لبخند بزن
لحظه ها را دریاب 

آه
پوست غمگینم
زخم هایت دهان باز کرده اند
شاید خیابانی شلوغ از من بیرون بزند
یا عابرانی
که تازه از تیمارستان برگشته اند!

می توانستی
از گلوی من
آواز گنجشک اندوهگینی را بیرون بیاوری
یا تابوتی
از درختی تنومند

اما چه وحشت غم انگیزی ست!
انسانی هستم
در قالب یک زن
که شباهت زیادی به وارونه ی مردی دارد
که درتنش
وطنش
جای ترکش هایی ست
که به طرز عجیبی به خودکشی فکر میکند

من اما درگلویم خودکشی کرده ام
می شنوی صدای پوست مرا؟
فقط جای یک گلوله
فقط جای یک گلوله در شقیقه ام
خالی است
تا چهره ی عبوس مرگ را لو بدهد

من دهان دسته جمعی زنانی هستم
که آوازهایشان را
باد می برد
و پوست غمگین شان را
مرگ، برگ برگ می ریزد
از شاخه ی درختانی که در پیاده روها کمر درد گرفته اند
و حوصله ی ایستادن ندارند

در پیاده روها
منتظر مرگ نشسته ام
حوصله ی هیچ عابری را ندارم!
و گنجشک های اندوهگینم
در لانه هایشان
آوازه های احمقانه می خوانند

[ چهارشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:31 ] [ گنگِ خواب دیده ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ




خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار


حسن پوش
امکانات وب
<

کد هدایت به بالا