کتابت رعد می‌کردند با کو کو
که تو کو؟
تنت کو؟
و صدات کو؟

کجا بودی که امرِ به نور کنی در کتابِ پیدایش
که بگویی که نور بیاید که روشنایی شود
که چنان در این حصارِ غریبی تاریکم
که عمیقِ شب را می‌خوابمت

آخرین نفس‌های مرا پشتِ پلک‌هات بیاویز
که لب‌های تو را پیش از آنکه به دنیا آمده باشی
بوسیده باشم بر این تراسِ جا مانده‌ی قجری
و به یادم آر
‏با اندوه چسبیده به ریشه‌ی افرا
به یاد آر

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 15:8 ] [ گنگِ خواب دیده ]

گیلاس­ های بسیاری را تنگ دریده­ ام
اما هیچ کدام بوسه اول­ بار نمی­ شود.
تابستان بود
تابستان ِ بلند
تابستان ِ تنبل
و تابستان، گردهای شهوتش را به کفایت پاشیده بود.
آن بالا، دور از شهر و آدمیانش
از تاکسی پیاده شدیم
و در گندمزار رازدار، گم شدیم
و آنجا
بوسیدیم یکدیگر را
برای اولین بار بوسیدیم.
سپس زبانم -گوزن ِ هوسباز-
از دره­ ها و کوه­های گردنت سرازیر شد
به دشت خامُش سینه­ ات رسید
و از دو انجیر ِ تازه­ جوان، سیر نوشید.
پایین­ تر
از پس گندمزارِ پوستت،
استخوان­های دنده­ هایت پدیدار بود
- یک، دو، سه، چهار...
و صدای پیانو از دور میآمد
گفتی: «لابد باخ است. برای ما می­ نوازد!»
خندیدیم
به غایت معصومیت
و غایت شهوت خندیدیم.
اطرافمان مورچه­ ها، بار شهوت می­ بردند
موسیچه­ ها شهوت می­ خواندند
و همه چیز شهوت بود.
تابستان بود
اوج تابستان
تو بودی
من بودم
و دریدنِ جانِ زردآلوها
گیلاس­ ها
انجیرها
و البته صدای آن پیانوی مرموز

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 15:7 ] [ گنگِ خواب دیده ]

از لب‌های فروریخته‌ی خانه
نگاه مرده‌ات پشت هجای سکوت پیداست
ایستاده‌ای رو به ناگهانِ رفتن
چقدر از منطقِ بوسیدن به دور است
تنی که می‌رود
پنجره است
که اشک‌های کلمه را
به انگشتِ حافظه پاک می‌کند
پاشنه می‌کشی به خداحافظی ِ نگفته
و زخم یعنی همین
کشاله‌های خواستن را به وادار می‌بری
و سطوحِ کوچک لمس را
به سبز ِ زیر پوستی ِ تنه‌ام
کنایه می‌زنی
جیغِ بنفش در گلو بمیرانم
تا خواب نشسته از ترس
در شب خاموش پیش رو بیدار نگه دارم
به صدای ستاره‌های بیدار برسم
که اصابت
شکل دیگری‌ست از انتخاب
...
می‌رویم
و برگ از سرانگشتانم سبز سخن می‌گوید
قلم به آغوش بفشارم
که تنم برای دار نروییده‌ست
بنشین
در روشنای آفتاب
از خفته‌ترین حنجره‌ام
بشنو
که لبِ باغچه‌ی بودن‌مان
زخم به شعر است.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 15:6 ] [ گنگِ خواب دیده ]

در باب فارابی، بزرگ ترین فردی که به تفسیر فلسفه ارسطو پرداخت

فارابی با نام اصلی خود ابونصر محمد بن محمد طرخانی در ناحیه‌ای از پاراب یا همان فاراب امروزی به دنیا آمده است. زمان تولد او طبق نوشته‌هایی که زندگی‌نامه‌اش را نقل کرده‌اند حدود سال ۲۵۹ هجری قمری نوشته شده است. فارابی زاده وسیج است. وسیج نام دهکده‌ای از فاراب است که در شهری به نام فرارود قرار دارد. فرارود هم اکنون در کشور قزاقستان است و در حال حاضر اترار نامیده می‌شود.

در بعضی نوشته‌ها نیز نقل شده است که فارابی متولد پاریاب یا همان فاریاب امروزه است که شهری است که هم اکنون در افغانستان قرار دارد. محمد بن اوزلغ پدر فارابی در آن زمان در سپاه سلطنت سامانیان به عنوان یک سردار خدمت می‌کرد. پدر و مادر فارابی از آن دست ایرانی‌هایی بودند که تصمیم به مهاجرت گرفتند و راهی ترکستان شدند. در این مقاله از مجموعه مقالات دانشگاه کسب و کار می‌خواهیم مروری بر زندگی فارابی داشته باشیم، اگر علاقه‌مند به شناخت بیشتر او هستید تا انتهای این مقاله همراه ما بمانید.

مروری بر روزگار جوانی فارابی

فارابی از ابتدای جوانی علاقه و شور و شوق زیادی برای کسب دانش داشت. از همین رو تصمیم گرفت در سال‌های جوانی خود به شهر بغداد برود و در آن جا علوم مختلفی را بیاموزد. متی بن یونس اولین استاد فارابی در بغداد بود. او فارابی را با علم فلسفه آشنا کرد و دانه عشق به فلسفه را در نهاد او کاشت. پس از این که فارابی منطق و فلسفه را نزد متی بن یونس فرا گرفت، راهی شهری به نام حران شد. یوحنا بن حیلان در شهر حران استاد دیگر فارابی شد. یوحنا بن حیلان او را با علوم مختلفی آشنا کرد و نقش پر رنگی را در زندگی فارابی داشت. از همان سال‌های جوانی و شروع به آموختن اطرافیان فارابی متوجه شدند که او از هوش چشمگیری و استعداد خاصی در یادگیری علوم مختلف برخوردار است.

همین استعداد باعث می‌شد که بتواند به راحتی علوم مختلف را آموزش ببیند. استادان او همیشه از سرعت عمل فارابی در یادگیری متحیر می‌شدند. صحبت از هوش و استعداد فارابی کم‌کم در سرتا سر شهر پیچید و باعث شد که همه مردم شهر درباره او حرف بزنند و او را ستایش کنند. مدت زیادی نگذشت که نام فارابی به عنوان یک فیلسوف و دانشمند بر سر زبان همه مردم قرار گرفت. پس از آشنایی با علوم مختلف فارابی تصمیم گرفت که به بغداد بازگردد. شهرت او به بغداد هم رسیده بود و به محض این که به شهر بغداد رسید شاگردان زیادی مشتاقانه از او می‌خواستند که علوم مختلف را به آن‌ها نیز آموزش دهد. یحیی بن عدی فیلسوفی معروف در تاریخ است که مسیحی بود. از یحیی بن عدی می‌توان به عنوان یکی از شاگردان معروف فارابی نام برد.

آشفتگی‌های بغداد و تصمیم به هجرت

پس از چند سالی که فارابی در بغداد زندگی کرد و شاگردان بسیاری را تربیت نمود، به ناگهان آشفتگی‌های مختلف و فراوانی درون بغداد رخ داد. به خاطر این آشفتگی‌ها مردمان این شهر دچار فقر و گرسنگی و تنگدستی شدیدی شدند. فارابی پس از تحمل چند سال رنج در این شهر، متوجه شد که بیش از این نمی‌تواند در این شهر زندگی کند و علی رغم میل باطنی‌اش تصمیم به مهاجرت گرفت. در آن سال‌ها علاوه بر فارابی مردم بسیار زیادی با وجود میل و علاقه‌ای که به شهر بغداد داشتند مجبور شدند که دیار خود را برای همیشه ترک کنند. با این وجود فارابی متوجه شد که دیگر این شهر، شهر اندیشه‌های فلسفی نیست. چرا که هیچ اندیشه‌ای بدون امنیت جانی و روانی معنا ندارد.

او شهری را انتخاب کرد تا بتواند با آسودگی خیال، آرامش و امنیت به شاگردانش تدریس کند، کتاب‌های مختلفی را بنویسد و تألیف کند و برای پژوهش‌ها و اندیشه‌ها فلسفی خود وقت بگذارد. سال ۳۳۰ هجری قمری و یا ۹۴۱ میلادی سالی بود که فارابی برای همیشه بغداد را ترک کرد و به سمت مقصد خود شهر دمشق حرکت کرد. سیف‌الدوله همدانی که در آن سال‌ها در شهر حلب حکومت می‌کرد به خاطر عشق و علاقه‌ای که به علم و علم اندوزی داشت از فارابی دعوت کرد تا به او بپیوندد. فارابی نیز دعوت سیف‌الدوله همدانی را پذیرفت و به عنوان یکی از عالمان او در دربارش مشغول به خدمت شد.

در باب فلسفه فارابی

اگر حکمتی که ارسطو معرفی کرد و همچنین حکت نوافلاطونی را با هم ترکیب کنیم، سپس رنگی از آموخته‌های اسلامی به آن بدهیم، می‌توان گفت که به فلسفه فارابی نزدیک شده‌ایم. در این فلسفه در قسمت منطق و طبیعیات می‌توانید رنگ و بوی ارسطو را حس کنید. و در قسمت سیاست و اخلاق می‌توانید نشانه‌هایی از افلاطون را مشاهده کنید، شاید بتوان گفت که در قسمت مابعدالطبیعه این فلسفه نیز اثری از فلوطینی قابل تشخیص است. وحدت فلسفه موضوعی بود که فارابی بیش از هر چیزی در فلسفه به آن معتقد و متعهد بود. او برای اثبات وحدت فلسفه از برهان مختلف و همچنین دلیل‌های زیادی استفاده کرد.

علاوه بر این رساله‌های گوناگونی از فارابی وجود دارد که در آن‌ها به موضوع وحدت فلسفه پرداخته و آن را به صورت مفصل توضیح داده است. کتاب الجمع بین رایی الحکیمین از جمله این رسالات است. که فارابی در آن از وحدت فلسفه نوشته است و برای اثبات این موضوع از گفته‌های افرادی چون ارسطو و همچنین افلاطون الهی استفاده کرده است. اسلام نقش پررنگی در فلسفه فارابی دارد و او همیشه اسلام را در تمام گفته‌هایش در نظر می‌گرفت. اعتقاد فارابی به حضرت محمد (ص) و امامان باعث می‌شد که گفته‌های آنان را در رأس تمام نوشته‌ها و اعتقاداتش قرار دهد. فارابی معتقد بود که عقل آدمی اگر فعال باشد می‌تواند انسان را به سمت اسلام و خدا هدایت کند. و بعد از آن اسلام است که انسان را به سمت خوبی‌ها هدایت می‌کند.

وحدت فلسفه در اندیشه‌های ابونصر

افکار و تأملات فارابی در باب موضوع وحدت فلسفه به گونه‌ای بود که تمام توجه او را از آن خودش کرده بود. به طوری که حتی در کتاب آراء اهل المدینه الفاضله تمام تمرکز فارابی بر روی موضوع وحدت فلسفه بوده است. فارابی عادت داشت که هنگام فکر کردن بر روی همه موضوعات مختلف اختلافات خودش با آن موضوع را کنار بگذارد و آزادانه بی اندیشد. از همین سود در کتاب آراء اهل المدینه الفاضله گفته‌های ارسطو، افلاطون و از طرفی دیگر وحی و عقل را نسبت به این موضوع به صورت بی طرف سنجیده است. اگر با اندیشه دو حکیم افلاطون و ارسطو آشنا باشید، می‌دانید که بین آن دو اختلافات خاصی وجود داشت.

دیدگاه فارابی در مورد ارسطو و افلاطون

فارابی با در نظر گرفتن اختلافات عقیدتی آن‌ها بر این باور بود که هر دوی آن‌ها بسیار سطحی تفکر و تامل می‌کردند. او علاوه بر این که آن‌ها را دو حکیم سطحی خطاب کرد. درباره اختلافاتی که بین آن‌ها وجود دارد این گونه می‌گوید: اختلاف نظری که در بین ارسطو و افلاطون وجود دارد از سه علت مهم حاصل می‌شود. اول این که سبک زندگی هر دوی آن‌ها با یکدیگر متفاوت بوده است و در نتیجه تجربیات مختلفی از زندگی داشته‌اند.

علت دوم را می‌توان این گونه بیان کرد که روشی که آن‌ها نوشته‌ها، رساله‌ها و کتاب‌هایشان را تألیف می‌کردند با یکدیگر تفاوت داشت. و این موضوع در اختلاف آن‌ها بی تأثیر نیست. سوم این که مذهبی که آن‌ها را در فلسفه دنبال می‌کردند متفاوت بود که این خود دلیل بزرگی بر تفاوت عقیده است. در آخر فارابی در توصیف این دو حکیم این گونه می‌گوید که آن‌ها حکیم‌هایی هستند که به صورت مطلق فکر می‌کنند و همچنین جز عالمان علوم دقیقه هستند. استنباط‌ها و معنی‌هایی که در نوشته‌هایشان استفاده می‌کنند اغلب مشکل است و به حقیقت متصل می‌باشد.

چشم‌انداز فکری این حکیم بزرگ

فارابی را می‌توان به عنوان یک فیلسوف منطقی شناخت. این موضوع را می‌توانید به راحتی در نوشته‌های او ببینید. علاوه بر این منطقی بودن فارابی به وضوح در نوع تفکر و بیان این حکیم و همچنین نحوه‌ای که از دلیل‌ها و استدلال‌ها برای موضوعات مختلف استفاده می‌کند قابل تشخیص است. بخشی از آثاری که فارابی از خود به جا گذاشته است مختص موضوع منطق است. آن چه که در تفکرات فارابی درباره منطق مشخص است این است که او به روشنی از حکیم بزرگ ارسطو در این زمینه پیروی می‌کرده است. نقطه اختلاف نظر فارابی با ارسطو در مبحث منطق این است که فارابی معتقد بود که خطابه و همچنین شعر را نیز باید جزئی از زیرمجموعه‌های مبحث منطق دانست.

ابونصر و نشر فلسفه ارسطو

یکی از موفقیت‌های این حکیم در زندگی‌اش این بود که توانست به خوبی تفکری که ارسطو داشت را به همه اعراب نشان دهد. و آن‌ها را با نوشته‌های ارسطو آشنا کند. در یکی از نوشته‌هایی که از او به‌جامانده فارابی در مورد اهداف آینده‌اش این گونه می‌گوید که پس از اینکه همه مردم عادی را با افکار ارسطو آشنا کردم قصد این را دارم که به سراغ آثار اصول قیاسی صوری بروم و به گونه‌ای آن را ساده سازی کنم که عامه مردم بتوانند آن را بفهمند و از آن در زندگی‌شان بهره ببرند. فارابی در زندگی‌اش تقسیمی چندگانه از استدلال را معرفی کرد که بعد از او بسیار معروف شد و توسط حکیمان دیگر همواره استفاده می‌شد.

این تقسیم چندگانه بدین شرح بود که در مرحله اول ما با برهان روبه‌رو هستیم که به معنای استدلال و یا حجتی است که ما را به سمت یقین هدایت می‌کند. در قسمت دوم این چندگانه استدلال، با جروبحث مواجه می‌شویم که برابر است با همان استدلالی که ما را به سمت شبه یقین می‌برد. شعر مرحله بعدی این تقسیم است که به ما می‌گوید اگر استدلال ما را به سوی تخیل ببرد ما با شعر روبه‌رو هستیم.

فارابی

فارابی و دانش‌های مختلفی که فرا گرفته بود

در آن سال‌هایی که فارابی زندگی می‌کرد، دو مرکز وجود داشت که از نظر علمی در جهان بسیار مشهور بودند. یکی از این مراکز در جنوب شرق ترکیه قرار داشت که نام آن حران بود. در حران مکتبی آموزش داده می‌شد که می‌توان گفت تابعی از مکتب اسکندریه بوده است. حران در ابتدا در انطاکیه برپا شده بود اما در سال‌های زندگی متوکل عباسی که بین ۲۳۲ تا ۲۴۷ هجری قمری بوده است حران به جنوب شرقی کشور ترکیه منتقل شد. مرکز دوم علمی بغداد دارالخلافه بود. در این مرکز علمی ادامه آن چه که در حران تدریس می‌شد را آموزش می‌دادند. علت این موضوع هم این بود که بسیاری از استادان بزرگی که در گذشته در حران بودند. و در آن جا تدریس می‌کردند تصمیم گرفتند که به سمت شهر بغداد مهاجرت کنند و مرکز علمی دیگری را در آن جا تأسیس کنند.

ابونصر در بغداد و حران

فارابی برای این که معارف و علوم را فرا بگیرد راهی شهر بغداد شد. در شهر بغداد حکیم بزرگ ما شاگرد استادان معروف و نامداری از جمله منطقی معروف ابوبشر شد و از محضر آن‌ها بیشترین استفاده را برد. پس از بغداد او تصمیم گرفت که به سمت مرکز علمی دیگر یعنی حران راهی شود. برای تکمیل علم منطقی که از قبل آموخته بود فارابی شاگرد استاد بزرگی چون یوحنا بن حیلان که حکیم و فیلسوفی مسیحی در حران شد.

پس از پیشرفت کردن در علم منطق تصمیم گرفت که در علوم فلسفی نیز پیشرفت کند و آن چه را که از قبل آموخته بود ارتقا ببخشد. پس تصمیم را بر آن گرفت که مجدداً راهی شهر بغداد شود. در شهر بغداد مطالعه عمیقی بر روی افکار و نوشته‌های ارسطو در علم منطق و فلسفه داشت. او نوشته‌های ارسطو را بارها و بارها مطالعه کرد و شاید به همین دلیل است که می‌توان ردپای عقاید ارسطو را در تمام نوشته‌های فارابی به وضوح دید. از همین رو اغلب حکیمان فارابی را بزرگ‌ترین فردی که به تفسیر و شرح افکار و فلسفه ارسطو پرداخت می‌شناسند. لقب معلم ثانی که به فارابی داده شده است نیز به همین دلیل است.

احیای علم فلسفه توسط فارابی

فارابی به گونه‌ای به تجدید کردن و احیای علم فلسفه پرداخت که در حال حاضر در آب و خاک کشورهای اسلامی می‌توانید به روشنی ریشه‌های علم فلسفه را مشاهده کنید. ریشه‌های علم فلسفه در تمام این سال‌ها به خاطر تلاش‌های فارابی رشد کردند و در حال حاضر در تمام مناطق اسلامی سایه گسترده‌اند. فلسفه‌ای که فارابی آن را احیا کرد از زمان خودش تا عصر حال حاضر در حال تدریس در علوم فقه و دینی است. در نوشته‌هایی که در مود فارابی و زندگی او نوشته شده‌اند، این حکیم بزرگ را این گونه توصیف کرده‌اند که در تمام سال‌های زندگی‌اش سعی داشته از تمام مردم دوری کند و تنهایی را برگزیند.

او در تمام سال‌های زندگی‌اش درگیر فقر بوده و نسبت به این موضوع بسیار صبوری می‌کرده است. او اغلب از دید مردم خود را پنهان می‌کرد و لحظه‌هایی که او را می‌دیدند هم، در تنهایی خود مشغول نگاه کردن به کتاب و یا نوشته رساله‌ای بوده است. در قسمت بعدی می‌خواهیم مروری بر روی آثار این حکیم بزرگ داشته باشیم، پس همچنان همراه تیم دانشگاه کسب و کار بمانید.

آثاری که فارابی از خود به جا گذاشت

در این قسمت برای شما لیستی از تمام آثاری که فارابی در زندگی خود نوشته است، آماده کرده‌ایم. نام کتاب‌های فارابی به زبان عربی است، ترجمه آن‌ها درون پرانتز نوشته شده است:

  • ما ینبغی ان تعلم قبل الفلسفه (تمام آن چه که لازم است قبل از یاد گرفتن علم فلسفه فرا بگیرید)
  • السیاسه المدنیه (سیاست شهری)
  • الجمع بین رأی الحکیمین افلاطون الالهی و ارسطو طالیس (مجموع نظرات دو حکیم بزرگ، ارسطو و افلاطون الهی)
  • رساله فی ماهیه العقل (رساله‌ای در حوزه این که عقل چیست و ماهیت آن)
  • تحصیل السعاده (به دست آوردن سعادت)
  • اجوبه عن مسائل فلسفیه (مسئله‌هایی فلسفی و پاسخ به آن‌ها)
  • رساله فی اثبات المفارقات (رساله‌ای در مورد موجودات غیر مادی و اثبات وجود آن‌ها)
  • اغراض ارسطو طالیس فی کتاب مابعد الطبیعه (کتاب متافیزیک و مقاصدی که ارسطو در آن داشت)
  • رساله فی السیاسه (رساله‌ای در باب سیاست)
  • فصول الحکم (جداکننده‌های حکمت)

مرگ ابونصر فارابی

بیشتر سال‌های جوانی ابونصر به همین منوال گذاشت. اما در دوران میان‌سالی او که دیگر شهرتش بر سرزبان‌ها افتاده بود و از نظر مالی وضعیت بهتری پیدا کرده بود، ابونصر بازم هم به همان روش زندگی قبلی خود ادامه می‌داد. سیف‌الدوله همدانی فاتح دمشق، کسی بود که میل و علاقه بسیاری نسبت به فارابی داشت و او را از نظر مالی کمک می‌کرد. اما با این وجود در نوشته‌ها آمده است که ابونصر تنها روزی چهاردرم که در آن سال‌ها مبلغ کوچکی بود را از او درخواست می‌کرد.

در سال ۳۳۹ هجری قمری و در حالی که ابونصر هشتاد سال داشت در شهر دمشق برای همیشه به جهان بدرود گفت و چشمان خود را بست. با وجود این که فارابی زندگی ای پربار داشت و از خود آثار مهمی را برای آیندگان به جا گذاشت اما مرگ غریبی داشت و افرادی کم‌تر از انگشتان دست بر سر پیکر بی جان او گریستند.

کلام آخر

خیلی خوشحالیم که تا انتهای این مقاله همراه تیم دانشگاه کسب و کار بودید. همان طور که در این مقاله بررسی کردیم ابونصر فارابی در زندگی خود سختی‌های بسیاری را تحمل کرد تا بتواند چراغ راه علم و دانش را روشن نگه دارد. شب‌های بسیاری را منتظر پاسبانان بود تا بلکه در نور چراغی که آن‌ها به همراه داشتند اندکی مطالعه کند. اکثر شب‌های زندگی‌اش را بیدار می‌ماند و مطالعه می‌کرد. فقر چیزی جدا نشدنی در زندگی او بود و زندگی محقر گاهی او را مجبور می‌کرد که شب‌هایی را در میان باغ‌ها و یا در کنار رودخانه‌ها به صبح برساند. با همه این وجود هرگز از خواندن و نوشتن دست نکشید و حتی شاگردان زیادی را نیز در همان وضعیت تربیت کرد و تعلیم داد.

دورانی که ابونصر و بزرگان هم عصرش زندگی می‌کردند، برای عالمان و عاشقان علم دوران چندان خوبی نبود. ضعف و فروپاشی خلافت عباسی از طرفی، و از طرفی دیگر قدرت نداشتن خاندان‌هایی که مشوق عالمان بودند چون آل بویه و یا سامانیان، باعث می‌شد که کسانی که می‌خواهند در راه علم قدم بدارند به ناچار به سرزمین‌های دور دست سفر کنند. اما با این وجود ابونصر هرگز در این راه خسته نشد و از تلاش دست برنداشت

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 15:2 ] [ گنگِ خواب دیده ]

تنها یک بار
می توانست
در آغوشش کشند،
و می دانست _آن گاه_
چون بهمنی فرو می ریزد
و می خواست
به آغوشم پناه آورد!

نامش برف بود
تنش، برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بام های کاگلی...

و من او را
چون شاخه ای که به زیر بهمن شکسته باشد
دوست می داشتم.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 15:0 ] [ گنگِ خواب دیده ]

روایتی متفاوت از زندگی اروین شرودینگر برنده جایزه نوبل

اروین شرودینگر

احتمالاً اروین شرودینگر را از طریق جایزه نوبلی که در رشته فیزیک گرفت می‌شناسید، یا شاید حتی نام او را در کتاب‌های درسی مدرسه‌تان شنیده باشید. شرودینگر کسی بود که برای اولین بار فیزیک کوانتوم را در جهان مطرح کرد. در نتیجه بسیاری از فرمول‌هایی که در علم کوانتوم استفاده می‌شود از طریق او تألیف شده‌اند. آیا تابه‌حال چیزی راجع به آزمایش گربه شرودینگر شنیده‌اید؟ در این مقاله می‌خواهیم مروری بر زندگی شرودینگر فیزیک‌دان اتریشی داشته باشیم. اگر علاقه‌مند به دانستن زندگی این فیزیک‌دان بزرگ هستید، تا انتهای این مقاله همراه تیم دانشگاه کسب و کار بمانید.

اروین شرودینگر که بود؟

بیایید با این سؤال ساده شروع کنیم، که اصلاً اروین شرودینگر که بود و در زندگی‌اش چه موفقیت‌هایی کسب کرد؟ اروین رودولف جوزف شرودینگر که نام اصلی او بود فیزیک‌دانی است که در اتریش به دنیا آمد و بزرگ‌ترین موفقیت او کسب جایزه نوبل فیزیک بود. جالب است بدانید تعداد زیادی از مفاهیمی که در علم فیزیک کوانتوم استفاده می‌شوند را شرودینگر به تنهایی پایه گذاری کرده است.

مکانیک موجی را نیز می‌توان از جمله دستاوردها و موفقیت‌هایی دانست که شرودینگر توانست در زندگی‌اش به آن برسد. حتماً نام آزمایش گربه شرودینگر برای شما آشنا است. این آزمایش یکی از معروف‌ترین تحقیقاتی است که شرودینگر در زندگی‌اش انجام داده است. موضوع این تحقیق درباره پارادوکسی بود که در علم مکانیک کوانتوم وجود داشت. معادله شرودینگر یا نام اصلی آن معادله موج از جمله کشف‌هایی است که شرودینگر توانست از طریق آن مفاهیمی جدید در علم مکانیک موجی ایجاد کند. او در زندگی‌اش در مورد مکانیک ماتریسی نیز مطالعاتی انجام داد. مطالعات او در این زمینه موجب تعریفی کامل از معادله موج به زبان فیزیک شد.

دستاوردهای مختلف شرودینگر

مطالعات و دستاوردهای اروین شرودینگر تنها به مکانیک موجی و همچنین فیزیک کوانتوم محدود نمی‌شود! بلکه او حتی کتاب‌هایی دیگر در زمینه‌های مختلف علم فیزیک نیز تألیف کرده است. از جمله این زمینه‌ها می‌توان به کیهان شناسی، فیزیک دی الکتریک‌ها، استاتیک، تئوری رنگ، نسبیت عام و ترمودینامیک اشاره کرد. از دیگر فعالیت‌هایی که او به صورت جدی در حوزه علم انجام می‌داده است، نظریه میدان یکپارچه و تحقیقات علمی مربوط به آن بوده است. علاوه بر اروین شرودینگر دانشمندان بزرگ دیگری نیز بر روی نظریه میدان یکپارچه کار می‌کردند. از جمله این دانشمندان می‌توان از آلبرت انیشتین، مکسول یا فارادی نام برد.

علم فیزیک و موضوعات مربوط به آن تنها علاقه شرودینگر نبود! او علاقه بسیاری به مطالعه در زمینه‌هایی چون مذاهب مختلف، فلسفه و اخلاق نیز داشت. علم ژنتیک یکی از علومی بود که شرودینگر همیشه نسبت به آن عطش یادگیری و پژوهش داشت و در کنار فیزیک همواره راجع به آن می‌نوشت و مطالعه می‌کرد. یکی از نوشته‌های معروف او درباره علم ژنتیک، کتاب زندگی چیست؟ است. در این کتاب شرودینگر مشکلات ژنتیکی را از دیدگاه خودش بررسی می‌کند. از این موضوع نمی‌توان چشم پوشید که دیدگاه شرودینگر همواره از پنجره علم فیزیک می‌گذرد. به همین دلیل می‌توان این گونه گفت که در کتاب زندگی چیست؟

شرودینگر سعی دارد مفهوم زندگی را با استفاده از مفاهیم فیزیک تحلیل و تفسیر کند. در حوزه مذهب و فلسفه او علاقه زیادی داشت تا جنبه‌های مختلف علومی مانند اخلاق و فلسفه را بررسی کند و از تأثیر آن‌ها بر روی زندگی آگاه شود. شرودینگر حتی مطالعات زیادی در حوزه ریشه‌های باستانی علوم اخلاق و فلسفه داشت. این‌طور به نظر می‌آید که اروین شرودینگر فیزیک‌دان خیلی فعالی بوده است! شما با این موضوع هم نظر نیستید؟

اروین شرودینگر

مروری بر سال‌های ابتدایی زندگی فیزیک‌دان بزرگ

سال ۱۸۸۷ در دوازدهم ماه آگوست اروین شرودینگر در منطقه‌ای به نام اردبرگ که در شهر وین قرار داشت به دنیا آمد. رودولف شرودینگر پدر اروین در شهر وین به گیاه شناسی مشغول بود. مادرش جورجینا امیلیا شرودینگر فرزند پروفسور شیمی دانشگاه صنعتی در شهر وین، الکساندر باور بود. شاید بتوان این گونه برداشت کرد که پدربزرگ اروین به او کمک کرد تا اولین قدم‌هایش را در راه علم و پژوهش بردارد.

اروین تنها فرزند این زوج تحصیل کرده بود و تمام توجه آن‌ها را به خودش مشغول کرده بود. رودولف شرودینگر پدر اروین طبق نوشته ها از استعداد خاصی در یادگیری علوم مختلف برخوردار بود. او نیز مانند پدر همسرش در ابتدا در رشته شیمی تحصیل کرده بود و پس از فارغ‌التحصیلی تصمیم می‌گیرد به ایتالیا برود و در آن جا نقاشی را نیز فرا بگیرد. و در آخر نیز گیاه شناسی را به عنوان شغل خودش انتخاب می‌کند. به احتمال زیاد اروین استعداد خارق العاده اش در یادگیری را مدیون پدرش رودولف است.

همه چیز درباره خانواده اروین

نکته جالب دیگری که می‌توان در مورد خانواده شرودینگر به آن اشاره کرد این است که والدین آن به شدت آدم های مذهبی ای بودند. تاثیرات عقاید والدین اروین بر او را می‌توان حتی در آثارش و عقایدش نیز مشاهده کرد. به علت همین تاثیرات یکی از علاقه هایی که اروین داشت مطالعه کردن در مورد ادیان شرقی بود. او ساعت ها را صرف مطالعه بر روی مذاهب شرقی می‌کرد و حتی از علامت های مخصوص آن‌ها در نوشته‌هایش استفاده می‌کرد. اروین شرودینگر بر این باور بود که تمام نتایجی که در حوزه علم به دست آورده بود و تمام موفقیت های او اهدافی بود که خداوند برایش در نظر گرفته بود.

او در سال‌های کودکی به خوبی زبان انگلیسی را آموخت و به راحتی به این زبان سخن می گفت. این ویژگی را مدیون مادربزرگ مادری اش بود. او زنی اهل کشور بریتانیا بود و هنگام صحبت کردن با اروین از زبان انگلیسی استفاده می‌کرد. علاوه بر زبان انگلیسی اروین شرودینگر علاقه زیادی به زبان فرانسوی هم داشت. تا فرصتی خالی در روز پیدا می‌کرد آن را صرف مطالعه و یادگیری زبان فرانسوی می‌کرد. این علاقه به قدری زیاد بود که همیشه در مدرسه در درس زبان فرانسه دانش آموز ممتاز می‌شد. ادبیات کلاسیک از دیگر موضوعاتی بود که اروین جوان علاقه زیادی به خواندن و آموختن او داشت. اروین حتی در سنین بزرگسالی نیز مطالعاتی جدی در حوزه ادبیات کلاسیک انجام داد.

شروع تحصیلات اروین شرودینگر در شهر وین

شرودینگر در شهر وین تحصیلات خود را شروع کرد. او بسیار خوش اقبال بود که در آن جا با اساتید بزرگی چون فریدریش هازنواورل و همچنین فرانز اکسنر آشنا شد و زیر نظر آن‌ها به سب دانش پرداخت. او علاوه بر این که در شهر وین تحصیلات تئوری خود را فرا گرفت و گذراند، بلکه به عنوان شاگرد دکتر کارل ویلهلم کولراش نیز آموزش هایی عملی از آن چه می آموخت را یاد گرفت. آرتور شوپنهاور را می‌توان از افرادی دانست که الهام بخش اروین شرودینگر در سنین کودکی بوده است. اروین در آن سال‌ها کتاب‌های زیادی که متعلق به آرتور شوپنهاور بود را مطالعه می‌کرد و با دیدگاه این فیلسوف بزرگ آشنا شد.

شوپنهاور از دلایلی بود که علاقه به تئوری رنگ ها و همچنین فلسفه در جان اروین ریشه دواند. سال ۱۹۰۶ اولین سال ورود اروین جوان به دانشگاه وین بود. با وجود علاقه ای که اروین به فیزیک داشت تصمیم گرفته بود که تمرکز اصلی اش در دانشگاه را بر روی علم فیزیک بگذارد، اما با این وجود او به سم زیست شناسی نیز کشیده شد و مطالعات زیادی را نیز در آن زمینه انجام داد. در سال ۱۹۱۰ اروین مدرک دکتری خود را گرفت و با موفقیت از دانشگاه وین فارغ‌التحصیل شد.

اگر شما نیز علاقه مند به خواندن زندگینامه بزرگان هستید، می توانید داستان زندگی افراد بزرگی چون هاروکی موراکامی، استیو هاروی، سرگی برین، لری پیج، جک دورسی و … را در سایت ما بخوانید.

اولین قدم ها در مطالعه و پژوهش

پس از فارغ‌التحصیلی اروین تصمیم گرفت که به عنوان اولین قدم برای مطالعه و پژوهش‌های جدی در حوزه علم، زیر نظر استاد فرانتز اکسنر این کار را شروع کند. اولین زمینه ای که اروین شرودینگر زیر نظر استادش مطالعات جدی انجام داد حوزه مهندسی برق بود. رادیواکتیویته ی اتمسفری و همچنین الکتریسیته اتمسفری از حوزه هایی بودند که اروین در آن سال‌ها بر روی آن‌ها مطالعه و پژوهش می‌کرد. سال 1912 نویسندگان کتاب The Handbook of Electricity and Magnetism از اروین شرودینگر دعوت کردند که با آن‌ها همکاری کند. اروین نیز دعوت آن‌ها را پذیرفت و برای این کتاب مقاله‌ای با عنوان Dieelectrism نوشت. مقاله اروین در چاپ بعدی این کتاب نوشته شد.

تشعشعات رادیو اکتیو از موضوعاتی بود که حتی اگر اروین تمام زمانش را بر روی کار دیگری گذاشته باشد باز هم وقتی برای خودش خالی می‌کند تا در زمینه تشعشعات رادیواکتیوی مطالعه و پژوهش کند. حتی سال‌هایی را هم به انجام آزمایش هایی در این زمینه مشغول شد. او با این آزمایش ها می خواست که میزان رادیواکتیویته ی سطح اتمسفر را تخمین بزند، که در نهایت نتیجه قابل توجهی از آزمایش های خود نگرفت.

آغاز فعالیت‌های تدریس و تحقیق اروین شرودینگر پس از فارغ‌التحصیلی

پس از این که اروین جوان از دانشگاه وین فارغ‌التحصیل شد و مدرک دکتری خود را گرفت، بلافاصله شروع به انجام تحقیق و پژوهش کرد. یکی از اولین تحقیق‌های جدی ای که او پس از فارغ‌التحصیلی انجام داد بررسی کردن فرمول‌هایی بود که از طریق آن‌ها بتواند فشار مویرگی درون حباب‌های گازی را محاسبه کند و تخمین بزند. همان طور که در بخش قبلی نیز اشاره کردیم مطالعه در زمینه مشخصات تشعشعات مختلف نیز از دیگر موضوع‌های اولیه‌ای بود که اروین با جدیت تمام تحقیق را بر روی آن‌ها شروع کرده بود.

سال ۱۹۱۴ سالی بود که به پاس تلاش‌های اروین شرودینگر در زمینه علم نشان ممتاز علمی از طرف Habilitation به او تعلق گرفت. پس از آن نیروی نظامی کشورش اتریش از او دعوت به همکاری کرد تا از دانش و استعدادی که اروین از آن برخوردار بود استفاده کند. اروین به دعوت آن‌ها پاسخ مثبت داد و حدود چهار سال از زندگی‌اش را از سال‌های 1914 تا 1918 مشغول انجام فعالیت‌های نظامی ای برای ارتش کشورش شد.

اروین شرودینگر

اروین و آخرین آزمایش او

سال ۱۹۱۹ اروین شرودینگر آخرین آزمایش خود را انجام داد. موضوع آن آزمایش مطالعاتی بر روی نورهای منسجم بود. منظور از آخرین آزمایش این بود که از آن پس اروین تصمیم گرفت که کار عملی را کنار بگذارد و تمام وقت خود را صرف کارهای پژوهشی و تحقیقاتی یا به طور کلی نظری بکند. پس از جنگ جهانی اروین تصمیم گرفت که در شهر ینا به عنوان دستیار دانشمند آلمانی معروف مکس وین مشغول به کار شود.

دانشگاه اشتوتگارت در سال ۱۹۲۰ دیجه استادیاری را به اروین اعطا کرد تا بتواند تدریس را در دانشگاه‌ها آغاز کند. اروین دانشگاه برسلاو را برای شروع تدریس برگزید و در سال ۱۹۲۱ تدریس کردن را در آن دانشگاه آغاز کرد. در همین سال‌های تدریس بود که جرقه نظریه‌های کوانتومی در ذهن اروین زده شد و او تحقیقات در این زمینه را شروع کرد. نظریه‌هایی که اروین ابتدا کار و تحقیق را بر روی آن‌ها شروع کرد قبل از او توسط دانشمندان بزرگی چون مکس پلانک، انیشتین و نیلز بور و حتی دانشمندان دیگری تألیف و تدوین شده بودند.

مطالعه پژوهش های سایر دانشمندان

مطالعه کردن بر روی نظریه‌هایی که از قبل دانشمندان دیگر بر روی آن‌ها کار می‌کردند به اروین شرودینگر کمک می‌کرد که نگاهی کلی به فیزیک مدرن و دیدگاهی نسبت به فعالیت‌های دانشمندان پیشین داشته باشد. اما آن سال‌ها اروین هنوز این قدرت را در خودش احساس نمی‌کرد که بتواند ساده‌ترین مفاهیم در فیزیک کلاسیک را زیر سؤال ببرد و آن‌ها را از نو بنویسد. اما به‌هرحال در خفا و تنهایی خودش درباره این موضوعات تحقیق و پژوهش می‌کرد. این تحقیق‌ها و پژوهش‌هایی که در سکوت انجام می‌داد سرانجام منجر به این شد که چالش‌های بزرگی را در مفاهیم فیزیک کلاسیک و حتی مدرن کشف کند و آن‌ها را زیر سؤال ببرد.

نظریه طیفی جز موضوعاتی بود که اروین اولین مقالات خود را در آن حوزه منتشر کرد. نقطه شروع تحقیقات اروین در زمینه نظریه طیفی وقتی رقم خورد که با دانشمندان بزرگی چون ولفگانگ پائولی و سامرفلد آشنا شد. پس از آشنایی او با نظریه طیفی چندان طولی نکشید که اولین مقاله‌اش در این حوزه در سال ۱۹۲۱ چاپ شد و این خود موفقیتی بزرگ برای اروین محسوب می‌شد. اثر بور – سامرفلد اثری مشهور در این حوزه است که اروین در اولین مقاله‌اش به آن پرداخته بود.

کسب جایزه نوبل

پس از این که اروین مطالعات خود را بر روی آثار دانشمندان مختلف آغاز کرد، تصمیم گرفت فعالیت‌های علمی‌اش را به سمت بررسی مشخصات مدارهای الکترون‌ها ببرد. او با مطالعاتش موفق شد که نظمی را در میان مدارهای الکترونی کشف کند. در قدم بعدی او ساختار هندسی ای که این مدارها از آن تبعیت می‌کردند را رسم کرد. این خود موفقیتی بزرگ برای اروین و قدمی بزرگ برای اصول مکانیک امواج بود، چرا که بعدها از این نتایج در تحقیقاتش بسیار استفاده برد.

این دستاورد اروین شرودینگر پایه‌ای شد برای مقالة معروفی که او در سال ۱۹۲۶ منتشر کرد. موضوع این مقاله بررسی مکانیک امواج بود که معادله معروف موجی یا معادله شرودینگر نیز در این مقاله معرفی شد. این مقاله اروین در سطح جهان به شهرت زیادی رسید. دانشمندان زیادی از این مقاله شرودینگر به عنوان پایه‌های تحقیقاتشان استفاده می‌کردند و این دستاورد را یکی از مهم‌ترین اکتشافاتی که در قرن انجام شده است نامیدند. از این مقاله به عنوان انقلابی در حوزه مکانیک کوانتوم و حتی تمام حوزه‌های فیزیک و شیمی یاد می‌شود. هفت سال پس از انتشار این مقاله جایزه بزرگ نوبل فیزیک به خاطر همین دستاوردها به صورت مشترک به اروین شرودینگر و همچنین پائول دیراک تعلق گرفت.

تدریس در دانشگاه زوریخ

سال ۱۹۲۱ سالی بود که اروین شرودینگر تصمیم گرفت که وارد دانشگاه زوریخ بشود. او تدریس را در این دانشگاه ادامه داد تا اینکه در سال ۱۹۲۷ پس از بازنشستگی پروفسور مکس پلانک، دانشگاه فردریش ویلهلم در شهر برلین از او تقاضا کرد تا کرسی استادی این دانشگاه را بپذیرد. اروین این دعوت را باکمال‌میل پذیرفت و تا سال ۱۹۳۴ در این دانشگاه مشغول به تحصیل شد. اما سال ۱۹۳۴ سالی بود که حزب نازی و عقایدی که آن‌ها داشتند قدرت بسیاری گرفت. اروین که یکی از مخالفین سرسخت حزب ناری بود تصمیم گرفت که در همان سال کشور آلمان را ترک کند. دانشگاه آکسفورد مقصدی بود که او برای خود در نظر گرفته بود. و پس از رفتن به آن جا مجدداً فعالیت تدریس را در دانشکده مگ دالن دانشگاه آکسفورد از سر گرفت.

اروین شرودینگر به عنوان استاد در دانشگاه گراتز

فعالیت‌های اروین در دانشکده مگ دالن آن‌چنان‌که خودش انتظار داشت پیش نمی‌رفت و از سر همین تصمیم به ترک آن جا را گرفت. پس از خارج شدن از دانشگاه آکسفورد، دانشگاه پرینستون از اروین دعوت کرد تا در آن جا تدریس را آغاز کند اما این دانشمند اتریشی به خاطر دلایلی که هرگز بیان نکرد این دعوت را نپذیرفت. او دانشگاه ادینبورگ را برای فعالیت‌های خود در نظر گرفته بود. اما تلاش‌هایش برای فعالیت در این دانشگاه به نتیجه‌ای نرسید و این دانشگاه تقاضای اروین را رد کرد.

اروین شرودینگر سرانجام و به اجبار در سال ۱۹۳۶ به اتریش بازگشت و کار خود را در دانشگاه گراتز آغاز کرد. در آن سال‌هایی که اروین مشغول تدریس در دانشگاه گراتز بود، علاوه بر آن دانشگاهی به نام اله آباد در کشور هندوستان از او تقاضا کرده بود که از راه دور مدیریت دپارتمان فیزیک را برعهده بگیرد و شرودینگر نیز آن را باکمال‌میل پذیرفته بود.

فیزیک کوانتوم مسائل و مفاهیم گوناگونی را تحت پوشش قرار می‌دهد. در یکی از این مفاهیم این گونه بیان می‌کند که در هر یک از شرایطی که صورت مسئله به صورت تئوری در نظر بگیرد، ذرات می‌توانند در لحظه وجود داشته باشند. این مفهوم دقیقاً مخالف آن چه که فیزیک نیوتن بیان می‌کند است. فیزیک نیوتن برای هر ذره و یا ماده در هر لحظه تنها یک حالت را در نظر می‌گیرد. این مفهوم که در نظریه کوانتومی وجود دارد، با نام سوپر پوزیشن شناخته می‌شود. سوپر پوزیشن دیدگاهی بود که اروین شرودینگر همیشه به آن از دیدگاه نامطمئنی نگاه می‌کرد و به آن شک داشت. او تمام تلاش خود را می‌کرد تا از راهی بتواند این مفهوم را نقض کند. اروین مکاتبات خود را با انیشتین در این مورد شروع کرد و با مشورت گرفتن از او، آزمایش معروف گربه شرودینگر را معرفی کرد.

اروین شرودینگر

همه چیز درباره گربه شرودینگر

گربه شرودینگر آزمایشی است که در ابعاد مختلفی معرفی و تدوین شد. هدف اصلی این آزمایش همان نقش مفهومی از فیزیک کوانتوم به نام سوپر پوزیشن بود. بگذارید با تعریف ساده‌ای این آزمایش را برایتان توضیح دهم. گربه شرودینگر آزمایشی است که به ما می‌گوید اگر می‌خواهیم نتیجه‌هایی که از نظریه‌های کوانتومی به دست می‌آیند را پیش‌بینی کنیم، این کار را تنها از طریق اندازه‌گیری‌کردن کامل آن چه قابل دستیابی است می‌توانیم انجام دهیم.

با یک تعریف دیگر نیز این گونه می‌توان بیان کرد: گربه شرودینگر آزمایشی فکری است که به ما نشان می‌دهد آن چه فیزیک نیوتن به عنوان مفهوم و نظریه می‌پذیرد را با آن چه که فیزیک کوانتوم به عنوان نظریه در نظر می‌گیرد نمی‌توان ترکیب کرد. یا به بیانی دیگر آن چه که در دنیای واقعی وجود دارد را هرگز نمی‌توان با هر آن چه که فیزیک کوانتومی تعریف می‌کند به طور کامل توصیف نمود!

یکی از نکات جالب در مورد آزمایش گربه شرودینگر این است که، با وجود این که اروین شرودینگر این آزمایش را تدوین کرد تا با آن بتواند یک مفهوم از فیزیک کوانتوم را زیر سؤال ببرد، اما امروزه از این آزمایش به عنوان نمادی برای فیزیک کوانتوم یاد می‌کنند! در قسمت بعدی می‌خواهیم روایتی داشته باشیم از آن چه که در سال‌های پایانی زندگی این فیزیک‌دان اتریشی بر او گذشت! هم چنان تا انتهای این مقاله همراه دانشگاه کسب و کار بمانید.

روایتی از سال‌های پایانی زندگی اروین شرودینگر

سال ۱۹۳۸ سال خوبی برای اروین شرودینگر نبود! در این سال کشور اتریش تصمیم می‌گیرد که برای به دست آوردن قدرت بیشتر با امپراتوری آلمان پیمان دوستی ببندد. از این پیمان دوستی با نام واقعه آنشلوس در تاریخ یاد می‌شود. همان طور که در قسمت‌های قبلی نیز به آن اشاره کردیم اروین فردی بود که سرسختانه مخالفت خود را با ارتش نازی‌ها بیان می‌کرد و از هیچ فعالیتی بر علیه آن‌ها ابایی نداشت. پس از اتفاق افتادن واقعه آنشلوس اوضاع برای اروین شرودینگر به شدت سخت شد.

دانشگاه گراتز به خاطر اعتقاداتی که اروین داشت تصمیم گرفت که او را از تدریس منع کند. عده‌ای از همکاران و دوستان نزدیک اروین از او خواستند تا نامه مبنی بر پشیمانی خود از کرده‌ها و گفته‌هایی که در گذشته بر علیه نازی‌ها انجام داده است، بنویسد و او را به دانشگاه بفرستد. اروین به حرف دوستان گوش می‌دهد، اما این نامه هم کمکی به لغو اخراج او از دانشگاه نمی‌کند. از طرفی دیگر دولت اتریش نیز او را مورد آزار و اذیت زیادی قرار می‌دهد و در آخر او را ممنوع‌الخروج می‌کند.

این آزارها تا جایی ادامه داشت که اروین تصمیم می‌گیرد مخفیانه به همراه همسرش به سمت ایتالیا فرار کنند. با رسیدن شرودینگر و همسرش به خاک ایتالیا اوضاع برای او مجدد خوب می‌شود. بلافاصله دانشگاه‌های گنت و آکسفورد کرسی استادی را به اروین شرودینگر پیشنهاد می‌دهند. حتی ایمون دو والرا فردی که ریاست دولت کشور ایرلند را برعهده داشت از او درخواست می‌کند تا بر روی تأسیس مؤسسه‌ای به هدف انجام تحقیقاتی پیشرفته در دوبلین نظارت کند و با کشور ایرلند همکاری کند. پس از این که همکاری اروین شرودینگر با دولت ایرلند جهت ساخت مؤسسه تحقیقاتی به پایان رسید، او تصمیم گرفت که به کلانتارف در شهر دوبلین پایتخت ایرلند برود.

کسب شهروندی کشور اتریش توسط اروین شرودینگر

در سال ۱۹۴۰ اروین به عنوان مدیر دانشکده فیزیک نشری در آن دانشگاه منتسب شد و حدود ۱۷ سال را در آن سمت مشغول فعالیت بود. سال ۱۹۴۸ اروین موفق شد شهروندی کشور ایرلند را بگیرد، اما او شهروندی کشورش اتریش را نیز همیشه حفظ کرد. نظریه یکپارچه موضوعی بود که اروین بر روی آن سال‌ها تحقیق و پژوهش می‌کرد. اما در سال ۱۹۵۰ او سرعت و قدرت بیشتری به مطالعاتش در این زمینه داد.

هدف اروین شرودینگر این بود که نیروهای هسته‌ای، نیروهای الکترومغناطیسه و گرانش را به عنوان ساختاری یکپارچه به جامعه فیزیک معرفی کند. اروین برای رسیدن به این هدف از انیشتین بسیار کمک گرفت و از استاندارهای نسبیت عام او استفاده برد. Affine field theory نامی بود که اروین در نهایت بر روی این تحقیقات خودش گذاشت. او این تحقیقات را در سال 1947 و در یک سخنرانی در مجلسی سلطنتی او را به دانشمندان دیگر معرفی کرد. انیشتین با وجود این که خود در این راه به اروین مشورت می‌داد، اما پس از خواندن تحقیقات اروین شرودینگر به شور کامل آن را مورد انتقاد قرار داد! او پژوهش‌های انجام شده توسط اروین را ناقص و بسیار ابتدایی نامید. همین نظر انیشتین باعث شد که اروین از ادامه دادن پژوهش بر روی این موضوع دست بردارد و بر روی فعالیت دیگری تمرکز کند.

زندگی چیست؟

اروین شرودینگر یادداشتی مهم را از خود به جا گذاشت، که سال‌ها پس از مرگش به شهرت بسیاری رسید. نام این یادداشت زندگی چیست و یا what is life? است. در این مقاله اروین سعی کرده است تا آنتروپی منفی و یا نگاتروپی را به صورت کامل بررسی کند و در آخر به وسیله کد ژنتیکی‌های مختلفی که برای موجودات زنده وجود دارد، مفاهیم مربوط به مولکول‌های بسیار پیچیده را مورد پژوهش قرار دهد. فلسفه هندی یکی از موضوعاتی بود که شرودینگر از مطالعه آن لذت بسیاری می‌برد. این علاقه اروین در انتهای این مقاله معروفش به روشنی خود را نشان می‌دهد.

تاثیر مطالعات و پژوهش های اروین شرودینگر بر سایر دانشمندان

هر آن چه که به عنوان مفهوم در حال حاضر در علومی مانند مهندسی ژنتیک و همچنین ساختار مارپیچی وجود دارد توسط دانشمندان زیادی کشف شده‌اند. جیمز دی واتسون یک از این دانشمندان است که کشف مفاهیم زیادی در این علوم منتسب به او است. دفتر خاطراتی از این دانشمند باقی مانده است که در آن جیمز دی واتسون این گونه نوشته است: مطالعه مقاله‌ای که شرودینگر آن را نوشته بود، به من کمک بسیاری کرد تا توانستم ژن را کشف کنم. می‌توانم بگویم که آن مقاله الهام بخش من در این کشف بود.

علاوه بر جیمز دی واتسون، دانشمند دیگری در علم ژنتیک به نام فرانسیس کریک از تأثیری که مقالات اروین شرودینگر در این حوزه گذاشته بود صحبت کرده بود. او بسیاری از پیشرفت‌هایی که در علم ژنتیک رخ داد را مدیون تلاش‌ها و مقالات اروین می‌دانست. سال ۱۹۵۵ سالی بود که اروین تصمیم گرفت خود را بازنشسته کند. او تا آن سال را در دوبلین ماند و به شهر دیگری مهاجرت نکرد. سال ۱۹۵۶ پس از این که بازنشستگی خود را اعلام کرده بود تصمیم گرفت به وین بازگردد.

از اتفاقات مهمی که در سال ۱۹۵۶ در زندگی اروین افتاد می‌توان به شرکت کردن او در کنفرانسی جهانی اشاره کرد که درباره موضوع انرژی بود. به خاطر دیدگاهی که اروین شرودینگر نسبت به انرژی هسته‌ای داشت، در سخنرانی ای که انجام داد حتی یک کلمه در آن باره به زبان نیاورد. او سعی کرد سخنرانی خود را با جملاتی فلسفی به پایان برساند. شک و تردیدی که اروین نسبت به انرژی هسته‌ای در تمام زندگی‌اش داشت برای حضار در آن کنفرانس جالب و قابل توجه به نظر آمد.

درباره زندگی شخصی اروین شرودینگر و مرگ این دانشمند

آنی برتل نام همسر اروین شرودینگر بود. آن‌ها پس از آشنایی با یکدیگر در سال ۱۹۲۰ و در ششم ماه آوریل پیمان ازدواج بستند. اروین سال‌های زیادی را با بیماری سل درگیر بود. این بیماری پس از ازدواجش با آنی برتل شدت پیدا کرد و حتی او را چند باری به بیمارستان کشاند. از اشتباهات اروین شرودینگر در زندگی شخصی‌اش نمی‌توان چشم پوشید. او با وجود تعهدی که نسبت به آنی داشت در سال‌های پس از ازدواجش با زنان دیگری نیز در رابطه بود.

در آخر اروین شرودینگر در سن ۷۳ سالگی و بر اثر بیماری ای که سال‌ها با او درگیر بود در سال ۱۹۶۱ و چهارم ماه ژانویه چشمانش را بر روی جهان بست. پیکر او در منطقه‌ای به نام الپباخ در کشور اتریش دفن شده است. جایزه نوبل تنها افتخار اروین در زندگی‌اش نبود، بلکه او جایزه‌ها و موقعیت‌های مهم دیگری چون عضویت در آکادمی سلطنتی علوم در شهر لندن، مدال مکس پلانک، مدال علم و هنر کشور اتریش و اولین جایزه اروین شرودینگر کشور اتریش را نیز به دست آورده است.

.

کلام آخر

خیلی خوشحالیم که تا انتهای این مقاله همراه تیم دانشگاه کسب و کار بودید. در این مقاله مروری بر زندگی اروین شرودینگر داشتیم و با هم نگاهی به دستاوردهای او در زندگی‌اش انداختیم. تنوع بالا در طرز فکری از ویژگی‌هایی بود که اروین شرودینگر را در دسته معدودی از دانشمندان قرار داده بود. او علاوه بر فعالیت‌های تخصصی‌اش به موضوعات دیگری چون زبان‌های غربی، مذهب‌های شرقی، ادبیات و فلسفه علاقه داشت و حتی چندین مقاله انگلیسی نیز در این موضوع‌ها منتشر کرده بود. علوم باستانی یونان از موضوعاتی بود که او ساعت‌های زیادی را صرف مطالعه‌اش می‌کرد. نگاهی که یونانیان باستان نسبت به علم داشتند او را تحت تأثیر قرار می‌داد. اروین به این باور رسیده بود که باید به علم به عنوان ابزاری نگاه کرد که با آن می‌توان ناشناخته‌هایی که در جهان هستی وجود دارد را کشف کنیم و بشناسیم.

پروفسور تری رالف یکی از نوه‌های اروین شرودینگر است که تصمیم گرفت در زندگی‌اش قدم‌های پدربزرگش را دنبال کند و جا پای او بگذارد. او در دانشکده سلطنتی در شهر لندن به عنوان استاد فیزیک کوانتوم مشغول به کار است.

در ادامه سخنان معروفی از شرودینگر را می‌خوانیم:

  • تنها چیزی که پایانی ندارد، زمان حال است.
  • ما به این دنیای مادی که علم تعریف می‌کند، تعلق نداریم. ما در اینجا حضور نداریم و تنها نمود فیزیکی ما در آن موجود است.
  • وظیفه‌ی ما دیدن مواردی که دیده نشدند نیست. وظیفه‌ی اصلی، تفکر متفاوت نسبت به مواردی است که تا به امروز می‌دیدیم.
[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:56 ] [ گنگِ خواب دیده ]

قل یا بانوی زیبایی
لا تعبدونَ الا دو چشم سیاه:
*
جراحت مکروه روی گونه‌های معصوم
غیاب ابلیس با واژه‌های کم سن وسال
بگو از تکریم گیسو با دهان این ماه
بگو از شرم
از دو دوهای بی‌اختیار
بگو عین الجمیله‌ی که می‌شوی؟
بگو تخریب
بگو شقه‌های نامانوس
بگو از کناره‌های این شهر به کابین که می‌روی؟
*
با دو دست چوبی
بر تخت های فنری
تاب خوردن
تاب خوردن
تاب خوردن در تقویم قمری
*

زیبایم زیبا
تا انتهای این همه واژگان نگو
از بلور سینه‌ تا شهری دور افتاده
زیبایم از بهار این موها تا شماره‌ای در حجره
بگو به من نریزید
واژه‌های آسمانی و غیور
زیبایم
تا کناره‌های این شهر
تا دو دوهای مردمی پاکیزه
زیبایم
مثل بیهودگی
مثل...

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:41 ] [ گنگِ خواب دیده ]

خون موجود است

«شعر تمام شد»
تا اطلاع ثانوی شعر نداریم
خون موجود است
خونِ بلوچ
خونِ پیر،جوان، کودک،زن،مرد
باشلیک مستقیم گلوله
تا بخواهید
خونه تازه ریخته شده داریم.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:38 ] [ گنگِ خواب دیده ]

مثل گلوله به قصد كشت
آمدی زدی رفتی
بي آن كه سر بچرخانی ببينی
شايد هنوز
جان داشته باشد شكار!

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:37 ] [ گنگِ خواب دیده ]

پرنده‌ای که درون من آواز می‌خواند
همان که مدام تکرار می‌کند که دوستت دارم
و دوستم داری
همان پرنده که ترجیع‌بندی پر ملال می‌خواند همواره
او را فردا صبح خواهم کشت برای همیشه.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:36 ] [ گنگِ خواب دیده ]

‍ جز تو هیچ‌کس…
هيچ زني به بازی‌هایم ايمان نياورده است…
هيچ زنی حماقتم را ده‌ها سال چون تو تحمل نكرده است…
هيچ زنی برابر جنونم این‌گونه صبر نكرده است…
ناخن‌هايم را نگرفته است
كتاب و دفترهايم را مرتب نكرده است
و مرا به ميهمانیِ كودكان نبرده…
جز تو هیچ‌کس نيست…

*
شهادت مي‌دهم جز تو هيچ زنی…
چونان تابلويی رنگی شبيه من نيست
در رفتار و كردار
در عقل و ديوانگی
در ملال سريع… و دلبستگی سريع
شهادت مي‌دهم جز تو هيچ زنی…
از كوشش‌هايم برنگرفته است، نصف آنچه را من گرفته‌ام
و مرا برده نكرده است، آن‌چنان‌كه تو…
و مرا آزاد نكرده است، آن‌چنان‌كه تو…

*
شهادت می دهم هيچ زنی…
با من به‌سان ِكودكی دوماهه برخورد نكرده است…
جز تو
و شير گنجشكان و گل‌ها و عروسك‌ها را نداده است…
الا تو
شهادت می دهم هيچ زنی…
با من این‌گونه مثل دريا بخشنده. . .
و این‌گونه متجدد چون شعر
شهادت می دهم جز تو...
هيچ زنی كودكی ام را به پنجاه نرسانده است

*

....

*

شهادت مي‌دهم، هيچ زنی…
این‌گونه زمان را در سينه‌های راستش متوقف نكرده است
و انقلابات را از پهلوی چپش به جريان نيانداخته است...


*
شهادت می دهم جز تو زنی نيست…
كه در لحظات عشق این‌گونه زلزله در اندامم بيفكند
بسوزاندم… غرق‌ام كند
شعله‌ورم سازد… خاموشم كند
و مرا چون هلال ماه به دو نصف بشكند...

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:34 ] [ گنگِ خواب دیده ]

چه فرقی می کند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من
چه فرقی می کند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان
آغاز می شود

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:31 ] [ گنگِ خواب دیده ]

همیشه حرف از رفتن هاست
کاش
کسی
با آمدنش غافگیرمان کند

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:29 ] [ گنگِ خواب دیده ]

احساس می کنم
کسی که نیست
کسی که هست را
از پای در می آورد

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:27 ] [ گنگِ خواب دیده ]

داستانی جالب از زندگی رنه دکارت ریاضی‌دانی که فیلسوف شد

رنه دکارت

رنه دکارت که به زبان فرانسوی به صورت René Descartes نوشته می‌شود، فیلسوف و ریاضی‌دانی معروف اهل کشور فرانسه است. او در سال 1596 و در سی و یکم ماه مارس در لوار فرانسه به دنیا آمده است. دکارت در عصر روشنگری به شهرت زیادی رسید و در آخر در سال 1650 در کشور سوئد با جهان بدرود کرد.

در این مقاله از مجموعه مقالات دانشگاه کسب و کار می‌خواهیم مروری بر زندگی این دانشمند بزرگ داشته باشیم و با هم نگاهی به دستاوردهای او بی اندازیم. اگر علاقه‌مند به شناخت رنه دکارت هستید، تا انتهای این مقاله همراه ما بمانید.

روایتی از دوران کودکی رنه دکارت

رنه دکارت را می‌توان با عنوان‌های مختلفی چون ریاضی‌دان، فیلسوف و یا فیزیک‌دان معرفی کرد. او در عصر رنسانس دانشمند بزرگی بود و دستاوردهای زیادی از خود به جا گذاشت. همان طور که در بخش اول نیز اشاره کردیم در سال ۱۵۹۶ در روستایی از شهر لوار در کشور فرانسه به دنیا آمد.

هنگامی که تنها سیزده ماه داشت مادرش را از دست داد. پدرش اوضاع مالی خوبی داشت، او قاضی و نماینده پارلمان در منطقه رن که بخشی از شهر برتاین است بود. در سال ۱۶۰۶ و زمانی که رنه دکارت ده سال داشت، پدرش مدرسه لافلش را انتخاب کرد تا رنه را به آن جا بفرستد. فرقه‌ای به نام یسوعیان مدرسه لافلش را تأسیس کرده بودند. تفاوت آن با سایر مدارس در این بود، که در این مدرسه علوم جدید و جهانی همراه با تعلیماتی از دین مسیحیت به دانش‌آموزان تدریس می‌شد.

دکارت هشت سال را در این مدرسه به تحصیل پرداخت. او در این مدرسه با موضوعات و علوم مختلفی آشنا شد. از جمله آن‌ها می‌توان به مابعدالطبیعه، اخلاق، ریاضیات، منطق و ادبیات اشاره کرد. سال ۱۶۱۱ سالی الهام بخش برای دکارت محسوب می‌شد. او در این سال به طور اتفاقی در یک سخنرانی علمی شرکت کرد. موضوع این سخنرانی اکتشافاتی بود که گالیله انجام داده بود و همچنین در انتهای این مراسم از چند سیاره تازه کشف شده که به دور سیاره مشتری سرگردان می‌گردند نیز رونمایی شد. دکارت همواره از این مراسم به عنوان یک نقطه عطف در زندگی‌اش یاد می‌کرد. او باور داشت این مراسم سخنرانی تأثیر عمیقی بر روی روح او گذاشته بود.

رنه دکارت

دکارت و تصمیم به ترک مدرسه لافلش

سال ۱۶۱۴ رنه دکارت تصمیم گرفت که مدرسه لافلش را ترک کند. او برای ادامه تحصیل رشته حقوق را انتخاب کرد و در دانشگاه پواتیه در همین رشته پذیرفته شد. او در آن سال‌ها برای ادامه زندگی‌اش انتخاب‌های متعددی انجام می‌داد و دوست داشت همه شاخه‌ها را تجربه کند. حتی در سال ۱۶۱۸ جهانگردی را به عنوان شغل خود انتخاب کرد. او دوست داشت به کشورهای مختلف سفر کند و تمام دانشی که لازم دارد را این گونه با سفر کردن بیاموزد.

اولین قدم او برای جهانگردی پیوستن به ارتش کشور هلند بود. او حاضر شد که بدون گرفتن هیچ دستمزدی در ارتش هلند خدمت کند. دلیل این انتخاب از طرف دکارت این موضوع بود که فردی به نام موریس فرماندهی این ارتش را به عهده داشت. موریس شاهزاده کشور هلند بود. دانش او در علوم مختلفی چون فلسفه، فنون جنگی و علوم مهارتی زبانزد همگان در آن کشور بود. بسیاری از اشراف زادگانی که در فرانسه زندگی می‌کردند آرزو داشتند که تحت فرماندهی موریس فنون مختلف جنگی را فرا بگیرند.

رنه دکارت در ارتش هند

رنه دکارت در آن سال‌هایی که به ارتش هلند خدمت می‌کرد، ساعاتی از روزش را نیز صرف مطالعه علم مورد علاقه‌اش ریاضیات می‌کرد. در سال ۱۶۱۸ در دهم ماه نوامبر ارتش هلند تصمیم می‌گیرد که در منطقه‌ای به نام بردا استقرار پیدا کند. در همان روزها رنه دکارت با فردی به نام ایساک بکمان آشنا می‌شود. آن‌ها به خاطر علاقه‌های مشترکی که در حوزه‌های علمی داشتند تمام آن مدتی که ارتش هلند در منطقه بردا استقرار داشت را صرف انجام پروژه‌های مشترک می‌کردند.

ایستاب شناسی و همچنین مطالعه و آزمایش بر روی اجسام در حال سقوط یکی از این پروژه‌های مشترکی بود که دکارت و ایساک بکمان تا ژانویه سال ۱۶۱۹ بر روی آن فعالیت می‌کردند. دکارت به خاطر علاقه‌ای که در این مدت نسبت به ایساک پیدا کرده بود دست‌نویس کومپندیوم موسیکای را به او هدیه داد.

شروع زندگی دکارت در آلمان

سال ۱۶۱۹ رنه دکارت تصمیم به ترک هلند را گرفت و ابتدا به سمت دانمارک حرکت کرد و از آن جا به آلمان رفت. در کشور آلمان با سرداری به نام ماکسیمیلیان آشنا شد و تصمیم گرفت که در خدمت او سرداری را بیاموزد. اما به محض رسیدن زمستان خدمت سرداری را رها کرد و به دهکده‌ای به نام نویبورگ که در حوالی رودخانه دانوب بود پناه گرفت. رنه دکارت تمام فصل زمستان را در آن دهکده به‌دوراز هرگونه دغدغه‌ای و با آرامش خاطر به تحقیق و پژوهش در ریاضی مشغول شد.

در همان زمان‌ها و از سر تلاش‌هایش در فصل زمستان برهان‌های تازه‌ای را در رشته ریاضی کشف کرد. آن برهان آن قدر بدیع، تازه و مهم بودند که بعدها ریاضی‌دانان از تأثیر آن‌ها در پیشرفت ریاضی مقاله‌ها نوشتند. مدتی نگذشت که فکر تازه‌ای به سر دکارت آمد. او تصمیم گرفت که تلاش کند تا همه علوم را یکپارچه سازد. در کتاب‌ها این گونه نقل شده است که رنه دکارت در دهم ماه نوامبر در سال ۱۶۱۹ در خواب سه رؤیا دید.

آن رؤیاها به قدری برایش الهام بخش بودند که او درباره‌شان این گونه نوشته است: ( از این رؤیاها دریافتم که روح حقیقت من را به عنوان برگزیده انتخاب کرده است. او از من می‌خواهد تمام علوم را به صورت یک علم واحد دربیاورم و این رسالت من است.) رنه دکارت به قدری از دیدن آن رؤیاها خوشحال و مسرور بود که حتی تصمیم گرفت به آرامگاه حضرت مریم در کشور ایتالیا برود و ایشان را زیارت کند. چهار سال بعد از این تصمیم رنه به ایتالیا رفت و به نذر خود جامه عمل پوشاند.

رنه دکارت و قواعد بازی

در سال ۱۶۲۰ رنه دکارت به صورت جدی بر روی پروژه‌ای مهم کار کرد. او تلاش می‌کرد قواعد بازی را به گونه‌ای بنویسد که بتواند ذهن انسان را هدایت کند. یک سال بعد تصمیم گرفت جنگ را رها کند و ابتدا راهی ایتالیا شد. اما بعد از ایتالیا پاریس را به عنوان مقصد نهایی خود انتخاب کرد و زندگی خود را در پاریس آغاز کرد. دکارت پاریس را شهر زیبایی می‌دید اما معتقد بود که فارغت خاطر او را به هم می‌ریزد، به همین دلیل زندگی در پاریس را آن چنان دوست نداشت.

پس از سه سال زندگی در شهر پاریس در سال ۱۶۲۸ تصمیم گرفت که بار دیگر به کشور هلند برگردد. رنه دکارت تا سال ۱۶۴۹ در هلند زندگی کرد و تمام این سال‌ها را مجرد بود. او تنهای تنها اوقات خود را به‌دوراز هر شلوغی و غوغای سیاسی و اجتماعی با کار کردن بر روی پژوهش‌ها و تحقیق‌های علمی‌اش می‌گذراند.اگر علاقه مند به دانستن ادامه زندگی این دانشمند بزرگ هستید، همچنان همراه تیم دانشگاه کسب و کار بمانید.

پایه پژوهش های رنه دکارت

تحقیقات و پژوهش‌هایی که رنه دکارت انجام می‌داد اغلب بر اساس تجربه‌هایی بودند که او به دست آورده بود و یا صرفاً بر اساس تفکر شخصی او بودند. دکارت خیلی کم از کتاب و یا دانش بقیه دانشمندان در این مورد استفاده می‌کرد. شاید دانستن این نکته برایتان جالب باد که دکارت هرگز در زندگی‌اش ازدواج نکرد. تنها خانواده او دختری بود که به صورت نامشروع داشت و در پنج سالگی جان خود را از دست داد.

او درباره دخترش این گونه نوشته است که مرگ دخترم بزرگ‌ترین غمی بود که در تمام زندگی‌ام چشیدم. در سال ۱۶۴۹ در ماه سپتامبر کریستین که ملکه وقت کشور سوئد بود از دکارت دعوت کرد تا برای تعلیم علم فلسفه به استکهلم بیاید. دکارت نیز دعوت او را پذیرفت و به آن جا رفت. او در زندگی‌اش از دو چیز بیزار بود اول سحرخیزی و دوم از هوای سرد فصل زمستان. دکارت در استکهلم با هر دوی آن‌ها روبه‌رو شد. از طرفی سرمای زمستان کشورهای اسکاندیناوی و از طرف دیگر صبح زود بیدار شدن برای تعلیم دادن فلسفه به ملکه سوئد! همین دلایل باعث شد تا دکارت به دام بیماری ذات‌الریه بیفتد. بیماری او به قدری شدید شد که زمانی که تنها پنجاه و سه سال سن داشت جان او را گرفت و برای همیشه از پا درآورد.

آن چه که دکارت از خود به جا گذاشت

رنه دکارت در این عمر کوتاهش به یکی از بزرگ‌ترین دانشمندان تاریخ تبدیل شد. دستاوردهای بزرگی از دکارت باقی ماند که بعدها در پیشبرد علم کمک بسیاری کردند. از جمله‌این دستاوردها می‌توانیم به قانون شکست نور که در علم فیزیک معرفی کرد اشاره کنیم. دکارت را می‌توان بنیان‌گذار هندسه تحلیلی در علم هندسه دانست زیرا که این علم را با دقت بسیار بنا نهاد. گفتار در روش نوشته‌ای از رنه دکارت بود که باعث شهرت روزافزون او شد.

بعد از گفتار در روش کتاب‌های دیگری به نام تأملات در فلسفه اولی و همچنین اصول فلسفه را تألیف کرد. گروهی از دانشمندان اهل ذوق به خاطر نوشته‌هایی که دکارت منتشر کرد به او علاقه‌مند شدند و همیشه او را الگوی خود قرار می‌دادند. اما در مقابل این گروه، عده‌ای دیگر نیز بودند که تنفر بسیاری از نوشته‌های دکارت داشتند و حتی سعی می‌کردند جلوی انتشار نوشته‌های او را بگیرند. مسائل فلسفی که رنه دکارت در کتاب‌هایش معرفی می‌کند مسائل ساده‌ای نیستند و درک آن‌ها برای عموم مردم دشوار است. اما با این وجود کلام رسای دکارت و شیوه روشنی که مسائل را بیان می‌کند باعث شد که عدة زیادی با خواندن کتاب‌هایش عاشق علم و کسب آن بشوند.

مروری بر زندگی حرفه‌ای رنه دکارت

تمام تمرکز و تلاش رنه دکارت در پژوهش‌هایش بر این بود تفکری مستقل از کتاب‌هایی که خوانده است داشته باشد. او علاقه‌ای به این که به دیدگاه‌های سایر دانشمندان تکیه کند نداشت. همین اعتقادش باعث شد تا در تمام زمینه‌ها نسبت به سایر دانشمندان استقلال فکری خوبی داشته باشد. قوانین جهت گیری ذهن و یا Regulae ad direvtionem ingenii اولین اثری بود که رنه دکارت معرفی کرد. در این کتاب دکارت سعی کرد که برخی از اعتقادات و سوگیری‌هایش را در زمینه علم و فلسفه منتشر کند.

دکارت در کتابش تأکید بسیاری بر این موضوع می‌کند که آدمی باید بر قدرت عقل خود تکیه کند و به او اعتماد کند تا بتواند اثباتی بیابد برای روش‌های شناخت حقیقت در جهان هستی. سال ۱۶۲۹ نوشتن کتاب قوانین جهت گیری ذهن توسط رنه دکارت به پایان رسید. اما تا سال ۱۷۰۱ دکارت از چاپ کتابش امتناع می‌کرد. در سال ۱۶۳۴ دکارت تصمیم گرفت کتاب دیگری به نام جهان را بنویسد. دکارت در کتاب جهان از چندین نظریه‌ای که قبلاً توسط سایر دانشمندان معرفی شده بود پشتیبانی کرد. از جمله‌این نظریات می‌توان به ایده‌ای که دانشمند بزرگ نیکولاس کوپرنیک منتشر کرد اشاره کرد.

نظریه نیکولاس کوپرنیک

نظریه نیکولاس کوپرنیک می‌گوید که بر خلاف تصوری که بسیاری از افراد دارند زمین مرکز هستی نیست که همه اجرام به دور او بچرخند. بلکه زمین خود در حال چرخیدن به دور خورشید است. در همان سال ۱۶۳۴ بود که رساله‌ای نیز چاپ و منتشر کرد. دکارت در این رساله به موضوعات مختصری درباره انسان پرداخته است.

در این رساله سعی می‌کند فیزیولوژی انسان یعنی اندام‌ها، سلول‌ها و یا بافت‌ها را به صورت ساده برای عوام توضیح دهد. گفتار در روش کتاب دیگری بود که رنه دکارت نوشتن آن را در سال ۱۶۳۷ به پایان رساند. در این کتاب تحصیلات خود را به‌عنوان‌مثالی شرح می‌دهد تا به وسیله آن نیاز انسان به روش مطالعه‌ای جدید را توضیح دهد.

چهار قانون مهم رنه دکارت

علاوه بر کتاب‌هایی که دکارت منتشر و تألیف می‌کند، چهار قانون مهم را نیز معرفی می‌کند. از این چهار قانون می‌توان هر زمان که به مشکل علمی برمی‌خوریم استفاده کنیم. این قانون سعی می‌کند ابتدا مشکل را به اصول اولیه کاهش دهد و در مرحله بعد با ایجاد کردن راه‌حل‌های مختلف در جهت حل این مشکل حرکت می‌کند. تأملات در فلسفة اولی کتابی که توسط دکارت نوشته شد همراه با شش کتاب دیگر او در سال‌های ۱۶۴۱ و همچنین ۱۶۴۲ از سور دانشمندان و فیلسوفان معروفی مورد انتقاد قرار گرفت. کتاب تأملات در فلسفه را می‌توان یکی از پر استناد ترین و معروف‌ترین کتاب‌ها در علم فلسفه و تاریخ آن دانست.

آثاری که قبل از این کتاب دکارت آن‌ها را نوشته بود اغلب به توضیحی از روش تفکر بسنده می‌کردند. اما دکارت در کتاب تأملات خود به موضوعات اساسی ای با استفاده از روش‌هایی که در کتاب‌های دیگرش معرفی کرده است می‌پردازد. از جمله‌این موضوع‌ها می‌توان از مشکلات مختلف فلسفه مانند دلیل وجود روح در آدمی، ماهیت خداوند، چگونگی متقاعد کردن شک کنندگان و همچنین اساس حقیقت نام برد.

فعالیت رنه دکارت به عنوان معلم

رنه دکارت سال‌های دیگرش را صرفاً برای دفاع از موضع‌هایی که در کتاب‌ها و رساله‌هایش آورده بود گذراند. کتاب اصول فلسفه کتابی دیگر از دکارت است که این دانشمند آن را در سال ۱۶۴۴ منتشر کرد تا همگان بتوانند استفاده کنند. در این کتاب دکارت استدلال‌های مدیتیشنی که در کتاب‌های قبلی‌اش آورده بود تجزیه می‌کند و به گونه‌ای خاص گسترش می‌دهد.

همان طور که در بخش‌های قبلی نیز به این موضوع اشاره کردیم در سال ۱۶۴۹ کریستینا ملکه کشور سوئد از رنه دکارت درخواست کرد تا معلم او شود و فلسفه را به او بیاموزد. دکارت دعوت ملکه کریستینا را پذیرفت و در سال‌هایی که به تدریس در سوئد مشغول بود، بر روی پژوهش و مطالعات خود نیز وقت می‌گذاشت. انفعالات نفسانی کتابی از دکارت بود که در همان سال‌های تدریس به ملکه کریستینا منتشر کرد. در این کتاب رنه دکارت نامه‌نگاری‌های خود را پیرامون موضع احساسات انسانی و یا انفعالات انسانی که با شاهزاده الیزابت بوهمیایی انجام داده بود به طور مفصل شرح داده است.

مروری بر کتاب‌های گفتار در روش و جهان نوشته دکارت

سال ۱۶۳۳ سالی که مصادف بود با اتمام نوشتن کتاب جهان توسط رنه دکارت، در آن سر دنیا اتفاق عجیبی در حال رخ دادن بود. دکارت متوجه شد که گالیلئو گالیله ستاره شناسی که اهل کشور ایتالیا بود به خاطر دیدگاهی که ارائه داده بود و به مردم گفته بود سیاره زمین در حال چرخیدن به دور خورشید است و نه خورشید به دور زمین، محکوم شده است و در نزدیکی اعدام است. دیدگاهی که گالیله به آن معتقد بود همان دیدگاه کوپرنیکی‌ای بود که مرکز تمام تفکرات و اعتقادات دکارت را در خود داشت.

رنه دکارت تصمیم را بر آن گرفت که انتشار کتاب جهان خود را متوقف کند و فعلاً دست نگه دارد. امید دکارت این بود که با این کار او کلیسا محکومیت گالیله را پس بگیرد. دکارت همواره ترس ریشه داری از کلیسا در ذهنش داشت. اما با وجود این احساس او بر این باور بود که روزی می‌آید که در کلیسا و در مدارس کاتولیک به جای فیزیک ارسطو، دستاوردهای او را آموزش می دهند.

در باب کتاب گفتار در روش

گفتار در روش کتابی که توسط رنه دکارت در سال ۱۶۳۷ به تحریر درآمد را می‌توان از مهم‌ترین آثار در حوزه فلسفه مدرن نامید. این کتاب یکی از اولین کتاب‌های فلسفی است که به زبان لاتین نوشته نشده است. هدف دکارت از نوشتن کتاب‌هایش به زبان فرانسه این بود که تمام کسانی که ذهن باز و خوبی دارند از جمله زنان بتوانند از کتاب و آثار او نهایت استفاده را ببرند. دکارت همیشه دوست داشت در کتاب‌هایش به خوانندگان بیاموزد که چگونه به صورت مستقل فکر کنند و تصمیم بگیرند.

او همیشه بر این باور بود که عقل به انسان این قدرت را می‌دهد که در همه شرایط بتواند دروغ را از حقیقت تشخیص دهد. علاوه بر کتاب گفتار در روش، رنه دکارت با نوشتن سه رساله دیگر نیز روش‌هایی را بیان کرد تا مردم بتوانند از عقل خود استفاده کنند تا حقیقت را بیایند. چندی از دستاوردهای رنه دکارت به این شرح است:

  • او توانست در شاخه‌ای از علوم اپتیک به نام دیوپتریکس قانونی را کشف کند و آن را قانون شکست نامید.
  • رنه دکارت در حوزه هواشناسی علت تشکیل رنگین کمان را به صورت ساده توضیح داد.
  • هندسه تحلیلی موضوعی بود که دکارت در حوزه هندسه ارائه داد و یکی از بنیان‌گذاران این رشته لقب گرفت.

توسعه سیستم مقادیر عددی توسط رنه دکارت

فرانسوا وینت در گذشته سیستمی را اختراع کرده بود که رنه از آن در کار خود استفاده کرد. دکارت با استفاده از این سیستم مقادیر عددی ای که برای ما شناخته شده است را با حروف انگلیسی مانند a,b,c و … نمایش داد. او مجهولات را با حروف دیگری مانند x,y,z مشخص کرد. اعداد توانی و یا مکعب و مربع را نیز با استفاده از ترکیب حروف و عدد به‌عنوان‌مثال x2x2 و یا x3x3 مشخص کرد. این سیستم که از قبل توسط فرانسوا وینت اختراع شده بود توسط رنه دکارت تکمیل و استفاده شد.

استفاده کردن از این سیستم در ریاضیات باعث می‌شود که حل معادلات جبری برای ما ساده‌تر به نظر بیاید. در گفتار در روش کتابی که به دست رنه دکارت نوشته شده است، او اصول اخلاقی ای را معرفی می‌کند که هر انسانی که در جست‌وجوی حقیقت است باید آن‌ها را بداند و از آن‌ها استفاده ببرد. این اصول اخلاقی عبارت‌اند از:

  • قوانین محلی و همچنین آداب و رسوم هر منطقه اهمیت بالایی دارند، از آن‌ها اطاعت کنید.
  • تصمیمات خود را بر اساس بهترین شواهدی که در دست دارید بگیرید و سپس تا جایی که می‌توانید به تصمیم خود پایبند باشید.
  • خواسته‌های خود از جهان را همواره تغییر دهید.
  • حقیقت را در تمام زندگی‌تان جستجو کنید.

درخت دانش از دیدگاه رنه دکارت

تمام این اصول اخلاقی ای که دکارت در کتاب خود آورده است، ویژگی‌هایی بزرگ از شخصیت او را نشان می‌دهد. ویژگی‌هایی مانند قاطعیت، فداکاری، رواقی گرایی و همچنین محافظه کاری. در کتاب گفتار در روش و یا هر کتاب دیگری که توسط رنه دکارت نوشته شده است، می‌توانید به خوبی تصور او را از علم و دانش مشاهده کنید.

نگاه رنه دکارت به علم و دانش همانند درختی بود که با آموزنده آن ارتباطی متقابل دارد. او معتقد بود که ریشه‌های این درخت را حوزه متافیزیک در بر گرفته است. تنه این درخت تمام دانشی است که در حوزه فیزیک قرار دارد. شاخ‌های این درخت دانش را علومی مانند مکانیک، پزشکی و اخلاق تشکیل داده است.

رنه دکارت

در باب کتاب مدیتیشن نوشته رنه دکارت

کتاب مدیتیشن در فلسفه ابتدایی کتابی بود که رنه دکارت در سال ۱۶۴۱ منتشر کرد. در این کتاب دکارت به اثبات مسائل اساسی هم چون وجود روح در بدن انسان و یا اثبات وجود خدا پرداخته است. مدیتیشن در فلسفه ابتدایی را دکارت با زبان لاتین به تحریر درآورد و این کتاب را به بزرگان یسوعی که در سوربن پاریس زندگی می‌کنند هدیه داد. علاوه بر این موضوع‌ها رنه دکارت پاسخ‌های خود را به مسائلی که دانشمندان بزرگی مطرح کرده بودند جمع آوری کرده است و در اختیار مخاطبینش گذاشته است.

از جمله‌این اندیشمندان معروف می‌توان به توماس هابز که فیلسوفی انگلیسی بود، یانسنیست آنتوان آرناولد و یا پیز گاییندی اشاره کرد. پس از انتشار این کتاب رنه دکارت در سال ۱۶۴۲ نیز ویرایشی دیگر از آن را منتشر کرد. در ویرایش اول مدیتیشن در فلسفه رنه دکارت کشیشی یسوعی به نام پیر بوردین را خطاب قرار می‌دهد و آن را فردی احمق می‌خواند. اما در ویرایش دوم کتاب دکارت پاسخی که پیر بوردین به او داده است را نیز اضافه می‌کند.

اگر شما نیز علاقه مند به خواندن زندگینامه بزرگان هستید، می توانید زندگینامه افرادی چون لری پیج، بابک بختیاری، جول اوستین، جک دورسی، استیو هاروی و… را در سایت ما بخوانید.

دیدگاه دکارت نسبت به بحث بین دانشمندان

دکارت معتقد بود که این بحث‌ها و اعتراضاتی که بین اندیشمندان رخ می‌دهد می‌تواند نقطه عطفی باشد که بتوانند با یکدیگر بحث مشارکتی انجام دهند، و علم و فلسفه نیز در راستای آن رشد کند. زیرا در آن زمان‌ها دنیای علم و فلسفه دنیایی پر از تعصب بود. ویژگی بزرگ و مهم کتاب مدیتیشن در فلسفه اولیه استفاده کردن دکارت از شک و تردیدی بود که به صورت روشمند ارائه شده است.

دکارت در کتابش روشی سیستماتیک را معرفی می‌کند که به وسیله آن می‌توان همه باورهایی که با استفاده از آن ما را فریب زده‌اند و یا در گذشته از آن‌ها فریب خورده‌ایم را زیر سؤال ببریم و از نو آن‌ها را بنویسیم. سکستوس امپیریکوس فیلسوفی بود که در قرن سوم میلادی زندگی می‌کرده است. اعتقادات این فیلسوف یونانی در کتاب‌های بزرگانی چون پیر شارون الهیاتدان کاتولیک و یا میشل دو مونتین به روشنی قابل تشخیص است. خواندن آثار این دو اندیشمند بزرگ باعث شد تا رنه دکارت با تأملات سکستوس امپیریکوس آشنا شود و از آن‌ها برای نوشتن کتاب مدیتیشن در فلسفه اولیه ایده بگیرد.

دانش ظاهری از دیدگاه رنه دکارت

آن چه که به عنوان دانش ظاهری از رنه دکارت می‌شناسیم همواره بر اساس اقتدار نادیده گرفته می‌شود. البته که این موضوع بسیاری طبیعی است زیرا متخصصان و دانشمندان بزرگ هم از اشتباه کردن مبرا نیستند! در قسمت‌های پیشین هم به این موضوع اشاره شد که تمام اعتقاداتی که دکارت داشت از هیچ کتابی نشئت نگرفته بود. و تنها با تکیه کردن به دانش حسی خودش به آن اعتقادات رسیده بود. و خب دانش حسی تجربه‌ای بسیار غیرقابل‌اعتماد است!

این تجربه در خیلی از مواقع می‌تواند برای انسان گمراه کننده باشد. اجازه دهید برایتان در این مورد مثالی ساده بزنم. مکعب مربعی را فرض کنید که از فاصله‌ای بسیار دور به صورت دایره دیده می‌شود! بنابراین این تجربه اصلاً دانشی قابل اعتماد نیست که بتوان در تمام موارد به آن اعتماد کرد. رنه دکارت همیشه بر این باور بود که ممکن است حتی آن چه که از اشیای پیرامون خودش هم می‌داند اشتباه باشد. او در این باره می‌گوید که آن چه که ما در خواب می‌بینیم همواره اشیایی هستند که در واقعیت وجود ندارند، و هنگامی که ما در خواب هستیم هیچ راهی وجود ندارد که از طریق آن بتوانیم متوجه شویم که در خواب هستیم یا در بیداری!

در آخر او بیان می‌کند که استدلال‌های کلی و حقیقت‌های ساده باعث می‌شوند که دانش ظاهری ما تشکیل شود و این موضوع به تجربه حسی ما بستگی ندارد. به‌عنوان‌مثال این که دو برابر عدد سه برابر عدد شش است و یا اینکه یک مستطیل چهار ضلع دارد نیز ممکن است دانشی غیرقابل‌اعتماد باشد. رنه دکارت درباره این باورش این گونه می‌گوید که ممکن است خداوند شرایطی را برای ما به وجود بیاورد که در آن شرایط دچار اشتباه محاسباتی شویم. او باورهای عجیبی دارد شما این طور فکر نمی‌کنید؟

شک و تردیدها

دکارت برای تمام این شک و تردیدهایی که هر انسانی در جهان هستی دچارش می‌شود راه حلی ارائه می‌کند که بتوان به یک جمع بندی در مورد آن‌ها برسیم. او می‌گوید که فرض کنید یک شیطان که از نبوغ بسیار بالایی برخوردار است با حداکثر توان خود در حال تلاش است که حیله‌ای بزند و شما را در زندگی دچار تردید و شک کند. اما شما در این مرحله اولیه هیچ باوری ندارید و یا به هیچ چیز اعتقاد محکمی ندارید که این شیطان بتواند شما را در آن باره دچار شک و تردید کند.

اما دکارت در این باره می‌گوید اگر فکر می‌کنید که ممکن است درباره موضوعی فریب بخورید و دچار شک و تردید شوید پس شهود یقین نشان می‌دهد که حتماً باوری در دل شما وجود دارد. جمله معروف من فکر می‌کنم بنابراین من وجود دارم! جمله‌ای است که رنه دکارت در کتاب گفتار در روشش برای بیان این استدلال‌ها که گفتیم نوشته است.

در کتاب مدیتیشن در فلسفه اولیه نیز او جمله معروف من فکر می‌کنم من هستم را استفاده کرده است. cogito اصطلاح و یا لفظی است که معنای حقیقتی منطقی و بدیهی را در خود دارد. دکارت از این لفظ استفاده می‌کند تا از وجود داشتن چیزی خاص به‌عنوان‌مثال خود شخص، به صورت کاملاً شهودی آگاهی قطعی بدهد. بنابراین کسی که فکر می‌کند، پذیرفتن وجودش به عنوان یک حقیقت با یقین توجیه خواهد شد.

آثاری که رنه دکارت از خود به جا گذاشت

در زیر لیستی از آثار معروفی که به دست رنه دکارت نوشته شده است را برایتان آورده‌ایم:

  • قوانین جهت گیری ذهن (۱۶۲۶- ۱۶۲۸)
  • گفتار در مورد روش (۱۶۳۷)
  • هندسه (۱۶۳۷)، عمده کار دکارت در ریاضیات.
  • تأملات در فلسفهٔ اولی (۱۶۴۱)
  • جمع موسیقی (۱۶۱۸)، رساله‌ای درباره نظریه موسیقی و زیبایی شناسی موسیقی.
  • اصول فلسفه (۱۶۴۴)
  • Notae in programma (1647)
  • جهان (۱۶۳۰- ۱۶۳۳)
  • شور و شوق روح (۱۶۴۹)
  • گفتار در روش درست راه بردن عقل و جستجوی حقیقت در علوم (۱۶۳۰-۱۶۳۱)
  • شرح بدن انسان (۱۶۴۸)
  • مکاتبات (سه جلد: ۱۶۵۷ ، ۱۶۵۹ ، ۱۶۶۷)
  • و…

کلام آخر

خیلی خوشحالیم که تا انتهای این مقاله همراه تیم دانشگاه کسب و کار بودید. در این مقاله در کنار هم نگاهی بر روی زندگی رنه دکارت داشتیم و در آخر آثار این دانشمند را مرور کردیم. رنه دکارت را می‌توان به عنوان فیلسوف، ریاضی‌دان و یا دانشمندی معرفی کرد که اهل کشور فرانسه بود. او که در سال ۱۵۹۶ چشمان خود را در روستایی به نام لاهایه در کشور فرانسه به جهان گشود، درحالی که فقط ۵۴ سال داشت در شهر استکهلم کشور سوئد با جهان بدرود کرد.

بسیاری از دانشمندان و فیلسوفان از رنه دکارت به عنوان بنیان گذار علم فلسفه مدرن یاد می‌کنند. علت این موضوع این بود که دکارت را می‌توان از اولین سنت شکنانی دانست که از پیروی کردن از فلسفه ارسطویی سر باز زد. اولین نسخه مدرن از موضوع دوگانگی ذهن و بدن مبحثی که می‌توان گفت تمام مشکلات موجود در بدن و یا ذهن از آن سرچشمه می‌گیرد را، رنه دکارت برای اولین بار تدوین کرد. دوگانگی ذهن و بدن در آن سال‌ها علمی بسیار جدید بود که دکارت آن را تنها از طریق آزمایش و مشاهده توسعه داده بود.

دکارت یک سیستم شک علمی را معرفی کرد که با استفاده از آن می‌توان دانشی ظاهری که از حواس، عقل و یا قدرت ناشی می‌شود را کنار گذاشت. او از طریق این سیستم مبانی معرفتی جدیدی را بیان کرد که نشان می‌دهد وقتی تفکری هست وجود نیز قطعاً جریان دارد.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:21 ] [ گنگِ خواب دیده ]

مروری بر زندگی پر فراز و نشیب فیزیک‌دان بزرگ ورر هایزنبرگ

هایزنبرگ

ورنر کارل هایزنبرگ در ۵ دسامبر ۱۹۰۱ در شهر وورزبورگ در ایالت باواریا در جنوب آلمان به دنیا آمد. والدین او، دکتر آگوست هایزنبرگ و آنا (آنی) هایزنبرگ، در سال ۱۸۹۹ پس از اینکه آنا از کاتولیک به مذهب لوتری آگوست گروید، ازدواج کردند. آگوست متخصص فیزیولوژی یونانی میانه و جدید بود. آنی دختر یکی از مدیران ژیمناستیک و مسئول تراژدی یونان بود. ورنر پسر دوم آنها بود. اولین پسر آنها، اروین، در سال ۱۹۰۰ به دنیا آمد و بعداً شیمی‌دان شد.

سال‌های ابتدایی زندگی هایزنبرگ

در زمان تولد ورنر آلمان در دهه‌های آخر سلطنت بود که در پایان جنگ جهانی اول فروپاشید. معلمان و اساتید در آلمان قبل از جنگ از موقعیت اجتماعی بالایی برخوردار بودند و خانواده هایزنبرگ که یک خانواده دانشگاهی بودند نیز شامل این موضوع می‌شدند. آن‌ها از نظر مالی وضع خوبی داشتند و در دیدگاه‌های فرهنگی و موهبت‌های اجتماعی طبقه متوسط ​​روبه‌بالا آلمان مشارکت داشتند.

هایزنبرگ در سن پنج سالگی وارد مدرسه ابتدایی در وورزبورگ شد. او ابتدا خجالتی و حساس بود، اما خیلی زود اعتماد به نفس پیدا کرد. در خانه پدرش که معلم بود، رقابت دائمی را با برادر بزرگ‌ترش شروع کرد. همان‌طور که این دو پسر با هم بزرگ شدند، رقابت ادامه یافت. ظاهراً یکی از دلایلی است که ورنر همیشه در مدرسه از هم‌کلاسی‌های خود جلوتر بود، به ویژه در دروس ریاضی و علوم همین موضوع بود.

نقل مکان ورنر به موریخ

در سال 1910، زمانی که ورنر هشت‌ساله بود، پدرش به عنوان استاد مطالعات یونانی قرون وسطی و جدید در دانشگاه مونیخ منصوب شد. ورنر با خانواده‌اش به مونیخ نقل مکان کرد و در بخش فرهنگی و هنری شوابینگ ساکن شد. ورنر آخرین سال دبستان خود را در آنجا به پایان رساند. در سپتامبر 1911 وارد ژیمناسیم ماکسیمیلیانس شد، جایی که پدربزرگ مادری‌اش مدیر آن بود. Gymnasium مدرسه‌ای نه‌ساله بود که دانش‌آموزان را برای ورود به دانشگاه قبل از ادامه مشاغل حرفه‌ای مانند پزشکی، حقوق یا دانشگاه آماده می‌کرد.

دوران دانش‌آموزی هایزنبرگ

هایزنبرگ در سپتامبر ۱۹۱۱ وارد مدرسه ماکسیمیلیانس در مونیخ شد. او نه سال بعد در کلاس خود فارغ‌التحصیل شد و در همان سال، ۱۹۲۰ وارد دانشگاه مونیخ شد.

هایزنبرگ از همان ابتدا معلمان خود را نه تنها با انگیزه و جاه طلبی، بلکه با هوش محض خود تحت تأثیر قرار داد. یکی از معلمان او در گزارش نمره خود نوشت: دانش‌آموز بسیار با استعداد است. تقریباً همه معلمان نوشتند: او در بین بهترین‌های کلاس است.

در آن روزها فقط پسران در Gymnasium شرکت می‌کردند و فقط معلمان مرد در آنجا تدریس می‌کردند. دروس اصلی یونانی کلاسیک و لاتین بودند که هایزنبرگ برای آنها نمره 1 را دریافت کرد (1 بالاترین و 4 کمترین). بهترین دروس او دروس فرعی بود: ریاضیات، فیزیک و دین. بدترین موضوعات او آلمانی و دو و میدانی بود.

علی‌رغم تاکید مدرسه بر زبان و ادبیات کلاسیک، علاقه هایزنبرگ به ریاضیات و فیزیک معطوف شد. این تا حدودی از تشویق معلم عالی ریاضی و علوم او، کریستف ولف، ناشی شد. هایزنبرگ به یاد می‌آورد: او سعی کرد من را علاقه‌مند کند و مسائل خاصی به من بدهد. او به من گفت: “برای حل آن تلاش کن.” خیلی زود هایزنبرگ حتی فراتر از معلمش پیشرفت کرد.

او با کار مستقل خود در زمینه ریاضی فیزیک بسیار فراتر از خواسته‌های مدرسه عمل کرده است.

شیفتگی ورنر نسبت به نظریه اعداد

زمانی که هایزنبرگ یک دانش‌آموز Gymnasium بود، شیفته نظریه اعداد، ریاضیات و سیستم اعداد شد. چنین علاقه‌ای دوباره توسط معلم ریاضی او که گاهی مقالات تحقیقاتی منتشر شده را به کلاس می‌داد و همچنین توسط پدر هایزنبرگ بیدار شد. پدر که نگران بود پسرش از زبان لاتین خود غافل شده باشد، رساله‌های ریاضی قدیمی را که به زبان لاتین نوشته شده بود به خانه آورد. یکی از آنها پایان نامه دکتری لئوپولد کرونکر، نظریه پرداز اعداد معروف بود. مانند کرونکر و بسیاری دیگر، هایزنبرگ تلاش کرد تا آخرین قضیه معروف فرما را پس از مطالعه متنی پیشرفته در مورد نظریه اعداد اثبات کند. اگرچه این تلاش، همان‌طور که تا همین اواخر برای همه افراد دیگر شکست خورد، اما هایزنبرگ را از برنامه‌هایش برای تحصیل در رشته ریاضیات در دانشگاه دلسرد نکرد.

ریاضیات و تکالیف تنها فعالیت‌هایزنبرگ در آن سال‌ها نبود. ورنر به همان اندازه به موسیقی علاقه داشت. او پیانو کلاسیک را نزد یکی از استادان بزرگ مونیخ آموخت و در سن ۱۲ سالگی کنسرت‌های مدرسه را اجرا می‌کرد. هیچ مدرکی دال بر هیچ دوست دوران کودکی ای برای هایزنبرگ وجود ندارد. به نظر می‌آید او این دوران را تنها سپری کرده است.

هایزنبرگ

جنبش جوانان در سال ۱۹۱۱

پس از شروع جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴، زندگی در باواریا بسیار دشوار شد. به دلیل محاصره آلمان توسط متفقین، مواد غذایی و سوخت شروع به اتمام کردند. این مدرسه به دلیل کمبود زغال سنگ برای مدت طولانی تعطیل بود. غذا به قدری کمیاب بود که هایزنبرگ که از گرسنگی ضعیف شده بود، یک بار از دوچرخه خود به داخل یک گودال افتاد. بسیاری از مردان، از جمله پدر هایزنبرگ و معلمان، ماه‌ها در جبهه دور بودند. به دلیل همه اینها، انتظار می‌رفت که دانش‌آموزان حتی در مدرسه خود مستقل‌تر شوند. هایزنبرگ مانند بسیاری از هم‌کلاسی‌های خود در یک واحد آموزش نظامی مدرسه خدمت می‌کرد. هنگامی که جاه‌طلبی‌های آلمان به عنوان یک قدرت جهانی با شکست در سال ۱۹۱۸ از بین رفت، جوانانی مانند هایزنبرگ احساس کردند که توسط بزرگان خود به آن‌ها خیانت شده است.

در طول جنگ، هایزنبرگ و دوستانش در ژیمنازیم در یک واحد آموزشی نظامی ثبت‌نام کردند. این واحد برای کمک به برداشت محصول در اواخر تابستان و پاییز ۱۹۱۸ تحت شرایط سخت فراخوانده شد. پس از آتش بس در نوامبر همان سال، انقلاب آلمان را فرا گرفت و یک جمهوری سوسیال دمکراتیک جایگزین سلطنت کرد. در باواریا، ناآرامی‌ها منجر به تأسیس یک جمهوری شوروی شد که الگوی جمهوری جدید بلشویکی در روسیه بود. سرانجام در ماه مه ۱۹۱۹، نیروهای اعزامی از برلین، جمهوری شوروی را در نبردی در خیابان‌های مونیخ در هم شکستند. در طی احیای حکومت سوسیال دمکراتیک معتدل، هایزنبرگ و هم‌کلاسی‌هایش در حمایت از یکی از واحدهای اعزامی از برلین خدمت کردند.

تلاش برای بازگرداندن سلطنت

هایزنبرگ رهبر منتخب گروه کوچکی از پسران جوان از واحد نظامی ژیمناسیم خود شد. این گروه با پیشاهنگان جدید (Bund Deutscher Neupfadfinder) مرتبط بود که یکی از نمونه‌های افراطی رمانتیسم ضد مدرنیستی و سیاست جناح راست بود. یهودی ستیزی در پیشاهنگان جدید نیز مشهود بود، اما ظاهراً گروه‌هایزنبرگ را آلوده نکرد، زیرا پسران یهودی از گروه‌های دیگر اغلب در فعالیت‌های آنها شرکت می‌کردند. پیوند هایزنبرگ با محافل سوسیال دموکرات در آن زمان با مشارکت او در آموزش کارگران بزرگسال نشان داده شد.

تا زمانی که هیتلر در سال ۱۹۳۳ همه گروه‌های مستقل جوانان را ممنوع اعلام کرد، هایزنبرگ تقریباً تمام اوقات فراغت خود را با پسران گروه خود می‌گذراند و در سراسر آلمان و کشورهای همسایه به پیاده‌روی و کمپینگ می‌پرداخت. او تا آخر عمر عاشق پیاده روی، اسکی، کوه نوردی و زیبایی‌های طبیعت بود.

هایزنبرگ با گروه پسرانش به صورت هفتگی و آخر هفته ملاقات می‌کرد. آنها جلسات هفتگی را عمدتاً به فرهنگ اختصاص دادند. مانند موسیقی آلمانی، آهنگ‌ها و شعر. هایزنبرگ همچنین به عنوان نوعی سالمند مورد اعتماد عمل می‌کرد و در مورد مشکلات نوجوانان توصیه‌های پدرانه ارائه می‌کرد. در حالی که جلسات آخر هفته شامل سفرهای یک روزه به حومه شهر بود، گروه تعطیلات مدرسه را در سفرهای کمپینگ طولانی سپری کردند. آنها همیشه قوانین سفت و سخت رفتار اخلاقی و اخلاقی را حفظ می‌کردند. سیگار کشیدن و نوشیدن الکل حتی پس از بزرگ شدن پسران گروه به شدت ممنوع بود. تعامل با زنان به ندرت اتفاق می‌افتاد. هیچ مدرکی دال بر وجود دوست دختر در زندگی هایزنبرگ در این دوره وجود ندارد.

اولین سال‌های دانشگاه هایزنبرگ

موسیقی، شعر و طبیعت عملاً تمام افکار آنها را به خود مشغول کرده بود. هایزنبرگ در طول اولین سال‌های دانشگاهی، زمان خود را تقریباً به طور مساوی بین دو علاقه اصلی خود در آن زمان تقسیم کرد: جنبش جوانان و فیزیک نظری. در ماه‌های گرم سال، او اغلب با پسرانش در کوهستان چادر می‌زد و صبح تا نزدیک‌ترین ایستگاه قطار پیاده روی می‌کرد تا به موقع برای کلاس‌های صبح خود به مونیخ برسد.

شرکت هایزنبرگ در جنبش جوانان آلمان یکی از عوامل تعیین کننده شخصیت و دیدگاه او بود. او وابستگی جدایی‌ناپذیری به میهن آلمانی خود پیدا کرد. در همان زمان، او توانایی انجام تلاش‌های جسورانه برای حل مسائل پیچیده، از جمله مسائل علمی را به دست آورد.

ورنر و خواندن فیزیک نظری در دانشگاه

هایزنبرگ در پاییز ۱۹۲۰ وارد دانشگاه مونیخ شد. او قصد داشت ریاضیات محض بخواند، اما پس از مصاحبه‌ای نگران کننده با یکی از اساتید ریاضی، هایزنبرگ به فیزیک نظری روی آورد. استاد آن موضوع، آرنولد سامرفلد، فوراً استعدادهای مرد جوان را شناخت و او را در سمینار پیشرفته خود پذیرفت. جایی که هایزنبرگ به زودی سهم قابل انتشاری در نظریه کوانتومی قدیمی اتم ارائه کرد. از آنجایی که دانشجویان در سطحی تقریباً معادل سال اول یک کالج آمریکایی وارد دانشگاه شدند، مطالعات آنها بیشتر بر یک رشته خاص متمرکز بود و به زودی با کار کردن بر آن رشته به سطح فارغ‌التحصیلی می‌رسیدند.

دوران تحصیل دکتری هایزنبرگ

هایزنبرگ دکترای خود را در سال ۱۹۲۳ از دانشگاه مونیخ با رکورد فقط سه سال تحصیل دریافت کرد. در سال ۱۹۲۷ او در سن ۲۵ سالگی به عنوان استاد فیزیک نظری در لایپزیگ منصوب شد. او جوان‌ترین استاد تمام آلمان بود. هایزنبرگ از زمانی که وارد دانشگاه مونیخ شد تا زمان انتصاب به عنوان استاد در لایپزیگ، در سه مرکز برجسته فیزیک اتمی نظری جهان: مونیخ، گوتینگن و کپنهاگ، و با سه تن از نظریه پردازان برجسته اتمی جهان تحصیل و آموزش دید: سامرفلد، مکس بورن و نیلز بور. در مونیخ هایزنبرگ همچنین دوستی مادام‌العمری را با ولفگانگ پائولی، فیزیک‌دان جوانی به همان اندازه هایزنبرگ درخشان آغاز کرد. مکاتبات گسترده‌ ولفگانگ پائولی با هایزنبرگ و دیگران یکی از گنجینه‌های فرهنگی قرن بیستم است.

در حالی که سامرفلد برای سال تحصیلی ۱۹۲۲-۲۳ در دانشگاه ویسکانسین، مدیسون در مرخصی بود، هایزنبرگ به عنوان شاگرد و دستیار شخصی مکس بورن در گوتینگن تحصیل کرد.

نقش ورنر در اصل عدم قطعیت

ورنر برای تکمیل دکترای خود به مونیخ بازگشت، سپس تا بهار سال ۱۹۲۶ به عنوان دستیار بورن به گوتینگن بازگشت. او در سال ۱۹۲۵ به گوتینگن بازگشت، جایی که اولین پیشرفت را در مکانیک کوانتومی ایجاد کرد.

از آنجایی که مکانیک کوانتومی در سال آینده به شکل کامل‌تری تکامل یافت، هایزنبرگ شروع به جستجوی موقعیت تدریس در دانشگاه کرد. به عنوان یکی از معدود بازدیدکنندگان بین‌المللی مؤسسه بور که به زبان دانمارکی مسلط بود، زمانی که بور در سال ۱۹۲۶ به یک دستیار جدید نیاز داشت، به ورنر به خاطر این موضوع مزیتی داده شد.

اگرچه این یک کرسی استادی نبود، هایزنبرگ فرصت را غنیمت شمرده و به قول خودش فیزیک را با بور بیاموزد. کار فشرده او با بور و دیگران در کپنهاگ در نهایت منجر به اصل عدم قطعیت‌هایزنبرگ و “تفسیر کپنهاگ” در سال ۱۹۲۷ شد، که سنگ بنای مکانیک کوانتومی بود که هایزنبرگ و دیگران در طول دهه ۱۹۲۰ پایه گذاری کردند.

هایزنبرگ در نوشته‌ای به پدرش، سال ۱۹۲۲:

“برای من شخصاً گوتینگن این مزیت بزرگ را دارد که برای یک بار هم که شده ریاضیات و نجوم درست را یاد خواهم گرفت.”

هم‌زمانی بحران در نظریه کوانتومی و بحران در آلمان

سفرهای هایزنبرگ و معلمانی که در اوایل دهه ۱۹۲۰ با آنها روبرو شد به او کمک کرد تا به یکی از فیزیک‌دانان برجسته زمان خود تبدیل شود. اما هایزنبرگ همچنین این شانس را داشت که در لحظه مناسب برای پیشرفت، وارد فیزیک اتمی شود. در آن زمان اولین پیش‌نویس نظریه انقلابی اتم، نظریه کوانتومی قدیمی که قبلاً توسط بور و سامرفلد ایجاد شده بود، شروع به شکسته شدن کرد. اگرچه این نظریه در موارد ساده به خوبی کار می‌کرد، اما در اوایل دهه ۱۹۲۰ که هایزنبرگ وارد صحنه شد، مطالعه تجربی و نظری دقیق‌تر مشکلات زیادی را آشکار کرد که برخی از فیزیک‌دانان شروع به صحبت از بحران در نظریه کوانتومی کردند.

جامعه آلمان در آن زمان نیز در حال تجربه یک بحران بود. ترورها و تلاش برای سرنگونی حکومت به صورت مکرر انجام می‌شد. این در نوامبر ۱۹۲۳ در “کودتای آبجو”، تلاش نافرجام هیتلر برای به دست گرفتن کنترل دولت و ارتش باواریا به عنوان مقدمه‌ای برای راهپیمایی به برلین، به اوج خود رسید. در همان زمان نرخ تورم در آلمان به ابعاد نجومی رسید و مارک آلمان را عملاً بی ارزش کرد. حتی پس از تثبیت نمره در سال ۱۹۲۴، امرار معاش برای دانشگاهیان دشوار بود. دانشمندان ارشد آلمانی موفق به جمع‌آوری سرمایه خصوصی از بنیادها و خیرین آمریکایی شدند که به جوانان امیدوارکننده این امکان را داد که از طریق کمک هزینه‌های فوق دکترا در این حرفه باقی بمانند. چنین وجوهی منبع اصلی حمایت هایزنبرگ در این دوره بود.

ورنر هایزنبرگ و استعدادش در فیزیک اتمی

هایزنبرگ از همان ابتدا استعداد خود را در فیزیک اتمی و توانایی خود در جهش به سمت حل مسئله‌ای که دیگران قادر به حل آن نبودند، نشان داد. با این حال، در بیشتر موارد، راه حل او مستلزم نقض اصول و رویه‌های پذیرفته شده بود که بعداً قابل قبول بود. این در اولین مقاله او که در سال ۱۹۲۲ منتشر شد مشهود بود.

پس از یادگیری فیزیک پایه نزد سامرفلد در مونیخ، هایزنبرگ در گوتینگن آموخت که اصول فیزیک را دقیق‌تر دنبال کند و روش‌های ریاضی پیچیده‌ای را برای محاسبه مدارهای فرضی الکترون‌ها در اتم‌ها به کار گیرد. با این حال، ویژگی‌های اتم‌هایی که هایزنبرگ و بورن از محاسبات پیش بینی کردند با داده های تجربی موجود مطابقت نداشت. تئوری کوانتومی قدیمی شکست خورده بود، اما اکنون هایزنبرگ و همکارانش دقیقاً متوجه شدند که در کجا شکست خورده است، و نکاتی را در مورد چگونگی رفع آن به دست آوردند.

داستان غم‌انگیز دکترای هایزنبرگ در سال ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۷

هایزنبرگ در ماه مه ۱۹۲۳ از گوتینگن، جایی که دانشجوی مهمان بود، به مونیخ بازگشت تا آخرین ترم تحصیلی خود را در حین نوشتن پایان نامه دکتری خود به پایان برساند. با آگاهی از شهرت هایزنبرگ برای راه‌حل‌های بحث برانگیز برای مسائل در نظریه کوانتومی، مربی مونیخی او، آرنولد سامرفلد، به او پیشنهاد کرد که پایان نامه خود را در زمینه سنتی تر هیدرودینامیک بنویسد.

هایزنبرگ همچنین مجبور شد دوره چهار ساعته آزمایشگاهی فیزیک تجربی را که توسط پروفسور ویلهلم وین ارائه شده بود بگذراند. وین اصرار داشت که هر فیزیک‌دان، حتی نظریه پردازان درخشان سامرفلد، باید در فیزیک تجربی کاملاً آماده باشند. فیزیک در آن روزها هنوز به معنای فیزیک تجربی بود. فیزیک نظری، اگرچه در جایگاهی قرار داشت، اما هنوز به عنوان شاخه‌ای از فیزیک برابر با تحقیقات تجربی به پذیرش کامل نرسیده بود. وین و سامرفلد هر دو در امتحان شفاهی نهایی داوطلب شرکت کردند و هر دو باید روی یک نمره واحد در فیزیک توافق می‌کردند.

آرنولد سامرفلد، ارزیابی پایان نامه، ۱۹۲۳:

«هایزنبرگ در حل مسئله حاضر بار دیگر توانایی‌های خارق‌العاده خود را نشان می‌دهد: تسلط کامل بر دستگاه ریاضی و بینش فیزیکی متهورانه».

در حالی که هایزنبرگ در طول دوره آزمایشگاهی وین با مشکل مواجه شد (که باعث نارضایتی وین از نتایج شد)، او پایان نامه خود را آماده کرد. او این کار را که یک محاسبه ۵۹ صفحه‌ای با عنوان «در مورد ثبات و آشفتگی جریان سیال» بود، در ۱۰ ژوئیه ۱۹۲۳ به دانشکده مونیخ ارسال کرد. موضوع از یک قرارداد تحقیقاتی قبلی که سامرفلد از یک شرکت مجرای رودخانه ایسار دریافت کرده بود، ناشی شد.

هایزنبرگ و مسئله ثبات و آشفتگی جریان سیال

از طریق مونیخ مسئله تعیین انتقال دقیق یک سیال هموار (جریان آرام) به جریان آشفته بود. این یک مسئله ریاضی بسیار دشوار بود. در واقع، آن‌قدر دشوار بود که هایزنبرگ تنها یک راه حل تقریبی ارائه کرد.

سامرفلد نوشت: من موضوعی با این مشکل را به عنوان پایان نامه به هیچ یک از شاگردان دیگرم پیشنهاد نمی‌کردم. دانشکده این پایان نامه را پذیرفت و وین آن را برای انتشار در مجله فیزیک که وی ویرایش می‌کرد (Annalen der Physik) پذیرفته اعلام کرد. هنگامی که ریاضی‌دان فریتز نوتر در سال 1926 به نتایج اعتراض کرد، تقریباً ربع قرن در تردید باقی ماند تا اینکه سرانجام تأیید شد.

مشکل از زمانی شروع شد که پذیرش پایان نامه باعث پذیرش داوطلب در امتحان شفاهی نهایی شد. کمیته بررسی متشکل از سامرفلد و وین در فیزیک، همراه با نمایندگانی در دو موضوع جزئی هایزنبرگ، ریاضیات و نجوم بود. چیزهای زیادی در خطر بود، زیرا تنها نمراتی که یک داوطلب برای مطالعات خود دریافت می‌کرد، نمرات مبتنی بر پایان نامه و امتحان شفاهی نهایی بود: یک نمره برای هر موضوع و یک نمره برای عملکرد کلی. نمرات از I (معادل A) تا V (F) متغیر بود.

ورنر و دفاع از پایان‌نامه‌اش

هنگامی که هایزنبرگ ۲۱ساله در ۲۳ ژوئیه ۱۹۲۳ در برابر چهار استاد ظاهر شد، به راحتی به سؤالات سامرفلد و سؤالات ریاضیات رسیدگی کرد، اما او شروع به تلوتلوخوردن در نجوم کرد و در فیزیک تجربی به صورت صاف افتاد.

هایزنبرگ در کار آزمایشگاهی خود مجبور به استفاده از تداخل سنج فابری-پروت بود، وسیله‌ای برای مشاهده تداخل امواج نور، که کلاس به طور گسترده آن را مطالعه کرده بود. اما هایزنبرگ نمی‌دانست که چگونه می‌تواند قدرت تفکیک تداخل سنج را به دست آورد و در کمال تعجب وین نمی‌توانست قدرت تفکیک (قابلیت تشخیص اجسام) ابزارهای رایجی مانند تلسکوپ یا میکروسکوپ را به دست آورد.

هنگامی که یک وین عصبانی از او پرسید که یک باتری ذخیره سازی چگونه کار می‌کند، هایزنبرگ خودش را گم کرد. وین هیچ دلیلی برای قبول کردن هایزنبرگ جوان ندید، مهم نیست که او چقدر در شاخه‌های دیگر فیزیک درخشان باشد. بحثی بین سامرفلد و وین بر سر اهمیت نسبی فیزیک نظری در رابطه با فیزیک تجربی به وجود آمد. نتیجه این بود که هایزنبرگ در فیزیک و برای نمره کلی برای دکترای خود مدرک III، معادل C را دریافت کرد. هر دوی این نمرات احتمالاً میانگین‌هایی بین نمره سامرفلد (A) و نمره وین (یک F) بودند.

ملاقات مجدد بورن

سامرفلد شوکه شد. هایزنبرگ از پا در آمد. هایزنبرگ که عادت داشت همیشه در صدر کلاس خود باشد، قبول یک نمره متوسط ​​برای دکترای خود سخت بود. سامرفلد بعدازظهر همان شب یک مهمانی کوچک برای دکتر هایزنبرگ جدید در خانه‌اش برگزار کرد، اما هایزنبرگ زودتر بهانه کرد، چمدانش را بست و با قطار نیمه شب به سمت گوتینگن رفت و صبح روز بعد در مطب مکس بورن حاضر شد. بورن قبلاً هایزنبرگ را به عنوان دستیار آموزشی خود برای سال تحصیلی آینده استخدام کرده بود. هایزنبرگ پس از اطلاع دادن به بورن از خراب کردن امتحان شفاهی‌اش، با خجالت پرسید: “من نمی‌دانم که آیا هنوز هم می‌خواهی مرا داشته باشی یا نه؟”

بورن تا زمانی که سؤالاتی را که هایزنبرگ در امتحان شفاهی‌اش از دست داده بود بررسی نکرد، به او پاسخی نداد. بورن با متقاعد کردن خود به اینکه سؤالات «بسیار مشکل هستند»، اجازه داد پیشنهاد استخدامش باقی بماند. اما در آن پاییز، پدر نگران هایزنبرگ به جیمز فرانک، آزمایشگر مشهور گوتینگن، نامه‌ای نوشت و از فرانک خواست تا به پسرش مقداری فیزیک تجربی بیاموزد. فرانک تمام تلاش خود را کرد، اما نتوانست بر عدم علاقه کامل هایزنبرگ غلبه کند و از تلاش دست کشید. اگر قرار بود هایزنبرگ اصلاً در فیزیک زنده بماند، فقط به عنوان یک نظریه پرداز بود.

مکانیک کوانتومی سال ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۷

نظریه اصلی اتم زمانی که هایزنبرگ در سال ۱۹۲۰ وارد دانشگاه مونیخ شد، نظریه کوانتومی بور، سامرفلد و همکارانشان بود. اگرچه این نظریه در شرایط خاصی بسیار موفق بود، در اوایل دهه ۱۹۲۰، سه حوزه تحقیقاتی نشان داد که این نظریه کافی نیست و باید جایگزین شود. این مباحث شامل مطالعه نور ساطع شده و جذب شده توسط اتم‌ها (طیف سنجی) بود. خواص پیش‌بینی‌شده اتم‌ها و مولکول‌ها؛ و طبیعت خود نور. این که آیا نور مانند امواج عمل می‌کند یا مانند جریانی از ذرات؟

هایزنبرگ در طول کار خود در مونیخ، گوتینگن، و کپنهاگ هایزنبرگ به شدت درگیر مطالعه نظری هر سه این حوزه‌های تحقیقاتی بود. در سال ۱۹۲۴، فیزیک‌دانان در گوتینگن و کپنهاگ توافق کردند که نظریه کوانتومی قدیمی باید با “مکانیک کوانتومی” جدید جایگزین شود.

هایزنبرگ در نامه‌ای به پائولی، ۱۹۲۵:

تمام تلاش‌های ناچیز من به سمت نابود کردن و جایگزینی مناسب مفهوم مسیر مداری است که نمی‌توان مشاهده کرد.

ورنر و پیشرفت مکانیک کوانتومی

هایزنبرگ پس از بازگشت به گوتینگن از کپنهاگ در آوریل 1925، وظیفه یافتن مکانیک کوانتومی جدید را بر عهده گرفت. با الهام از بور و دستیارش، H.A. کرامرز، در کپنهاگ، پائولی در هامبورگ، و متولد گوتینگن، مبارزات فشرده هایزنبرگ در ماه‌های بعد برای رسیدن به هدفش توسط مورخان به خوبی ثبت شده است.

از آنجایی که مدارهای الکترون در اتم‌ها قابل مشاهده نبود، هایزنبرگ سعی کرد مکانیک کوانتومی را بدون آنها ایجاد کند. او در عوض بر آنچه که قابل مشاهده است، یعنی نور ساطع و جذب شده توسط اتم‌ها تکیه کرد. در ژوئیه ۱۹۲۵ هایزنبرگ پاسخی داشت، اما ریاضیات آن‌قدر ناآشنا بود که او مطمئن نبود که منطقی باشد یا خیر.

هایزنبرگ قبل از رفتن به یک سفر سخنرانی یک‌ماهه به هلند و انگلیس و یک سفر کمپینگ به اسکاندیناوی با گروه جنبش جوانان خود، مقاله‌ای در مورد اشتقاق به مربی خود، مکس بورن، داد. پس از گیج شدن در مورد اشتقاق، بورن سرانجام متوجه شد که ریاضیات ناآشنا به ریاضیات آرایه‌های اعداد معروف به “ماتریس” مربوط می‌شود. بورن مقاله هایزنبرگ را برای انتشار فرستاد. این موضوع مساوی پیشرفت مکانیک کوانتومی بود.

هایزنبرگ در چکیده خلاصه اولین مقاله خود در مورد مکانیک کوانتومی:

“مقاله حاضر به دنبال ایجاد مبنایی برای مکانیک کوانتومی نظری است که منحصراً بر اساس روابط بین مقادیری است که در اصل قابل مشاهده هستند.”

هایزنبرگ در مقاله مشهور سه نفره

بورن همراه با دستیار دیگرش، پاسکوال جردن، برای توسعه بیشتر مکانیک کوانتومی بر اساس ریاضیات انتزاعی ماتریس‌ها تلاش کردند. پس از بازگشت هایزنبرگ از سفرهای دوران جوانی‌اش، کار گوتینگن به یک مقاله معروف «سه نفره» منجر شد که جزئیات مکانیک کوانتومی جدید مبتنی بر ماتریس، «مکانیک ماتریس» را بیان می‌کند.

با معرفی مفاهیم اضافی (الکترون “اسپین” و “اصل طرد پاولی”)، هایزنبرگ، بورن، جردن، پائولی و دیگران نشان دادند که مکانیک کوانتومی جدید می‌تواند بسیاری از خواص اتم‌ها و رویدادهای اتمی را توضیح دهد.

با این حال، انیشتین به رویکرد هایزنبرگ که در آن نظریه جدید فقط بر کمیت‌های قابل مشاهده استوار بود، اعتراض کرد. هایزنبرگ پس از سخنرانی‌هایش در برلین در سال ۱۹۲۶ گفت و گو با انیشتین را در این مورد به یاد آورد.

به طور مستقل، و کمی بعد، فیزیک‌دان اتریشی، اروین شرودینگر، مکانیک کوانتومی دیگری را پیشنهاد کرد، یک جایگزین “مکانیک موجی” در سال ۱۹۲۶. مکانیک موجی برای بسیاری از فیزیک‌دانان جذاب بود، زیرا به نظر می‌رسید هر کاری را که مکانیک ماتریس می‌توانست انجام دهد انجام می‌داد، اما بسیار آسان‌تر و ظاهراً بدون ارائه.

این کار توسط تجسم مدارهای درون اتم اتفاق می‌افتاد. این موضوع بحث شدیدی را بین پیروان نسخه‌های جایگزین مکانیک کوانتومی به راه انداخت که پس‌زمینه روابط عدم قطعیت بعدی و تفسیر کپنهاگ را تشکیل داد.

اصل عدم قطعیت سال ۱۹۲۵ تا ۱۹۲۷

هایزنبرگ با مطالعه مقالات دیراک و جردن، در حین مکاتبات مکرر با ولفگانگ پائولی، مشکلی را در روش اندازه گیری متغیرهای فیزیکی اساسی که در معادلات ظاهر می‌شوند کشف کرد.

تجزیه و تحلیل او نشان داد که عدم قطعیت‌ها، یا عدم دقت، همیشه در صورت تلاش برای اندازه گیری موقعیت و تکانه یک ذره به طور هم‌زمان ظاهر می‌شوند. او گفت: عدم قطعیت‌های مشابهی هنگام اندازه گیری انرژی و متغیرهای زمانی ذره به طور هم‌زمان رخ می‌دهد.

این عدم قطعیت‌ها یا عدم دقت در اندازه‌گیری‌ها تقصیر آزمایشگر نیست، آنها در مکانیک کوانتومی ذاتی هستند. هایزنبرگ کشف خود و پیامدهای آن را در نامه‌ای ۱۴ صفحه‌ای به پائولی در فوریه ۱۹۲۷ ارائه کرد. این نامه به یک مقاله منتشر شده تبدیل شد که در آن هایزنبرگ برای اولین بار آنچه را که به عنوان اصل عدم قطعیت شناخته شد به جهان ارائه کرد.

برای فهمیدن ادامه ماجرا هم چنان همراه تیم دانشگاه کسب و کار بمانید.

پیروزی تفسیر کپنهاگ سال ۱۹۲۷

با وجود مخالفت‌های انیشتین و دیگران، بور، هایزنبرگ و همکارانشان توانستند از پذیرش تفسیر خود توسط اکثر فیزیک‌دانان آن زمان اطمینان حاصل کنند. آنها این کار را هم با ارائه تفسیر جدید در سفرهای سخنرانی در سراسر جهان و هم با نشان دادن کارآمد بودن آن انجام دادند.

موفقیت‌های این نظریه به طور طبیعی بسیاری از بهترین دانشجویان را به مؤسساتی مانند هایزنبرگ جذب کرد، برخی از آنها از آمریکا، هند و ژاپن می‌آمدند. این دانشجویان باهوش، که توسط دکترین کپنهاگ پرورش یافتند و در مکانیک کوانتومی جدید آموزش دیدند، نسل جدیدی از فیزیک‌دانان را تشکیل دادند.

آن‌هایی که در آلمان و اروپای مرکزی بودند، ایده‌های جدید را با خود حمل کردند، زیرا در دهه‌های ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ در پی به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان، آن‌ها در سراسر جهان پراکنده شدند.

هایزنبرگ

پروفسور هایزنبرگ در لایپزیگ (۱۹۲۷-۱۹۴۲)

حمله SS هایزنبرگ و جامعه فیزیک آلمان را متزلزل کرد و نقطه عطفی در رابطه آنها با رژیم نازی بود. آتش بس ناآرام بین فیزیک‌دانان و رژیم شکل گرفت. شروع جنگ در اروپا و کشف شکافت هسته‌ای در برلین دست فیزیک‌دانان را قوی کرد. هایزنبرگ و بقیه همکارانش در “پروژه اورانیوم” کار بر روی کاربردهای عملی شکافت هسته‌ای را آغاز کردند.

دانشمندان مختلف انگیزه‌های متفاوتی برای شرکت در این پروژه داشتند. هایزنبرگ و حلقه درونی او این را عمدتاً فرصتی برای محافظت از خود و نشان دادن ارزش عملی فیزیک نظری می‌دانستند.

دانشمندان دیگر مایل بودند، در صورت امکان، به پیروزی آلمان کمک کنند. هایزنبرگ به یک شخصیت کلیدی در تحقیقات شکافت آلمان در زمان جنگ تبدیل شد. در سال ۱۹۴۲ او لایپزیگ را ترک کرد تا به عنوان استاد فیزیک نظری در دانشگاه برلین و رئیس موقت مؤسسه فیزیک کایزر ویلهلم، مرکز اصلی تحقیقات رآکتور آلمان، منصوب شود.

وقایع شخصی با حمله اس اس در سال ۱۹۳۷ همراه بود. چندین ماه قبل از حمله، هایزنبرگ با زن جوانی که اخیراً مدرک ادبیات آلمانی دریافت کرده بود، به نام الیزابت شوماخر، دختر یک استاد اقتصاد مشهور برلین، ملاقات کرد و با او ازدواج کرد. نه ماه بعد او دوقلوهای پسر به دنیا آورد. آنها اولین فرزند از هفت فرزند هایزنبرگ بودند.

هایزنبرگ و تحقیقات شکافت (۱۹۳۹-۱۹۴۵)

در پایان جنگ، یک واحد اطلاعات علمی متفقین هایزنبرگ و دیگر دانشمندان هسته‌ای آلمانی را به همراه بیشتر اوراق و تجهیزات آنها دستگیر کردند.

پس از بازجویی‌ها، مقامات آمریکایی و بریتانیایی هایزنبرگ و 9 دانشمند آلمانی دیگر را به مدت شش ماه در یک عمارت روستایی انگلیسی، Farm Hall در نزدیکی کمبریج، بازداشت کردند، جایی که مکالمات خصوصی آنها مخفیانه ضبط، رونویسی و ترجمه شد.

متن‌های جذاب گفتگوهای آنها به ویژه درباره اخبار بمباران اتمی ژاپن از طبقه بندی خارج و منتشر شده است. آنها نه تنها بینش‌های جدیدی را ارائه می‌دهند، بلکه به بحث‌های پیرامون تحقیقات هایزنبرگ و شکافت آلمانی در طول جنگ جهانی دوم نیز دامن می‌زنند.

هایزنبرگ

جمع بندی

خیلی خوش حالیم که تا انتهای این مقاله همراه تیم دانشگاه کسب و کار بودید. در این مقاله نگاهی عمیق به زندگی پر فراز و نشیب هایزنبرگ انداختیم. در ادامه این سال‌ها در سال 1958 هایزنبرگ مؤسسه فیزیک ماکس پلانک را به مونیخ منتقل کرد و آنجا به مؤسسه ماکس پلانک برای فیزیک و اخترفیزیک تبدیل شد. هایزنبرگ نیز بیشتر درگیر فعالیت‌ها و تحقیقات در سرن شد. او هرگز پس از جنگ به عنوان یک استاد تمام وقت، یک “Ordinarius” انتصابی دریافت نکرد، اگرچه در گوتینگن و مونیخ کرسی‌های استادی افتخاری داشت. او در طول دهه 1960 به جستجوی خود برای یک نظریه واحد در مورد ذرات بنیادی ادامه داد. در حالی که به طور گسترده به سفر ادامه می‌داد. او در سال 1970 از مؤسسه بازنشسته شد و آخرین بار در سال 1972 به آمریکا سفر کرد.

هایزنبرگ در ۱ فوریه ۱۹۷۶ بر اثر سرطان در خانه خود در مونیخ درگذشت.

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 14:8 ] [ گنگِ خواب دیده ]

فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را میکشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
اصلا
این فیلم را به عقب برگردان
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود
که میدود در دشتهای دور
آن قدر که عصاها
پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمین...
زمین...
نه!
به عقبتر برگرد
بگذار خدا
دوباره دستهایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید
تصمیم دیگری گرفت ...

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 13:58 ] [ گنگِ خواب دیده ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ




خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار


حسن پوش
امکانات وب
<

کد هدایت به بالا