|
لبخند بزن لحظه ها را دریاب
| ||
فیلسوفی که از عادی بودن «شر» شگفتزده بود
هانا آرنت یکی از بزرگترین متفکران قرن بیستم است. افکار او در کشف و کاوش وحشتهای به ظاهر غیرقابلتوضیحی که توسط رژیمهای فاشیستی تداوم یافته بود بسیار مهم بود. آرنت و شر: یک مبارزه شخصیوقتی هانا آرنت در مورد محاکمه اتو آدولف آیشمن، افسر برجسته نازی و یکی از سازماندهنده اصلی وحشت در اروپا بحث کرد، نتیجهگیری او به شدت بحثبرانگیز شد. توصیف او از «ابتذال شر» و کاوش نقش انفعال در میسر ساختن برخی از بزرگترین جنایاتی که تاکنون شاهد آن بودهایم، بسیاری از دانشگاهیان را که تلاش میکردند بیرحمی محض آنچه تحت نظارت آیشمن رخ داده بود درک کنند، دچار اختلاف عقیده و سرخوردگی کرد. آرنت خود یک پناهنده یهودی بود که از آشفتگی سرزمین خود یعنی آلمان در بحبوحۀ خشونت فزاینده و خیانتهای شخصی گریخته بود. شاید همین پیشزمینه شخصی بود که باعث شد بحث آرنت درباره فاشیسم جزء لاینفک فلسفه او شود. در دل او، میل به درک و توضیح «شر» وجود داشت. او این موضوع را از دریچههای مختلف بررسی کرد و بر مفاهیمی مانند امپراتوری، نژاد و سیاستهای بینفردی برای بررسی و کاوش درباره ظهور رژیمهای خودکامه و وحشی متکی بود. در آثار او، تعامل جذاب میل شخصی و اندیشه را میتوان دید؛ عاملی که میتوانست بینش او را مبهم کند، اما در عوض او را در کاوش و ساختارشکنی مفاهیم انتزاعی و بهویژه «شر»، دارای استعدادی خارقالعاده کرد.
فحوای تفکر آرنتنوشتههای آرنت، از کتاب جامع «وضع بشر» گرفته تا متون متمرکزتر و دقیقتر مانند «درباره خشونت»، با میل عمده به درک عواملی که منجر به وقایع زندگی او شدند، به هم گره خوردهاند. در این آثار، یک نیاز اساسی به زمینهسازی و تجزیه و تحلیل ماهیت جامعه در عصر مدرن بیان شده که او را به کاوش در مجموعه وسیعی از موضوعات از استعمار گرفته تا عوامگرایی سوق داد. از نظر آرنت، ظهور سرمایهداری مرحله جدیدی در تاریخ جهان را در پی داشت که توسط «انباشت نامحدود قدرت محض» هدایت میشد. در نتیجه این تغییر، قدرتجویی بر روشنگری مدنی اولویت یافت و ارزشها و ثبات انسانی به حاشیه رفت. این اصل بسط و کاهش ارزش فرد، کلید کار آرنت شد و نظرات او در مورد موضوعاتی، چون استعمار و امپریالیسم ریشه در این ایده داشت. برای نمونه، او باور داشت استعمار مهاجران ناشی از میل واقعی به گسترش جامعه بود، پس به آن به عنوان یک نیروی مثبت مینگریست، در حالی که در مقابل، امپریالیسم نشاندهنده طمع فزاینده برای قدرت و به حاشیه راندن منافع گستردهتر انسانی بود. هنگام تلاش برای بحث و تحلیل افکار آرنت و اینکه چرا او تا این حد بر تعریف و کاوش پدیدههای سیاسی متمرکز بود، ایدههایی مانند احتیاط او از به حاشیه راندن منافع انسانی بسیار مهم هستند. پیچیدگی این ارزشها و نحوه برخورد او با آنها در نوشتههایش، او را به یک متفکر فوقالعاده دشوار تبدیل میکند. این امر موجب شده که برخی منتقدان استدلال کنند مفاهیم او از جمله ایدههایش در مورد شر، در افکار او بسیار متنوع هستند. برخی منتقدان «ریشهها» و «آیشمن» را به عنوان کتابهایی توصیف میکنند که نشاندهنده تکامل اندیشه آرنت هستند، اما واقعیت افکار او بسیار ظریفتر و منسجمتر از آن است که این بحثها باور دارند. منظور هانا آرنت از شر رادیکال چه بود؟
یکی از محوریترین و تأثیرگذارترین متون آرنت، تحلیل او از ظهور رژیمهای خودکامه در «ریشههای حکومت تمامیتخواه» بود. این اثر یک کاوش فوقالعاده دقیق و غنی از ریشههای رژیمهای تمامیتخواه است که به مقالات مفصلی از جمله درباره امپریالیسم و خودکامگی تقسیم شده است. او تغییرات سیاسی خاص را در مرکز ظهور تمامیتخواهی قرار میدهد و توضیح میدهد که چگونه، برای مثال، «پیش از عصر امپریالیسم، چیزی به نام سیاست جهانی وجود نداشت و بدون آن، ادعای تمامیتخواهی برای حاکمیت جهانی معنا نداشت.» از «ریشهها» به عنوان تبلیغات جنگ سرد برای شر جلوه دادن اتحاد جماهیر شوروی و تجلیل از غرب، انتقاداتی شده است. با این حال، این بحثها جزئیات کار آرنت و نحوه برخورد او با موضوعات بزرگ و عمیقا بحثانگیز را بیش از حد ساده میکنند. اساساً، اثر آرنت، ظهور تمامیتخواهی را ناشی از میلِ (تا حدی) مردم میداند و آن را «محصول انسانها» میداند. همانطور که او در اثر بعدی خود، «درباره خشونت» گفته: «هیچ حکومت منحصراً مبتنی بر ابزار خشونتی وجود نداشته است» که دلالت بر سطحی از موافقت میان شخصیتهای غیرسیاسی دارد.
با این حال، میتوان استدلال کرد پدیدهی اساسی که تمامیتخواهی را برای آرنت کاملاً منحصر به فرد و شگفتانگیز میکرد، روشی بود که بواسطهی آن، تمامیتخواهی، درک بشریت از شر را تغییر داد. این موضوع، اظهارات آرنت را روشن میکند، اظهاراتی از قبیل: «مشکل شر، مسئله اساسی زندگی خرمندانهی پس از جنگ در اروپا خواهد بود». همانطور که آرنت در فصل خود درباره امپریالیسم بررسی میکند، ماهیت سیاست بینالملل در قرن بیستم دستخوش تغییر اساسی شده بود و «تجزیه دولت ملی و فروپاشی حقوق بشر به عنوان یک معیار سیاسی مؤثر با هم ارتباط داشتند.» این امر در ترکیب با خشونت فزاینده و آشفتگی سیاسی عمومی، فضایی ایجاد کرد که در آن تمامیتخواهی میتوانست افزایش یابد و مردم به شکلی کمتر از انسانیت افول کنند. این تغییرات عمده اجتماعی موجب ایجاد اضطراب و ترس شد که رژیم سیاسی از آن سوء استفاده کرد و منجر به ظهور سیاست تمامیتخواه شد. رژیم به نوبه خود، روایتی از حقیقت مطلق ایجاد میکند، روایتی که به این اضطرابها وابسته است و خود را بیتردید واقعی نشان میدهد. در نتیجه، ایدههای یک رهبر همهچیزدان توانستند تودهای از مردم را تحت سلطه خود درآورند و به عنوان حقیقتی جدید مطرح شوند. نتیجه، مرحله جدیدی از شر است، مرحلهای که برای آرنت به طور مشخص با رویدادهای تاریخی قبلی، یعنی قتلعام یا نسلکشی متفاوت است. خلاصه مفهوم آرنت از «شر» شاید به بهترین نحو در یکی از نامههایش به کارل یاسپرس به تصویر کشیده شده باشد که در آن مینویسد چطور قادر نبوده دقیقاً خلاصه کند «شر رادیکال واقعاً چیست…، اما به نظر من به نوعی با تبدیل انسان به انسانِ غیرضروری ارتباط دارد.» از نظر آرنت، شر اردوگاههای کار اجباری نه در میزان وحشت و خشونتی که ایجاد کردند، بلکه در توانایی آن در محو کردن وجود قربانیان و از بین بردن هرگونه شواهدی از زندگی آنها بود. او توضیح میدهد که چگونه نازیها در اردوگاهها «با مردم به گونهای رفتار میکنند که انگار هرگز وجود نداشتهاند تا آنها را به معنای واقعی کلمه ناپدید کنند». از نظر آرنت، این واقعیترین حس شر است: نه تنها کشتن چنین شمار زیادی انسان، بلکه بازتعریف حقیقت پیرامون یک ایدئولوژی سیاسی و حذف مطلق آنها به تمام معنا. هانا آرنت در مورد ابتذال شردرک محوریت شر در کتاب «ریشهها» برای نزدیک شدن به فحوای نوشتههای او درباره محاکمه آدولف آیشمن، اساسی است. آیشمن یکی از افسران اصلی بود که به ویژه تدارکات انتقال هزاران نفر به سمت مرگ در اردوگاههای سراسر اروپا، مشارکت داشت. محاکمه آیشمن بسیار تبلیغاتی شد و آرنت برای تهیه پوشش خبری از طرف نیویورکر به دادگاه اعزام شد. گزارش او و کتابی که بعدها درباره آن نوشت، بقدری بحثبرانگیز شد که هنوز محوریت میراث آرنت در دهههای بعدی است. اصل تحلیل آرنت از محاکمه، حیرت او از آیشمن به عنوان یک انسان بود. او از اینکه آیشمن چقدر ساده با وحشتی که مرتکب شده ارتباط دارد، شوکه شد و گفت در تلاش برای تطابق دادن مردی که میبیند با جنایات وحشتناکی است که او در حال محاکمه شدن بخاطر آنهاست. او میکوشید تا روایت شر هولناک رژیم نازی را با افراد به ظاهر عادی که آن را تداوم بخشیدند، مطابقت دهد.
اینجا، درک آرنت از فاشیسم و شر غیرعادی آن به او دیدگاهی مبتکرانه و روشنگر داد. موضوعی که در قلب ظهور تمامیتخواهی قرار داشت، از ساخت روایتهای آن از حقیقت تا انکار انسانیت تودههای مردم، برای کشف آشفتگی آیشمن بسیار مهم بود. نتیجهگیری معروف او بر ایدهاش از «ابتذال شر» متمرکز بود، مفهومی که نشان میداد شر جبر رادیکال رفتار نیست، بلکه شکست در تفکر و در نظر گرفتن رفتارهای خود است. آیشمن یک هیولا یا یک انسان شرور نبود، بلکه «به شدت و بطرز وحشتناکی عادی» بود. این موضوع در صحبتهای خود آیشمن در مورد جنایاتش بازتاب داشت که نوشت: «لازم است میان رهبران مسئول و افرادی مانند من تفکیک شود… من یک رهبر مسئول نبودم و به همین دلیل خودم را مقصر نمیدانم.» آیشمن خود بازتاب نتیجهگیری وحشتناک آرنت بود، اینکه: وحشت جنایات آیشمن، باور او به اعمالش نبود، بلکه عدمتمایل وحشتناک او برای زیر سوال بردن آنها بود. چندین دهه پس از مرگ آرنت، هنوز درباره آثار او به طور گسترده بحث و تحلیل میشود. آرنت در جهانی که از عواقب فاجعهبار و بیسابقهی شر بهتزده بود، روایتهای تسلیبخش خیر و شر را به چالش کشید و با ابتذال وحشتناک ظهور رژیمهای فاشیستی مقابله کرد. درک شر و تضاد میان ارزشهای پیشرفت انسان و نیروهای منفعل تغییر سیاسی، از نظر آرنت، برای درک ما از رویدادهای قرن بیستم و در امید بشریت برای جلوگیری از تکرار چنین وحشتهایی، حیاتی بود. [ چهارشنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 17:27 ] [ گنگِ خواب دیده ]
او را که دل از عشق مشوش باشد هر قصه که گوید همه دلکش باشد تو قصهٔ عاشقان، همی کم شنوی بشنو، بشنو که قصهشان خوش باشد [ چهارشنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 17:23 ] [ گنگِ خواب دیده ]
خیالِ خامِ پلنگِ من، به سویِ ماه جهیدن بود و ماه را زِ بلندایش، به رویِ خاک کشیدن بود پلنگِ من- دلِ مغرورم- پرید و پنجه به خالی زد که عشق – ماهِ بلندِ من- ورایِ دست رسیدن بود گلِ شکفته! خدا حافظ؛ اگرچه لحظهٔ دیدارت شروعِ وسوسهای در من، به نامِ دیدن و چیدن بود من و تو آن دو خطیم، آری- موازیانِ به ناچاری- که هر دو باورِمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود اگرچه هیچ گُلِ مُرده، دوباره زنده نشد، اما بهار، در گُلِ شیپوری، مدام گرمِ دمیدن بود شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کامِ من فریبکارِ دغل پیشه، بهانه اش، نشنیدن بود چه سرنوشتِ غم انگیزی! که کِرمِ کوچکِ ابریشم تمامِ عُمر قفس میبافت، ولی به فکرِ پریدن بود. [ چهارشنبه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 13:59 ] [ گنگِ خواب دیده ]
از چه می کوشی که مردم را ز خود راضی کنی این جماعت از خدا هم اکثرا ناراضی اند [ سه شنبه بیستم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 0:20 ] [ گنگِ خواب دیده ]
عشق“عشق اول فقط زمانی خطرناک است که آخرین عشق باشد.” – برینسلاو نوسیچ “من هرگز پشیمان نشدم که وقتی استیک من به دستم رسید، ماهی را به صورت پخته و طعم دار سفارش ندادم.” – زنی که با اولین معشوقه اش ازدواج کرد. تعداد قابل توجهی از ما هنوز با معشوق اول خود هستیم. آیا ازدواج با اولین (و تنها) معشوق خود چنین ایده وحشتناکی است؟ آیا از نداشتن تجربیات عاشقانه متنوع تری پشیمان هستید؟ آیا کیفیت رابطه فرد همیشه بالاست؟ اگر به اندازه کافی عمیق کاوش کنیم، همه این سوالات به تضاد بین عشق و پشیمانی مربوط می شود. عشق و حسرتعشق عمیق و طولانی مدت با به اشتراک گذاشتن تجربیات و فعالیت ها ایجاد و حفظ می شود. ارتباط مشترک بین شرکا بستر عشق است و فعالیت های مشترک ویژگی های اساسی این ارتباط است. این ارتباط، شکوفایی عاشقان و همچنین شکوفایی رابطه آنها را تقویت می کند.(Krebs,2015) (Ben-Ze’ev & Krebs,2018) در کوتاه مدت، پشیمانی مربوط به اقدامات گذشته است که پیامدهای منفی ایجاد کرده است. در درازمدت، پشیمانی مستلزم بیعملی است – راهی که طی نشده است – که مسئول افقهای محدود کنونی ما است. ما بسیار متأسفیم که افقهای خود را گسترش ندادیم و در نتیجه فرصتهای جذاب را از دست دادیم. بر این اساس، آمریکاییها اغلب نسبت به انتخابهای خود در زمینه تحصیل، شغل، روابط عاشقانه و فرزندپروری ابراز پشیمانی میکنند. آموزش در صدر این لیست قرار دارد، زیرا به عنوان دروازه ای برای گزینه های بسیار ارزشمند عمل می کند، از درآمد بالاتر گرفته تا مشاغل چالش برانگیزتر و تنوع تماس های اجتماعی و عاشقانه. زمانی که چشم انداز تغییر، رشد و نوسازی محقق نمی شود، مایل به پشیمانی هستیم (گیلوویچ و مدوک، ۱۹۹۵؛ رز و سامرویل، ۲۰۰۵). تضاد بین عشق و پشیمانی زیربنای بیشتر زندگی عاشقانه ما است، اما به ویژه زمانی که با اولین و تنها معشوق خود ازدواج می کنید، شدیدتر می شود. در این مورد، تشخیص اینکه کدام احساس برتر است، به شدت به شخصیت و زمینه بستگی دارد. مشکلات ازدواج با اولین معشوقطبیعی است که فرض کنیم کسانی که با عشق اول خود ازدواج می کنند احتمالاً از دست دادن گزینه های عاشقانه بهتر یا حداقل متفاوت پشیمان می شوند. در این راستا، تحقیقات نشان میدهد که وقتی اولین پیشنهادات مذاکرهکنندگان بلافاصله پذیرفته میشود، احتمال بیشتری وجود دارد که فکر کنند میتوانستند بهتر عمل کنند، و بنابراین نسبت به مذاکرهکنندگانی که پیشنهادهای اولیه آنها پذیرفته نمیشود، کمتر از توافق رضایت دارند. بلافاصله (گالینسکی و همکاران ۲۰۰۲). این با تأثیر قدرتمند جاده عاشقانه که طی نشده مطابقت دارد. کلسی دایکسترا در مقاله خود با عنوان “چرا ازدواج با اولین عشق شما ایده ای وحشتناک است” مشکلات دیگری را در ازدواج با اولین معشوقه خود شرح می دهد: شما هرگز رشد نمی کنید. به چیزی آسان رضایت می دهید؛ شما این شانس را نداشته اید که شخص جدیدی را تجربه کنید؛ شما هرگز از دل شکسته و از آن طرف بیرون نیامده اید؛ شما هرگز نمی دانید چه چیز دیگری در آنجا وجود دارد، و بخشی از شما همیشه تعجب می کند؛ طلاق بی رحمانه خواهد بود. هیچ علاقه ای وجود ندارد – شما از فراز و نشیب ها اطلاع ندارید. شما چیزی ندارید که رابطه خود را با آن مقایسه کنید. این مشکلات می توانند واقعی باشند، اما اجتناب ناپذیر نیستند. برخی از افراد در چنین ازدواجهایی شهادت میدهند که در این رابطه رشد کردهاند – که همیشه آسان نبوده و باعث دلشکستگی میشود. برخی از آنها زندگی اجتماعی گسترده ای داشتند و با شریک زندگی خود با دوستان جدیدی ملاقات کردند. برخی طلاق گرفتند – به روش های غیر وحشیانه – و برخی در روابط عاشقانه خود شور و شوق زیادی داشتند. یافته های تجربی علیرغم موانع ظاهراً بزرگ برای ازدواج با عشق اول، یافته های تجربی اندکی که وجود دارد نشان می دهد که ازدواج های عشق اول قوی تر از ازدواج های دیگر هستند. یک مطالعه YouGov گزارش می دهد که ۶۴ درصد از افراد در ازدواج با عشق اول اظهار می کنند که قطعاً عاشق هستند، در مقایسه با ۵۷ درصد از جمعیت متاهل. تنها ۱۹ درصد از افراد قبلی به ترک شریک زندگی خود فکر کرده اند. این در مقایسه با یک سوم (۳۴ درصد) افراد متاهل است که قبلاً عاشق شده اند. همچنین افرادی که با اولین عشق خود ازدواج کرده اند (۹۷ درصد) بیشتر از افرادی که ازدواج نکرده اند (۸۸ درصد) فکر می کنند که تا روز مرگ با شریک زندگی خود خواهند بود. مطالعه دیگری که توسط Illicit Encounters انجام شده است نشان می دهد که یک چهارم از ما هنوز با عشق اول خود هستیم و ۴۱ درصد از مردم از بهترین رابطه جنسی زندگی خود با اولین عشق خود لذت می برند. اگر درست باشد، این اعداد بسیار بالا هستند. علیرغم چنین اخبار دلگرمکنندهای برای ازدواج با عشق اول، نظرسنجی دیگری از «برخورد غیرقانونی» نشان داد که اکثر مردان و زنان توافق کردند که خوابیدن با ۱۲ شریک زندگی نشاندهنده فردی ماجراجو، آزادیخواه و زودگذر است. اکثریت قریب به اتفاق مردان و زنان بر این باورند که داشتن کمتر از ۱۰ شریک جنسی نشانه این است بی تجربگی و شاید مهمتر از آن کسی که در اتاق خواب کمی محافظه کار است. هر دو جنس همچنین توافق کردند که داشتن بیش از ۱۹ شریک جنسی یک پرچم قرمز است، که نشان میدهد شاید کسی بیش از حد مشتاق است که از شریکی به شریک دیگر بپرد، یا صرفاً خودخواه و سخت است. آیا از ازدواج با اولین معشوق خود پشیمان هستید؟به منظور نشان دادن ملاحظات متضاد بالا، من از سایت Reddit AskWomen پاسخ هایی را ارائه می کنم که توسط زنان (که در چنین ازدواج هایی هستند یا بودند) به این سؤالات، «آیا از نداشتن تجربه بیشتر در بیش از یک رابطه پشیمان هستید؟ ” و “آیا برای شما و شریک زندگیتان انتخاب خوبی بود؟” در اینجا چند نمونه هستند: “من هیچ پشیمانی ندارم – فقط هر چند وقت یکبار کنجکاوی جزئی دارم.” میدانستم که نمیتوانم با یک رابطه عاشقانه معمولی باشم، بنابراین از همان ابتدا با کسی که در یک رابطه بودم، خوب بود.» “من گاهی فکر می کنم که اگر تجربه بیشتری داشتم (هم آشنایی و هم از نظر جنسی) اوضاع چگونه متفاوت می شد، اما هیچ پشیمانی وجود ندارد، فقط کنجکاوی. “ما در حال طلاق هستیم. (من خیلی هیجان زده ام!)” “من او را می پرستم. صادقانه بگویم، من واقعاً سپاسگزارم که بار جنسی یا رابطه منفی زیادی برای مبارزه با آنها ندارم. تنها تجربه رابطه جنسی و رابطه من با کسی است که همیشه یک عاشق سخاوتمند بوده است و من همیشه با او کلیک کرده ام. چه چیزی برای پشیمانی وجود دارد؟ “ما اکنون طلاق گرفته ایم. من پشیمانم که خیلی زود با کسی کنار آمدم. آسان است تصور کنید این عشقی که پیدا کرده اید عالی است در حالی که پرچم های قرمز را نادیده می گیرید. “من اصلا پشیمان نیستم. فقط خوشحالم که به اندازه کافی خوش شانس بودم که در ابتدا یک نمونه خوب پیدا کردم.” اگر قبل از ارتکاب احساس نیاز به خرید داشتم، زمان زیادی را برای نبودن با فرد مورد علاقهام تلف میکردم. من معتقدم هیچ تطابق کاملی (یا «همسر روح»، اگر بخواهید) برای کسی وجود ندارد، که یک رابطه ساخته شده است و نیاز به رشد و تلاش از هر دو طرف دارد. او یک شریک فوق العاده است.» “عالیه! من احساس نمی کنم که روابط دیگر را از دست می دهم. من با کسی که دارم کاملا راضی هستم. ممکن است افراد بهتری برای من وجود داشته باشند، اما به اندازه کافی خوشحالم که حتی تمایلی به نگاه کردن ندارم.» من او را هر روز بیشتر و بیشتر دوست دارم. زندگی مشترک ما عالی است و من چیزی را تغییر نمیدهم. “من هرگز قرار ملاقات یا حتی کسی را نبوسیده ام! من هرگز نگران این نیستم که با ملاقات نکردن بیشتر چیزی را از دست دادم. در واقع، کاملا برعکس است؛ خوشحالم که شریکم را خیلی زود پیدا کردم بدون اینکه مجبور باشم از شر کسانی که قرار نبود تمرین کنند، بگذرم.” ما تقریباً ۱۵ سال با هم بودیم و بیش از ۹ سال ازدواج کردیم، اما طلاق در اواسط ۳۰ سالگی بهترین کاری بود که انجام دادم. “بله، من پشیمانم که بیشتر با هم قرار ملاقات نداشتیم.” “خیلی وقت است که تمام شده است. در حالی که در آن رابطه بودم، هیچ پشیمانی نداشتم. طلاق بهترین اتفاق برای من بود.» من خوشحال بودم، ۱۶ سال با هم، ۸ ازدواج کردم. از نبودن با پسران دیگر پشیمان نیستم. کنجکاوی وجود داشت، اما من همیشه آنها را رد می کردم. بعد دو سال پیش متوجه شدم که قبل از ازدواج ما با سه دختر مختلف به من خیانت کرده است، بنابراین به نظر می رسد که او پشیمان شده است. ما روی آن کار می کنیم. “گاهی اوقات آرزو میکنم قبل از ملاقات با افراد بیشتری بخوابم (چون شوهر چیزی جز ماجراجویی در رختخواب است)، اما از نظر روابط نمیتوانستم بیشتر بخواهم. من می دانم که شوهرم در مقیاس سازگاری ۱ درصد برتر است. پشیمان نیست. هرگز احساس نکردیم چیزی را از دست داده ایم. او نیمه دیگر من است و ما خوش شانس ترین مردم روی زمین هستیم. من پشیمان نیستم که با این رشته آشنا نشدم، زیرا این رشته آنقدرها هم عالی به نظر نمی رسد. تماشای دوستان مجردم که به میلهها میروند و با هم ارتباط برقرار میکنند، واقعاً چیزی نبود که به آن حسادت میکردم.» مواجه شدن با انتقادهمانطور که انتظار می رفت، این پاسخ ها نگرش های گوناگونی را نشان می دهند. ازدواج با اولین معشوق همیشه (یا حتی بیشتر) گزینه بهینه نیست. با این وجود، در برخی شرایط، این گزینه می تواند یک رابطه عمیق، هیجان انگیز و عاشقانه ایجاد کند. یکی از مزیتهای اصلی ازدواج با اولین عشق شما، ژرفای عمیق عاشقانه است که از تاریخچه مشترک تعاملات مثبت در یک دوره قابل توجه ناشی میشود. عشق اول لزوماً نباید عشق در نگاه اول باشد، اما اغلب شدت چنین عشقی را دارد که ازدواج بدون بررسی گزینه های دیگر را تسهیل می کند. در تطابق سنتی، جایی که شدت نقطه شروع ممکن است بیش از حد قوی نباشد، انتظار این است که چنین شدتی در طول زمان همراه با افزایش عمق رمانتیک ایجاد شود. من اکنون به سه نگرانی عمده در رابطه با ازدواج با اولین معشوق خود می پردازم: ۱) احتمال پشیمانی، ۲) امکان سنجی توسعه، و ۳) عدم وجود نگرانی نسبی.۱٫ پشیمانی زنانی که در بالا ذکر شد به درستی بین پشیمانی و کنجکاوی تمایز قائل می شوند. پشیمانی شامل غم و اندوه در مورد رفتار گذشته ما است. کنجکاوی بیانگر تمایل مثبت به دانستن چیزی است. کنجکاوی را می توان به روش های مختلفی برآورده کرد که به عشق اول آسیب نرساند. در هر صورت، کنجکاوی چیزی نیست که یک بار آن را برآورده کنید و برای همه در عوض، این یک نگرش مداوم است که اغلب به رفاه ما کمک می کند. علاوه بر این، بعید است که کنجکاوی کسانی که روابط عاشقانه را تجربه کرده اند، پس از داشتن چنین رابطه ای از بین برود. برعکس، آنها احتمالاً بیشتر به دنبال چنین اموری هستند. همانطور که فرانسوا دو لاروشفوکو یک بار به طعنه گفت: “شما می توانید زنانی را پیدا کنید که هرگز رابطه عاشقانه نداشته اند، اما به سختی می توان زنی را پیدا کرد که فقط یک رابطه داشته باشد.” ۲٫ توسعه من پیشنهاد می کنم بین تغییر خارجی و رشد درونی (رشد) تمایز قائل شوید. این واقعیت که شما با اولین معشوق خود ازدواج کرده اید به این معنی نیست که نمی توانید رشد کنید. تغییر یعنی متفاوت شدن، معمولاً بدون از دست دادن دائمی ویژگی ها یا ماهیت اصلی خود. توسعه نوع خاصی از تغییر است که شامل فرآیند بهبود از طریق گسترش یا پالایش است. تغییرات بیرونی و توسعه ذاتی در مقیاسهای زمانی متفاوتی عمل میکنند – که اولی بسیار کوتاه است و دومی ممکن است سالها طول بکشد. توسعه ذاتی قابل توجه می تواند نیاز به تغییرات خارجی را کاهش دهد. در مورد تغییر بیرونی، فرد اساساً یکسان باقی میماند و تغییر برای کاهش کسالت لازم است. در مورد توسعه ذاتی و معنادار، فرد به طور مداوم در حال توسعه است (Ben-Ze’ev,2019) ۳٫ نگرانی مقایسه ای نگرانی قیاسی در احساسات مرکزی است، یکی از دلایل آن محوریت تغییر در احساسات است. یک رویداد تنها زمانی می تواند به عنوان یک تغییر قابل توجه در نظر گرفته شود که در یک پس زمینه خاص یا در یک چارچوب خاص مقایسه شود. با این حال، مقایسه مداوم شریک زندگی خود با دیگران بر خلاف روح عشق عمیق عاشقانه است. عاشقان عمیق در کار حسابداری و مقایسه نیستند – آنها بیشتر درگیر بهبود روابط خود هستند تا داشتن یک شریک بهتر از دیگران. هیچکدام از اینها نشان نمیدهد که نگرانیها در مورد خطرات ازدواج با اولین معشوق کاملاً بیاساس است: آنها صرفاً نشان میدهند که بسته به شرایط فرد ممکن است چنین خطراتی محقق شود یا نباشد. و، جدا از این ملاحظات، چالش اصلی در ازدواج با اولین معشوق، عدم تنوع درونی است – اما این مشکل در سایر انواع ازدواج های تک همسری نیز وجود دارد. در تمام این روابط تک همسری، حفظ تنوع و حفظ ثبات است که به جایزه واقعی تبدیل می شود. نتایجی که اظهار شدهزمانی که با اولین معشوق خود ازدواج می کنید، گاهی اوقات در اولین تلاش خوش شانس می شوید – و گاهی اوقات فقط به کسی که اولین بار آمده رضایت می دهید. گاهی یک ماه عسل جاری است و گاهی یک تله عسل واهی. حتی زمانی که رابطه شبیه ماه عسل است، پشیمانی عاشقانه ممکن است وجود داشته باشد. با این حال، شایان ذکر است که کاهش حسرت عاشقانه آسان تر از ایجاد عمق عاشقانه است. چنین پشیمانی را اغلب می توان با تعاملات کوتاه و آسان کاهش داد. ایجاد ژرفای عاشقانه مستلزم فعالیت های مشترک پیچیده تری در مدت زمان طولانی تر است. به همین دلیل است که در بازی عشق معمولاً عشق عمیق بر حسرت های عاشقانه پیروز می شود [ دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 17:37 ] [ گنگِ خواب دیده ]
هر انسان برگزیده ای از سر غریزه به دنبال دژ و گوشه ای پنهان است که در آنجا بتواند از انبوه دیگران، از اکثریت، رهایی یابد و در آنجا فرصت پیدا کند قاعده ی ((انسان)) را در مقام استثناء آن به فراموشی سپارد، یعنی به استثناء آن حالتی، که او را غریزه ای قدرتمند تر در مقام پوینده ی راه شناخت به مفهوم سترگ و استثنایی به سوی این قاعده بکشاند. آن کس که در آمد و شد با انسان ها گاهی با تمام رنگ های نیاز، رنگ سبز و خاکستری نفرت، دلزدگی، همدردی، افسردگی و تنهایی را نشان ندهد، بی تردید انسانی با سلیقه ای والا نیست. ولی اگر تمام این بار و بی علاقگی را از سر اختیار بر دوش نگیرد، پیوسته از آن دوری گزیند و همان گونه که یاد شد، آرام و مغرور بر بلندای دژ خویش پنهان بماند، یک نکته مسلم است، او برای شناخت مهیا نیست و قرار هم نیست چنین باشد. زیرا اگر روزی در چنین حالی باشد، با خود خواهد گفت: ((لعنت بر این سلیقه های نیک من! اما قاعده جالب تر از استثناء است، جالب تر از من، یعنی همان استثناء!)) بعد میخواهد پایین و به خصوص ((به درون)) بیاید. بررسی انسان متوسط که باید طولانی بپاید و جدی باشد و برای آن بس تغییر چهره داد، بر خویشتن چیره شد، اعتماد کرد و آمد و شدی بد داشت - هر آمد و شدی بد است، مگر با همتایان خویش - بخشی ضروری از شرح زندگی هر فیلسوف و شاید ناخوشایندترین، متعفن ترین و لبریز از سرخوردگی باشد. اما اگر بخت به سان کودکان نیک بختِ پوینده ی راه شناخت، به کام او باشد، به کسانی برخواهد خورد که راه او را کوتاه تر و وظیفه اش را آسان تر خواهند کرد، منظورم آن کلبیانی است که در چنین وضعیتی حیوان، گستاخی و ((قاعده)) را به واقع می شناسند و از چنان مرتبه ای از معنویت و خارش برخوردارند که در باب خویش و همتایان بتوانند در پیشگاه شاهدان سخن بگویند و گاهی حتی در کتاب های خویش به سان مدفوع خویش غلت زنند. کلبی گری تنها شکلی است که با آن، روان های گستاخ به جایی می رسند که نام صداقت را بر آن می گذارند و انسان والا در هر کلبی گری خشن و ظریف گوش تیز می کند و هر بار که در پیشگاه او دلقکی بی هیچ شرمی، یا مسخره ای اهل علم سخن می گوید، در آرزوی همان نیک بختی است. حتی مواردی وجود دارد که نفرت آمیخته به سحر می شود، یعنی همان زمان که بز و بوزینه ای بی شرم از سر تفنن طبیعت در وجود نابغه ای به سان آبه گالیانی، آن ژرف ترین، تیزبین ترین و شاید کثیف ترین موجود قرن خویش گرد می آید - او بس ژرف نگرتر از ولتر و در نتیجه بسیار خاموش تر بود. همان گونه که اشاره کردیم، بارها پیش می آید که آن سر دانشمندانه بر پیکر بوزینه، با فهمی استثنایی و دقیق در روانی گستاخ مطرح می شود و این موضوع به خصوص بین پزشکان و فیزیولوژیست های اخلاق امر نادری نیست. هر بار کسی تنها، بی هیچ تلخی و بدخواهی انسان را با پایین تنه ای دارای دو نیاز و سری با یک نیاز بخواند، هر جا کسی در وجود انسان تنها گرسنگی، شهوت و خودپسندی ببیند، بجوید و بخواهد ببیند، به گونه ای که گویی، این امور تنها رانه های واقعی رفتارهای انسانی است، جان کلام اینکه، هر جا ((بد)) در باب انسان سخن بگویند و حتی بدخواهی نکنند، عاشقِ شناخت باید با ظرافت و جدیت گوش فرا دهد و به آن سخنی گوش کند که عاری از خشم است. زیرا انسان خمشگین و هر آن کس که با دندان های خود، خویشتن (یا به جای آن جهان، خدا یا جامعه) را پاره پاره و تکه تکه کند، ممکن است از دیدگاه اخلاقی والاتر از آن دلقک از خود راضی و خندان باشد، ولی در هر حال موردی معمولی تر، بی تفاوت تر است و چندان آموزنده نیست. هیچ کس به اندازه ی فردی خشمگین دروغ نمی گوید. [ دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 17:14 ] [ گنگِ خواب دیده ]
داستان| بلندتر از الیزابت تِیلور
قبل از این که راه بیفتم «جورج راس» شخصا بهم تلفن کرد. میخواست ببیند چرا آنجا در «فیلا واش» نیستم؟ مژده داد که یکی دیگر از عکسهای قدیمیاش با پدرم را پیدا کرده برای آلبومم. خوشحال بود. گفت: «هی پسر! این یکی خیلی خاصه، مال شب آخر مجردی بابات. باید ببینی چه تیکهای رو تور کرده بوده ... آه ... چه روزایی بود» که این چند کلمهی آخر، همیشه شروع خاطرهگوییهای جورج است و من چون داشتم سیفون ظرفشویی را تعمیر میکردم، بهش اطلاع دادم که بعد از ظهر وقتی برسم فیلا واش با اشتیاق داستان آن عکس را خواهم شنید. گفت که بیشتر زنگ زده تا سر قیمت به توافق برسیم و زد زیر خنده. به عنوان یک پیرمرد شصتوشش ساله، جورج عالی میخندید؛ سرزنده! خیلی واضح میتوانستم تصور کنم که وقتی صدای گرفته و دورگهاش میپیچد توی حنجره و حالت اکو پیدا میکند، چطور همینطور که تهماندهی خندهاش را با تکانهای ریز شانههای پهنش در هم میآمیزد، کلاه نقابدار یکدست قرمز با دوخت زرد رنگ مارک «فِراری»اش را که قسمت پشت آن توری است را کمی میدهد عقب، جوری که نوک موهای یکدست سفیدش مثل نوک قلهی «اورست» که از ابرها زده بیرون به چشم میآید. گفتم؛ شامپاین یا کنیاک؟ که با ولع گفت: «این بار هر دوش پسرم، این یکی بیشتر برات آب میخوره» و باز خندید، شدیدتر از قبل و گوشی را گذاشت. عصر زودتر از آنچه به جورج قول داده بودم، سوییچ کوروِت را برداشتم و زدم بیرون. من یادم نمیآید تا به حال بدون دلیل رانده باشم، یعنی مثل این بچه قرتیها اتومبیل بیچاره را کف خیابان بدوانم که چه؟ دختری تور کنم یا پُزی، چیزی بدهم. به نظرم کمال حماقت است به خاطر چنین کارهای سبکسرانهای که بدون ماشین هم میشود انجام داد از این وسیلهی نازنین بیگاری بکشی. اصلا همین هنرمندها و روشنفکرها؛ هیچ میانهی خوبی باهاشان ندارم، آن هم فقط به این دلیل که گاه و بیگاه به سرشان میزند بروند خیابانگردی که مثلا چیزی مثل یک حس خاص یا فکر ناب درشان ایجاد و یا برعکس یک چنین چیزهایی اَزشان خارج شود. همین است که هنر معاصر جهانی تا این حد از کمال فاصله گرفته؛ وقتی برای تولید یک ایدهی هنری یا هر کوفت دیگری یارو فشارش را به اتومبیلش میآورد، نباید هم انتظار چندان بالایی داشت. این وسط سیاستمدارها هم مثل همان اوباش قبلی هستند. به قدری از خودشان راضیاند که اگر پا بدهد، میخواهند از اتاق خواب تا دستشویی خانهشان هم با ماشین بروند، آن هم ماشینی که راننده داشته باشد و این یعنی تحمل وزن یک آدم اضافی توسط اتومبیل نگونبخت. این که میگویم سیاستمدارها، شامل انواع و اقسام مدیران و معاونان در همهی بخشهای غیرخصوصی و خصوصی هم میشود. اساسا معنی ندارد آدم از ماشینش زیاد کار بکشد. ماشین است، آدم که نیست! خود من در هفته فقط برای دو کار از کوروِت مدل 1979 قرمزم استفاده میکنم؛ چهارشنبهها و یکشنبهها کارواش آنهم فقط در فیلا واش که جورج ادارهاش میکند و قرار سهشنبهها با پدرم. خب البته ناگفته پیداست که برای همهی ما موقعیتهایی پیش میآید که لازم میشود بپریم پشت فرمان و استارت بزنیم اما اینطور هم نیست که مثلا برای خرید یک بسته سیگار از ماشینم استفاده بکنم. این کاریست که با ده دقیقه پیادهروی هم میشود انجامش داد. سهشنبهها میروم تا گورستان آن طرف شهر، دیدن بابا. من او را میبینم و او شورولت و پسرش را. حال کوروِت را میپرسد و بعد جویای روزگار خودم میشود؛ «هنوز که زن نگرفتی؟» و «نه» همیشگی را که میشنود با رضایت سر نیمه طاسش را تکان میدهد و پشتبندش نصیحت تکراری هر هفته را: «حواستو جمع کن پسر ... زنی که هیچی نشده بیاد توی رختخواب، یه ریگی به کفششه.» و در ادامه جوری هوای درون سینهاش را با «پوف»ی کشدار میدهد بیرون که چند تار موهای نامرتب جلوی سبیل پر پشتش مثل روبانی که به دریچهی فنکوئل میبندند، چند ثانیهای میرقصند برای خودشان. بعد نوبت ابروهاست که از لحاظ حجم، دست کمی از سبیلش ندارند؛ همینطور که اخم میکند، بیشتر و بیشتر درهم کشیده میشوند و صورت گلابی شکلش را خراب میکنند. بهش میگویم این همه راه نیامدهام سر قبرش که ناراحت ببینمش. برای این که ذهنش را منحرف کنم، میگویم؛ بیش از حد سنتی فکر میکند. میگویم؛ این جور قضاوت کردن در مورد زنها اصلا منصفانه نیست اما فایدهای ندارد. وقتی یاد دلشکستگیاش میافتد، بیحوصله میشود و وقتی بیحوصله شد، دیگر کار تمام است. تا قبل از دانشگاه رفتن من چیز زیادی بروز نمیداد. هر چه بود میریخت توی دلش و فقط محبت میکرد؛ به من و کوروِت. بعد رفته، رفته کمطاقتتر شد تا اوایل ترم چهارم که امکان نداشت در هر بار تماس تلفنی حرف زنها را پیش نکشد، حرف مادر را و این که بعد از رفتن او دیگر طاقت دوری من یکی را ندارد. اواخر ترم پنجم که بودم، سکته کرد و مُرد. من آن موقعها بیشتر نگران فروپاشی روانیاش بودم و اعتراف میکنم اصلا به سکته فکر نمیکردم، شاید به این دلیل که همیشه خودش را سرزنده و شاداب نشانم داده بود تا به قول خودش نگذارد جای خالی مامان را زیاد حس کنم، اگرچه به طور مرتب ماهی یک بار به دیدنمان می آمد، دیدن من البته. وقتی میآمد بابا به بهانهای از خانه میزد بیرون و تا ساعت هفت شب که وقت رفتن مامان بود، پیدایش نمیشد. معمولا هم میرفت فیلاواش پیش رفیق قدیمیاش؛ جورج راس. برای مراسم خاکسپاری که آمدم، دیگر دل و دماغ برگشتن به «بوستون» را نداشتم. مادرم به شدت مخالف رها کردن دانشگاه بود اما کی به نظر او اهمیت میداد؟ حتی پیشنهاد کرد با او به «نیویورک» بروم که خب مشمئزکننده بود، خیلی ... خیلی. توی «فیلادلفیا» ماندم و کار و کاسبی بابا را توسعه دادم. هر دفعه، حرف که به اینجا میکشد، بهش میگویم کاش شبیه او و مامان نبودم و دستکم میتوانستم زود بزنم زیر گریه و کمی آرام شوم. هیچوقت اهمیتی نمیدهد و فقط سفارش آخر که هوای شِوی (همان کوروِت) را داشته باشم و بهش برسم. اصل این که کوروِت را تمیز یا کثیف هفتهای دو بار میبرم فیلا واش، سوای حساسیتهای خودم به نوعی وصیت پدرم هم محسوب میشود و من توی زندگی دو چیز به جانم بسته است؛ پدرم و شورولتم که او برایم به ارث گذاشته و آنقدر در موردش بهم توصیه کرده که اگر بخواهم بنویسمشان یک کتاب نود، صد صفحهای از کار در میآید اما خوشبختانه نیازی به این کار نیست، چون من همهی سفارشهای پدرم را حفظم! سی سال پیش که من پنج سالم بود، پدرم عکس یکی از این کوروِتهای بینظیر را توی مجلهای محلی به نام «ژورنال لند» دید و تصمیم گرفت بخردش. آن برگ از مجله هنوز هم لای دفترچهی بابا توی داشبورد است؛ البته تبلیغ خود کوروِت نیست. مربوط میشود به نوعی تیغ که یک دختر برنزهی تقریبا برهنه باهاش دستها، پاها و زیر بغلش را اصلاح کرده و همینطور که پای راستش روی زمین مماس با چرخ جلوست، طرف چپ باسنش را (طرف دیگر آویزان است) گذاشته لبهی گلگیر، ولو شده روی شیشه، جوری که همان پای راستش تا نوک پنجه کش آمده و عضلات ظریف پشت ساق و رانش را نمایان کرده است؛ البته بخشی از کش آمدن پای راست، مربوط به این میشود که یارو عکاسه مجبورش کرده سینهاش را بدهد جلو تا جذابتر به نظر برسد. صورتش رو به تصویر است. دست راست را از آرنج تا کرده، گذاشته زیر سرش طوری که نوک آرنج و فرق سرش توی یک خط دید قرار دارند. به این ترتیب سرش خم شده سمت زیر بغلش به نحوی که برای تماشای طعم لبهای برجسته و عطر زیر بغل شادابش نیازی نیست مسیر نگاهت را تغییر بدهی؛ اینقدر چفت و جور است. گذشته از دست دیگرش که به شکل تحریک کنندهای نقش شورت را ایفا کرده، جوری که مشخص باشد آن ناحیه هم از قدرت موزُدایی تیغ مربوطه در امان نمانده، پای چپش را در حالی که کمی از زانو خم شده، دراز کرده کنار هلالی گلگیر جوری که زیر آفتاب، هم گلگیر برق میزند، هم پای دخترک. منظور تبلیغ هم همین است که بگوید تیغ مربوطه پا را چنان تمیز میکند که مثل شورولت زیر آفتاب برق بزند. پدرم که این تبلیغ را دیده، زده روی پایش که «واو، ببین چه برقی میزنه لعنتی!» و مادرم اول فکر کرده منظور پدرم پای دختره است یا در بهترین حالت، عملکرد خوب همان تیغی که داشته تبلیغش را تماشا میکرده به همین دلیل وقتی گفته؛ «میخرم این عروسکو» مامان به اطلاعش رسانده که نیازی به آن تیغ ندارد و اینها آنقدرها هم که توی تبلیغاتشان اغراق میشود، کارایی ندارند اما پدرم جلویش در آمده که نمیفهمد و بهتر است در مورد چیزی که سررشتهای اَزش ندارد، اظهار نظر نکند. دست آخر هم گوشی تلفن را دست گرفته و به هر کس که عقلش میرسیده رو انداخته برای پول قرض گرفتن و خریدن شورولت کوروِت مدل 1979، آن هم رنگ قرمز، فقط قرمز. پدرم یک عشق ماشین واقعی بود. از آن دست ماشینبازهایی که کل پسانداز زندگیاش را گذاشته بود روی آنهمه قرضی که از غریبه و آشنا کرده و اتومبیلی خریده بود که آن موقع بچهپولدارها سوارش میشدند. مادرم به خاطر این کار ترکش نکرد اما بعدها مجبورش کرد از شرکت مهندسی «چشمانداز غرب» استعفا بدهد و با مبلغ بازخریدش یک مغازه راه بیندازد که تویش ماشینها را اسپرت میکنند. بزرگتر که شدم، بهم گفت با این کار عشق شوهرش را در مسیری اقتصادی قرار داد تا هم بتوانند قرضهایی را که او بالا آورده بود، پس بدهند و هم پدرم هر روز سر و کارش با ماشینهای جورواجور باشد و دیگر هوس خریدنشان را نکند اما در نهایت، کار از پس دادن قرضها هم بالاتر گرفت. چطور؟ حول و حوش یازده سالگی من، کار پدرم به قدری رونق گرفته بود که برخلاف گذشته تقریبا هر چه دلمان میخواست، میتوانستیم بخریم! توی همان دوران دو بار به «پاریس» سفر کردیم، «ونیز» را از نزدیک دیدیم و حتی به اصرار من یک بار هم به «مصر» رفتیم برای دیدن «اهرام». مادرم هنوز هم تهماندهی زیبایی آن موقعش را دارد. آن قبلترها در یکی از معدود دفعاتی که بابا در جمع به همسرش ابراز علاقه میکرد، گفته بود که از همهی شوهرهای «الیزابت تِیلور» خوششانستر است به دو دلیل؛ زنش همانقدر خوشگل است و بر خلاف تِیلور، قدش به اندازه لازم بلند! که خب عین حقیقت بود. علاوه بر خوشگلی چشمگیر، مامان روانشناسی خوانده بود اما روانشناس نبود از اینها که میرویم پیششان برای مشاوره. فقط درسش را خوانده بود اما هیچوقت به چشم یک شغل بهش نگاه نمیکرد. توی دوران دانشجویی کارآموز کارگزاری بورس شده و در نهایت هم ترجیح داده بود از همین راه پول در بیاورد. یعنی میخواهم بگویم همهی پیشرفتهایی که آن موقعها توی زندگی داشتیم، فقط به خاطر عشق پدرم به ماشین نبود، بلکه به این هم ربط داشت که مادرم چند سال قبلتر از آن با پیرمردی پولدار که رئیس یک شرکت بزرگ کارگزاری بورس بود، آشنا شد و به کمک یارو پیشرفت زیادی کرد؛ آنطور که به جای خردهکاریهای فیلادلفیایی، در «والاستریت» بلوکهای سهام را جابجا میکرد. راستش اوایل آشنایی مادرم با یارو پیرمرده صدایش در آمد که با هم خوابیدهاند، خصوصا که زیاد پیش میآمد مادرم زنگ بزند و بگوید به خاطر جلسهی مهم اول وقت فردا، مجبور است شب در نیویورک بماند. این را پدرم بعد از مدتی بو برد. با این که معمولا جلوی من دعوا نمیکردند اما خب یک روز پیش آمد که وسط کنایههای پدرم، مامان حرف آخر را بزند که اگر هم با طرف خوابیده باشد به خاطر زندگیاش بوده و من و پدرم وگرنه عاشق یارو که پاتال و زهوار در رفته بوده که نشده است! بعد، دستمال توی دستش را پرت کرد سمت ظرفشویی و همانطور که از آشپزخانه میرفت بیرون به بابا طعنه زد؛ «تو مگه چیزی رو بیشتر از ماشین هم دوست داری؟» و پدر در معدود دفعاتی که حالت چهرهاش سردی و آرامش همیشه را نداشت، فریاد زد: «بله، دارم. پسرمو از همهی ماشینای دنیا بیشتر دوست دارم ... و از تو» که مامان نرسیده به اتاق خواب خشکش زد؛ آنطور برگشت سمت آشپزخانه که وقتی شیر سر میرفت و شعلهی اجاق گاز را خاموش میکرد، دستپاچه میشد، چیزی بین تند راه رفتن و دویدن. چشمش که افتاد به صورت سرخ شدهی بابا، بین چارچوب در آشپزخانه ایستاد، دستهایش را گذاشت دو طرف چارچوب و آمرانه گفت: «بیشتر از من؟ چرا؟» اما جوابش فقط سکوت بود. بابا از روی صندلی پشت کانتر برخاست و راه افتاد سمت در، یکی از دستهای مامان را پس زد و گذشت. چند قدم که رفت، مامان دوید بین او و در خروجی خانه؛ «گفتم چرا؟» که بابا حین عبور از سمت چپش، این بار جواب داد: «چون به اندازهی تو جاهطلب نیست» و این آخرین باری بود که گریه مادرم را دیدم. گریه که میگویم؛ ترکیب صورتی شوکه بود با بارش اشکهای بیصدایش و میشد حس کرد که دلش شکست. گاهی به خودم میگویم بیخود نیست که توی سیوپنج سالگی زن ندارم؛ چون همیشه ترسیدهام مبادا همسرم به خاطر کمبودهایی که ممکن است توی زندگی مشترکمان حس کند، برود با یک خرپول بخوابد، بعد هم به جای این که مرا ترک کند و تشریف ببرد دنبال سرنوشتش، مثل تاپاله بچسبد بهم که به خاطر من و زندگیمان چنین گوهی خورده، اینست که با هر دختری آشنا شدهام و طرف آمده توی رختخواب، دیگر قیدش را زدهام و به ازدواج باهاش فکر نکردهام، البته اینطور هم نبوده که هر زنی را ببینم، بخواهم باهاش ازدواج کنم، نه اما این قدر بدشانس بودهام که عاشق هر زنی شدهام یا روی هر دختری نظر داشتهام برای ازداواج، دست آخر فهمیدهام ریگی به کفش دارد! توی مسیر خانهام تا فیلا واش دو پمپ بنزین قرار داشت که من همیشه قبل از کارواش، کوروِت را میبردم پمپ بنزین دوم و باکش را پر میکردم، اگرچه آنطور که من با دقت و حساسیت زیاد بنزین میزدم، حتی اگر بعد از شستن شِوی هم میرفتم پمپ بنزین، بعید بود کثیفش کنم. در هر حال بنزین که زدم با احتیاط از پمپ خارج شدم و به راهم ادامه دادم. من با دخترهای زیادی بودهام؛ از همه جورش و هیچوقت هم نشده که به خاطرشان خودم را گم کنم یا این حس بهم دست بدهد که هستیام بسته به یک تار موی آنهاست اما راستش نمیدانم چرا توی آن موقعیت نامناسب حین رانندگی به سمت فیلا واش حس کردم اوضاع با همیشه فرق میکند؛ البته قبلا هم پیش آمده بود که با دیدن دختری دلم بلرزد اما اویی که دیدم علاوه بر زیبایی، یکجور وقار خاصی هم داشت که مرا بیشتر جذب خودش میکرد. باید قبول کرد در مورد زنها، جذابیتی که حاصل وقارشان باشد، هزار بار بیشتر از جذابیتهای دیگرشان آدم را دیوانه میکند. این که یکجوری باشی که وقتی پشت فرمان اتومبیل چشم آدم می افتد بهت، حس کند گلولهی نمکی است که یکهو سر از وسط اقیانوس آرام در آورده، هر چقدر هم که بزرگ، توی یک چشم به هم زدن آب میشود، حل میشود به معنای دقیق کلمه. به نظر من مهندسی که توانسته بود رُستنگاه موهای جلوی پیشانی او را اینقدر دقیق یک تکه از کار در بیاورد، شبیه طاقیهای بین پایههای برج «ایفل»، آدم صاحب سبکی بوده. آنطور نبود که دو تا هلالی وسط پیشانیاش شیب خورده باشند به سمت هم، شبیه قسمت بالای نقاشیهایی که از قلب میکشیم، نه؛ طاقی از موهای سیاه و براق بود در امتداد دو شقیقه. پیشانی که میگویم؛ نه آنقدر بلند که فکر کنی طرف میلیونها سال عمر خواهد کرد و نه آنقدر کوتاه که صورتش را کوچک کند. یک اندازهی خوشایندی داشت که البته بخشی از چشمنواز بودنش هم مربوط میشد به ابروهای پر پشت و بلندی که اگر دلش میخواست میتوانست به هزار مدل درش بیاورد و او طرح کمانی را انتخاب کرده بود که خب شعورش را میرساند؛ ابروهای خنجری حال آدم را به هم میزنند. باید گفت خوششانس بودم که در عصر ترافیک زندگی میکردم و پیش رویم یک چراغ قرمز دو دقیقهای قرار داشت و کلی ماشین که تا بخواهند خودشان را تکان بدهند، مخ طرف را زده بودم؛ آن موقع که دیدمش، ایستاده بود کنار خیابان در انتظار فرصتی برای رد شدن. چند ثانیه بعد از جلوی ماشینم گذشته بود و داشت میرسید آن طرف خیابان. غفلتِ بیشتر، جایز نبود، اینست که معطلش نکردم. ترمز دستی را کشیدم، پیاده شدم و دویدم دنبالش. آخ! لابلای آن همه عجله یادم رفته بود ماشین را خاموش کنم. حیف بود دو دقیقه بیخود و بیجهت کار کند. چه باید میکردم؟ اگر برای خاموش کردن ماشین برمیگشتم و بعد او را گم میکردم چه؟ یک موقعهایی آدمیزاد چقدر احمق میشود؟ با خودم میگفتم؛ گور باباش! این دو دقیقه هم روی همهی آن دقایقی که بنزین سوزاندهام و فرستادهام هوا، چه اهمیتی دارد؟ اما چطور دلم میآمد اجازه بدهم ماشین عزیزم، یادگار بابام بیهوده کار کند؛ حالا دو دقیقه یا صد دقیقه. باز به خودم نهیب میزدم؛ ای بابا، آدم که نباید اینقدر حساس باشد. ماشینها تولید شدهاند برای کار کردن دیگر. بهتر است بروم دنبال دختره تا لابلای جمعیت گم نشده. سر خودم داد زدم که «بجنب پسر ... لعنت ...» و در نهایت برگشتم داخل اتومبیل، خاموشش کردم و از سر عادت سوئیچ را در آوردم و با تمام توان دویدم سمت پیادهرو. فکر میکنم ترسید وقتی صدایش کردم و برگشت ببیند کیست که یکهو صورت ملتهبم را تا آن حد نزدیک دید به خودش. چه بسا حق هم داشت آنطور حالت دفاعی بگیرد. نرهای برافروخته معمولا ترسناکند! باید بگویم به خاطر همین مسئلهی به ظاهر ساده فضای بین ما منفی شده بود اما خب من کارم را بلد بودم. هر چه تشخص در چنته داشتم، ریختم توی صورتم و گفتم زیاد وقتش را نمیگیرم. سوئیچ را بالا گرفتم و ادامه دادم؛ آنقدر کارم باهاش مهم است که به خاطرش شورولتم را آنجا توی خیابان ول کردهام و دویدهام دنبالش و التهابم هم به همین دلیل است. حسابی جا خورده بود اما معلوم بود که توجهش جلب شده. جوانی با این حال و وضع دنبالش دویده و به خاطرش با ارزشترین چیز زندگیاش را گذاشته پشت چراغ قرمز، اینست که آرامتر شد. مرا پایید؛ خوش تیپ بودم و بهم نمیآمد مزاحم خیابانی یا خفتگیری، چیزی باشم. نگاهش را چرخاند سمت کوروِت و جای خالیام را پشت فرمان لمس کرد. زُل که زد توی چشمهایم، دستم آمد حکمش را صادر کرده. یعنی چه؟ یعنی به خودش قبولانده با یک شهروند محترم طرف است، با یکی مثل خودش. وقتی گفت آیا کاری از دستش برایم بر میآید؟ دیدم حدسم درست بوده و طرف با کل دخترهایی که توی عمرم دیدهام، فرق دارد. با یکجور متانت خاصی حرفش را زد، آنجور که آدم فکر کند روبروی موجودی اساطیری ایستاده؛ خاص و جادویی. همین را بهش گفتم و وقتی گفتم، توی صورتش خواندم که با بیان این حس طلایی یک قدم دیگر بهش نزدیکتر شدهام. دیگر چه باید میگفتم؟ هفتاد و دو ثانیه وقت داشتم و تقریبا هیچکاری نمیتوانستم بکنم، جز این که بروم سر اصل مطلب؛ «اِ بعضی وقتا ... آدما برای گفتن ... مهمترین ... حرف زندگیشون ... کوتاهترین زمان ممکن رو دارن ... راستش من حالا توی یه همچین موقعیتیام. آآآم تازه باید قبلش از یه چیزهایی هم مطمئن بشم. اِ یعنی میخواستم بپرسم ... آآآ البته امیدوارم از بیمقدمه بودنش ناراحت نشین ... شرایطم رو درک کنین ... اوووووم ... میخواستم بدونم شما ازدواج کردین یا مردی توی زندگیتونه؟» و این جملهی آخر را خیلی تند گفتم، جوری که نفسم وقت نکند دوباره قطع و وصل شود. جالب بود که پاهایم میلرزیدند. اگر ندویده بودم، امکان نداشت وسط حرف زدن آنقدر نفسم بند بیاید! قلبم جوری تالاپ، تولوپ میکرد که انگار یکی دارد با چوب بیسبال مرتب میکوبد روی سینهام. میدانستم حسابی سرخ شدهام. داغیاش را حس میکردم، آنجور که «جری» با چکش میکوبد روی دُم «تام» و نوک دُم او قرمز میشود و ذُق ذُق میکند. همچنان زل زده بود توی چشمهایم انگار که دارد تهوتویم را در میآورد یا شاید بالا و پایینم میکند، ببیند حرف دلم را زدهام یا دارم دستش میاندازم؟ البته حالتش تا حدودی هم شبیه فکر کردن بود. فکر کردن؟ فکر کردن به چه؟ شاید به این که چطور دست به سرم کند؟ یک جواب سر بالا بهم بدهد و راهش را بکشد و برود، البته بدون این که به غرورم لطمه بزند. شاید هم بخواهد داد و بیداد راه بیندازد اما نه، یک چنین دختر اصیلی هیچوقت کولیبازی درنمیآورد یا این که بخواهد فحش بدهد و اینجور ادا، اطوارهای مخصوص آدمهای سطح پایین. حتی بقدری باشعور بود که میدانم درک میکرد ممکن است در طول روز پسرهای زیادی عاشقش شوند و وقت و بیوقت ازش بپرسند ازدواج کرده یا نه؟ برای نشان دادن عجلهام هم که شده به ثانیه شمار چراغ راهنمایی نگاه کردم و با یکجور خودشیرینی خاص اینگونه موقعیتها زود چشمهایم را برگرداندم سر جای اولش. بیستوچهار ثانیه مانده بود تا سبز شدن و من هنوز منتظر یک تغییر توی حالت چشمهای او بودم. با همان وقار کُشنده رد نگاه مرا گرفت تا تابلوی ثانیه شمار و از همان راه رفته، برگشت روی صورتم، سُر خورد تا روی سینهام و همینطور رفت پایین تا سنگفرش کف پیادهرو. در ادامه خودش را رو به عقب کش داد، سرش را بالا آورد و لبخندی زد که اگر بگویم حاکی از تاسفش بود، به نظر میرسد دارم از خودم تعریف میکنم اما واقعا اینطور بود. در نهایت هم دست چپش را بالا آورد تا حلقهی الماسنشان مخصوص نامزدها را توی انگشت لعنتیِ یک مانده به آخرش بینم. به همین سادگی. صدای بوق ممتد چند ماشین شنیده می شد. چهار، پنجتایی گیر کرده بودند پشت شورولت. چراغ سبز شده بود و اگر نمیرفتم سراغ ماشین، ممکن بود یکی از آن دیوانهها بزند به سرش و بکوبد بهش، داغانش کند، ضمن اینکه دیگر کاری نداشتم، بکنم. شریک کس دیگری بود و کاریش هم نمیشد کرد. خودم را جمع و جور کردم؛ «یک انسان متمدن توی چنین موقعیتی چه کار باید بکند؟» و خب مشخصاً از اینکه مزاحمش شده بودم، عذر خواستم. صدایم میلرزید و من از این موضوع بدم میآمد. سعی کردم برای ادامهی خداحافظی صدای صافتری داشته باشم اما نشد. به خاطر این مسئله تحت تاثیر قرار گرفت. هر طور که بود کلمهی خداحافظ را گفتم و دویدم وسط خیابان. تصمیم گرفتم سوار ماشین که شدم دیگر بهش فکر نکنم، دستکم تا وقتی که برسم فیلا واش یا جایی که آن همه ماشین نداشته باشد. آن وقت بنشینم و اتفاق افتاده را برای خودم تحلیل کنم، قانع شوم که همه چیز تمام شده و بعد بروم سراغ بقیهی زندگیام. درِ ماشینم را که باز کردم، ناخودآگاه سرم را چرخاندم سمت پیادهرو، شاید به امید تماشای آخرین تصاویر از زن باوقاری که قول انگشت یکی مانده به آخر دست چپش را به مرد دیگری داده بود. هنوز همانجایی که داشتیم حرف میزدیم، ایستاده بود و داشت صدایم میزد! دستش را با تقلا برایم تکان میداد، جوری که انگار کار مهمی باهام دارد. لبهایش مدام در حرکت بودند. چرا نمیشنیدم چه میگوید؟ زیر چشمی نگاهی انداختم به رانندهی جاکش ماشین عقبی. سوار یکی از آن آشغالهای کُرهای شده بود. توجهم را که دید، حتی به خودش زحمت نداد سرش را بیاورد بیرون. همانطور پشت فرمان یک چیزهایی بلغور میکرد و دو دستش را حواله میداد سمت من. از این شسته، رُفتهها بود که قطعا جرأت فحش دادن نداشت، فقط اعتراض میکرد؛ اینست که میگویم جاکش بود! باید برمیگشتم به پیادهرو؟ شورولت را چه میکردم؟ اگر رانندهی ماشین عقبی با همهی سوسول بودنش، میزد به سیم آخر و میکوبید بهش چه؟ مگر به جانم بسته نبود؟ شاید نبوده که ماشینهای در حال حرکت را یکی، یکی دریبل زدم و دویدم سمت پیادهرو. خیالم راحت بود که آنجاست و مرا میبیند که دارم برمیگردم پیش او، اینست که همهی حواسم را داده بودم به ماشینهایی که برای عبور از تقاطع توی سیودو ثانیهی باقیمانده با هم مسابقه گذاشته بودند. سرعت حرکتم را با سرعت بالای ماشینهای در حال عبور هماهنگ کرده بودم تا هر چه زودتر برسم به پیادهرو که نگاهم با نگاه نگرانش تلاقی کرد. دستش را مشت کرده بود جلوی دهانش انگار که دلشوره دارد اسبش توی پیست کلهپا نشود. چشمهایش کوچکترین حرکات مرا میپاییدند، چشم هایش؟ بله، چشمهایش و آن نگاه متفاوت، خاص و درگیرکننده. اگر زن بودم، رد خور نداشت که توی دو ثانیه میفهمیدم ته دلش چه میگذرد؛ زنها خبرهی این کارند، من اما توی آن هیر و ویرِ زمان و مکان فقط میتوانستم یکسری برداشتهای حسی گنگ داشته باشم از نگاهی که انگار سالهاست باهاش آشنایم. فقط میتوانستم این را بفهمم که همه وجودش اضطراب است، جز چشمهایش و آیا این عادی بود؟ به یکباره وا رفتم، ایستادم. دستهایش را به التماس پیش آورد و بیاختیار جلو دوید که مراقب باشم. چرا ایستادم؟ دست خودم نبود و همین که ایستادم یک کامیونت از راه رسید و کوبید بهم. سرم گرم و سنگین شده بود. فکر میکنم خون از چند جایش فواره میزد. چشمم سیاهی میرفت اما نگاه از او برنمیداشتم. دیدم که سراسیمه به سمتم دوید، همانجا وسط خیابان کنارم نشست، دستهایش را گرفت دور صورتم و فریاد زد: «زندهاس، کمک کنین. لطفا کمک کنین» گریه هم میکرد؟ شوری نوک زبانم مال اشکهای او بود یا خون خودم؟ خون مگر شور است؟ هیچکدام از ما هیچوقت لحظههای آخر زندگی را تجربه نمیکنیم مگر این که بهش برسیم، البته ممکن است پیش بیاید که توی موقعیتهایی مثل آنچه من گرفتارش بودم، فکر کنیم داریم لحظههای آخر زندگیمان را سپری میکنیم، آن موقع است که باید تصمیم بگیریم آن لحظات را صرف چه کاری بکنیم و من بدون توجه به دردی که داشتم، بدون توجه به نگرانیام برای کوروِت و حتی بدون این که یاد خدا بیفتم و احتمالا بخواهم از گناهانم بگذرد یا زنده نگهم دارد، تصمیم گرفتم با ارزشترین لحظههای زندگیام را صرف تماشای دختری بکنم که عاشقش شدم و وقت نشد بفهمم طرف ریگی به کفش دارد یا نه!/ [ دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 16:9 ] [ گنگِ خواب دیده ]
آزمایش عجیب و جذاب علمی-روانشناسی
تاریخچه علم پر است از نقش و نگارههایی که دانشمندان با انجام فعالیتهای مختلف به آن رنگ و لعاب دادند. آزمایشها یکی از جذابترین بخشهای علم هستند که چهره اصلی مفهوم زندگی و قاعده پشتاش را برای ما به نمایش در میآورند. قوانینی که بر دنیای واقعی حکومت حالا از مقدمه چینی بگذریم و بریم سروقت لیستی از آزمایشات که در حوزه علم روانشناسی و پزشکی صورت گرفتند. آزمایشاتی که بیشتر رفتار ما در موقعیتهای مختلف را توجیه میکند. قطعا تعداد این آزمایشات کم نبوده و تاریخچه علم بیشمار تست و آزمون به خود دیده. ولی لیست پایینی لیسیت از آزمایشاتی هست که به راحتی در اینترنت یافت نمیشوند ولی دارای روند جذاب و نتیجه عمیقی هستند. لیست بدون هیچ الویت خاصی نوشته شده و اعدادگذاری صرفا برای شمارش و تمایز آزمایشات است. برای مطالعه بیشتر، منابع در انتهای مطلب آورده شدند. اگر نظری، نقدی داشتید یا آزمایش جذاب دیگری میشناختید، حتما در قسمت کامنتها به اشتراک بذارید. آزمایش تصادف | آزمون اندازه خطوط : منطق ظاهربین
روند آزمایش تصادف به این شکل بود که اسلایدهایی از تصادف ماشین به شرکت کنندگان نشان داده شده و سپس از آنها پرسشهایی از روند برخورد پرسیده میشد. تحقیقات نشان دادند که اگر فعل استفاده شده در سوال متفاوت باشد میتواند حافظه ما از اتفاق را به طور کلی عوض کند. این تحقیق نشان میدهد که حافظه را میتوان به راحتی با تکنیک پرسش دستکاری کرد. به این معنی که اطلاعات جمعآوریشده پس از رویداد میتواند با حافظه اصلی ادغام شود و باعث یادآوری نادرست یا حافظه بازسازیکننده شود. در آزمون اندازه خطوط به گروهی از شرکتکنندگان عکس خطوطی نشان داده شده و از آنها میخواستند مشخص کنند که کدامین خط از همه بزرگتر است. نکته آزمون در جایی بود که در از میان این گروه چند نفره فقط یک نفر شرکتکننده واقعی بود. بقیه افراد سیاه لشکر از سوی محققین بودند. سیاه لشکران از روی عمد انتخاب اشتباهی داشتند اما به صورت ناباورانهای در عمده دفعات شرکتکننده واقعی هم به چاله میافتاد و مثل دیگر همگروهیانش خط اشتباه را انتخاب میکرد.(از این آزمایش با عنوان «هم نوازی اَش» هم یاد میشود) نتیجه: به طور کلی تصمیمات و نگرش ما دستخوش بسیاری از معیارها و عوامل میشوند. عملا منطق انسانی خود شناور بوده و مفهوم حقیقت میتواند در حافظه تغییر کند.
آزمایش درخواست کار عجیب : رهرو آنست که آهسته و...
اگر قورباغه را توی آب بذارید و آب را آرام آرام گرم کنید....
تاحالا پیش خودتان فکر کردید چرا سطح شیب دار راحت تر از پله است؟ این آزمایش با تلفن کردن به خانمهای خانهدار صورت گرفت. به این شکل که افراد به 6 گروه تقسیم میشدند. در گروه اول با اولین تماس از آنها درخواست تلفنی حضور چند کارشناس در محل خانه، برای کارشناسی محصولات و لوازم خانگی صورت میگرفت. گروه دوم در تماس اول صرفا صحبت تلفنی و سه روز بعد، در تماس دوم درخواست حضور داده میشد. در گروه سوم، چند روز بعد و در تماس تلفنی سوم درخواست حضور پرسیده میشد؛ و به همین شکل به گروه اخر، پس از 6 بار صحبت تلفنی، در تماس ششم درخواست حضور داده میشد. پاسخها شگفت انگیز بود. در حالی که فقط 13 درصد از گروه اول با حضور کارشناسان موافقت کرده بودند؛ از گروه آخر 71 ، گروه پنجم 67 ، چهار 52، سوم 33 و دوم 20 درصد موافق بودند. البته تحقیق مشابهای روی مردان با مضمون درخواست نصب پوستر تبلیغاتی کوچک تا بزرگ بر روی درب خانه شکل گرفت که نتیجه یکسانی داشت. نتیجه : سطح شیب دار مجموعهای قسمت قسمت شده از پله است که بالا رفتن از آن احساس نمیشود. برای انجام کارهای عجیب و بزرگ باید آنان را قسمت قسمت کرد. نتایج تحقیقات نشان دادند که انجام کارهای کوچک، فرآیند انجام کار بزرگ را راحت میکند. آزمایش نقطه آبی: راحتی محض دست نیافتنی است
تانتالوس الهه یونانی که دستش رو به سوی هرچیزی دراز میکرد آن چیز دور میشد
در این آزمایش داوطلبین به اتاقک کامپیوتری با نمایشگر میرفتند. در نمایشگر هزاران نقطه به رنگ بنفش و در زمان خاصی چند نقطه آبی نشان داده میشد. شرکتکنندگان با توجه به نمایشگر باید حضور نقطههای آبی را با دکمه نقطه آبی و خلاف آن را نیز اعلام میکردند. نمایشگر پویا بود و در هر لحظه تعداد نقاط فرق میکرد. محققان متوجه شدند که وقتی بیشتر، نقطه های آبی را نشان میدهند همه دقیقاً میتوانند تشخیص دهند که کدام نقطهها آبی هستند و کدامها آبی نیستند. اما همین که محققان تعداد نقطههای آبی را محدود میکنند و بیشتر رنگ بنفش را نشان می دهند، داوطلب ها نقطه های بنفش را با آبی اشتباه میگرفتند. نتیجه: اگر خلافها به مرور زمان کم شوند، کم کم خلاف هایی را تجسم میکنیم که در حقیقت خلاف نیستند. نقطه آبی نشان میدهد که مهم نیست محیط اطراف ما تا چه اندازه ایمن باشد، هرچه بیشتر به دنبال موارد تهدیدآمیز بگردیم بیشتر آنها را پیدا می کنیم. هرچقدر هم دنیا راحت باشد باز هم چیزی برای ناراحتی وجود دارد. آزمایش هیولا : اثر تعریف و سرزنشجانسون روانشناسی بود که ظالمانه 22 کودک بیسرپرست را مورد آزمایش قرار داد. تعدادی از کودکان درگیر لکنت کلام بودند که در این آزمایش قرار بود به دو دسته با رویکرد تعریف و دسته دیگر با رویکرد سرزنش درمان شوند. در این آزمایش کودکان سخنرانی انجام میدادند و نسبت به اجرای آنها انتقاد صورت میگرفت. گرچه در گروه انتقادی که تعریف و تمجید بود، بهبود نسبتا کمی در لکنت کلام صورت گرفت ولی کودکان گروه دیگر که مرود سرزنش و تهدید و خشونت کلامی شده بودند بشدت سرافکنده شده و دچار بیماریهای روحی شدند. حتی بخشی از آنان در بزرگسالی نیز مشکل لکنت کلام داشتند. بعدها بدلیل غیرانسانی بودن آزمایش دانشگاه محل اجرا عذر خواهی کرده و پیگیری لازم را انجام داد. نتیجه: گرچه تعریف کردن چیزی میتواند اثر کمی در بهبود آن نقش ایفا کند ولی عمدتا سرزنش و خشونت قرار نیست بهبود و نتیجه خوبی را به همراه داشته باشد . که حتی ممکن است اثر منفی هم بگذارد. آزمایش میلک شیک: طغیان حسرت
شخصیت داستانی که مجموعهای از درد و رنج محدود شده بود در آزمایش میلک شیک یا معروف به پولیوی مقدار گسیختگی عصبی ما را نشانه میگیرد. داوطلبین به صورت رندوم سه گروه میشوند: داوطلبان گروه A یک لیوان آب ، گروه B یک لیوان میلک شیک و گروه C دو لیوان میلک شیک مصرف کردهاند. سپس به اتاقی دیگر برده میشوند تا نظرشان را درمورد طعم بستنی بدهند. ولی در واقع محققان به دنبال مقدار بستنی مصرفی از سوی آنان هستند. مقدار مصرف بستنی در افراد عادی به صورت A>B>C بود. ولی در افراد که رژیم غذایی داشتند مقدار مصرف به صورت B>A>C بود. افرادی که رژیم ندارند خودشان را تحت کنترل حس نمیکنند و به آن مقداری که نیاز دارند میخورند و به حس سیری واقعی می رسند و از خوردن بیشتر امتناع میکنند. ولی در بین رژیم داران، وقتی که گروه A را بررسی می کنیم رژیم غذایی آنها نمیشکند و مقدار کمی از بستنی را میخورند چون میخواهند رژیمشان را حفظ کنند. گروه C چون حجم میلک شیکی که خورده بودند زیاد بود، به سیری رسیده بودند. اما نکته جالب توجه در آزمایش پولیوی فقط گروه B است! از سمتی حس سیری کامل نداشتند از سوی دیگر رژیمشان را شکسته بودند. به همین دلیل، این افراد وقتی که میخواستند، بستنی بخورند، بیشترین حجم بستنی را میخورند . این گروه بستنی بیشتری میخورند چون از نظر روانی نقطه سیری آنها دیرتر اتفاق میافتد که به این حالت خوردن مستگونه میگویند. نتیجه: در واقع حسرتهای ما بر روی مقدار رضایت ما اثر گذارند. سقف رضایت حالت عادی پایینتر است از سقف رضایتی که در هنگام شکستن محدودیتها داریم . یعنی مثلا ممکن پس از شکستن رژیم، مقداری غذا مصرف کنیم که در حالت عادی نمیکردیم. آزمایش شوک و سگ: ناتوانی آموخته شده
فیلی بسته شده به یک صندلی ساده مارتین سلیگمن و همکارانش برای آزمایش شرایط درماندگی آموخته شده تعدادی سگ را در قفس گذاشتند و به آنها شوک الکتریکی دادند. سگها امکان فرار کردن از شرایط موجود را نداشتند. بعد از چند نوبت وارد کردن شوک، حتی اگر راهی هم بود، سگها دیگر تلاشی برای نجات خود نمیکردند و به جای تلاش برای فرار کردن، واکنشی نشان نمیدادند. این نوع از درماندگی در سگها ریشه در تلاشهای شکست خورده آنها دارد که به نوعی نتوانستن را تبدیل به یک باور میکند. این رفتار در انسانها هم پیدا میشود: افراد این نشانهها را در واکنش به تجربیات قبلی نشان میدهند که در آنها، دیگران باعث شدند احساس کنند قدرت کنترل کردن سرنوشت خودشان را ندارند. نتیجه: بسیاری از ناتوانی و درماندگیها ریشه در شکستهای قبلی ما دارد. حتی اگر فرصتهای جدیدی به وجود آمده باشد، باورهای قبلی با فعالیت و صرف انرژی مجدد در تضاد هستند.
آزمایش شوک خودخواسته: درد بهتر از بی حسی
تاحالا فکر کردید چرا اصلا فلفل میخوریم؟ آزمایش از این قرار بود که داوطلبین را با نوعی شوک که به اندازه یک نیشگون ساده یا دردی نزدیک به تیرکشیدن دندان آشنا کردند. تمامی آنها اعتقاد داشتند تجربه خوشایندی نبوده و علاقهای به تجربه دوباره آن ندارند. در مرحله دوم شرکت کنندگان به صورت انفرادی در اتاق با شوک قبلی قرار داده میشدند. از آنها خواستند در مدت 6 الی 15 دقیقه فقط به افکار مثبت فکر کنند. ولی حدود دو سوم مردان و نزدیک یک سوم زنان به خودشان شوک وارد کردند! در یک مورد یک از شرکت کننده ها به خودش بیش از ۱۹۰ بار شوک وارد کرد بطور متوسط مساوی است با هر ۶ ثانیه یک بار! نتیجه : در بیشتر موارد انسان مشغولیت دردآور را به بیکاری ساده ترجیح میدهد.
آزمایش مارشمالو : گر صبر کنی....
سکانس معروفی از فیلم Shawshank Redemption- پس از کنار زدن پوستر آزمایشی که بر روی کودکان 4-6 ساله انجام گرفت تا مقدار صبر آنها برای خوردن مارشمالو را اندازه بگیرد. کودکان با مارشمالو در اتاقی قرار میگرفتند و به آنها گفته میشد میتوانند آن را بخورند ولی اگر فقط 15 دقیقه دست نگه دارند، مارشمالوی دومی به آنها داده میشود. نتایج بررسی 600 فرد در طی چندین سال نشان داد کودکانی که صبر بیشتری به خرج دادند، آینده درخشانتر، بدن سالمتر و زندگی بهتری دارند. البته آزمایشهای متنوعی هم نشان دادند این اثر فقط ژنتیکی نیست و بخشی از آن به عوامل مختلفی مثل تربیت بستگی دارد. نتیجه: خودکنترلی معیاری اکتسابی است که در موفقیت و آینده ما بسیار اثر گذار خواهد بود. آزمایش سکهها: نظریه بازیحال پس از مطالعه 9 آزمایش مختلف وقت آن رسیده یکی از آنها را در دنیای وب تجربه کنید. :
تکامل اعتمادیک راهنمای تعاملی برای نظریه بازی درباره اینکه چرا به یکدیگر اعتماد میکنیم hamed.github.io
[ دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 15:59 ] [ گنگِ خواب دیده ]
امروز زيباترين زن زندگيم را ديدم!
Amedeo Modigliani. Woman with Blue Eyes (1918) با او قرارى در خيابانى داشتم و وقتى كه نشست، انحناهاى طبيعى تَنَش نيمكت سنگى را مثل رودى آرام لمس كردند، با چشمهاى كنجكاوش نگاهم كرد. [ دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 15:4 ] [ گنگِ خواب دیده ]
این روزها فصل خریــــد است [ دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 15:1 ] [ گنگِ خواب دیده ]
۵۰ روزنه جدید به زندگی
[ دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 14:58 ] [ گنگِ خواب دیده ]
از کی آدمها اینقدر خسته شدند؟آیا تا به حال احساس کردید که انرژی و انگیزه لازم برای انجام کارهای روزانهتون رو ندارید؟ این روزها کم و بیش همه ما از خستگی غر میزنیم! از اینکه زیاد کار میکنیم و یا به بازنشستگی زودهنگام نیاز داریم! با وجود ابزارهای مختلفی که برای تسهیل کارها در اختیار ما قرار گرفته، این حجم از خستگی از کجا میاد؟ پیشتر در خصوص خستگی حاصل از فرسودگی شغلی، انگیزههای ما برای کار کردن و اهمیت وجود معنا در کار صحبت کردیم. اینجا هم قرار به طور تکمیلی به همون مسائل با اندکی تغییر زاویه دید بپردازیم.
کار یکی از بخشهای مهم زندگی ماست. فعالیتی که ما بخش زیادی از روز مشغول به انجام اون هستیم. خستگی که در بین ما وجود داره این باور رو برای ما رقم زده که انگار ما بیشتر از مردمِ هر دورهی دیگری از زمان مشغول به کار هستیم. بررسی آمار مربوط به 150 سال گذشته در کشورهای مختلف نشان میده که مردم کمتر از قبل کار میکنند. کمتر کار کردن به این معنیه که ما وقت بیشتری برای خانواده، سفر کردن، کتاب خوندن، آموزش و ... داریم.
چه عواملی در دنیای امروز هست که در عین حال که ما ابزارمون بیشتر شده داریم بیشتر خسته میشیم؟ در منابع، موارد متفاوتی جهت ایجاد و تشدید خستگی مطرح میشه که دوتا از اونها توجه من رو جلب کرد. خستگی حاصل از تصمیمگیری یک روز صبحِ خودمون رو اگر در نظر بگیریم، میبینیم از لحظهای که از خواب بیدار میشیم تا شب که مجدد میخوابیم صدها انتخاب پیش رومون قرار داره. از اینکه صبحانه چی بخوریم؟ چه رنگی رو برای لباس پوشیدن انتخاب کنیم؟ کدوم لباس رو بپوشیم؟ با چه وسیله نقلیهای تا محل کار بریم؟ ناهار چی بخوریم؟ اگر مسیرمون به فروشگاههای موادغذایی بخوره که دیگه هیچی!! برای انتخاب هرچیزی چندین گزینه پیش رومون داریم! محققین به این نتیجه رسیدهاند که یکی از عواملی که خستگی رو در ما تشدید میکنه همین انتخابهای متعدد روزانه است.
یکی از علتهایی که استیو جابز همیشه تیشرت مشکی و شلوار جین آبی تنشه یا زاکربرگ اون تیشرت معروف طوسی رو میپوشه میتونه همین باشه. خستگی از همدلی هر روز با تعداد زیادی اخبار منفی و ناراحت کننده در سایتها، شبکههای اجتماعی و ... مواجه میشیم. تو همین چند ماه اخیر چندین بار خبر آتشسوزی در جنگلهای زاگرس، تالاب انزلی، کردکوی و ... شنیدیم. تکرار این اخبار منفی و حجم بالای اونها میتونه مارو از همدلی کردن خسته کنه و علاوه بر اینکه به مرور زمان به این اخبار عادت میکنیم و امکان داره نسبت بهشون بی تفاوت بشیم، بلکه میتونه موجب افزایش خستگی ذهنی و کاهش توان ما بشه. چطوری فرمون خستگی رو دست خودمون بگیریم؟ با اطلاع و آگاهی به علل ایجاد خستگی، میتونیم فرمون روان خودمون رو به دست بگیریم تا کمتر در معرض قرار بگیریم. از جمله مواردی که میتونه در مدیریت خستگی کمکمون کنه: خواب کافی زندگی متعادل تعیین پاداش دقیق اشتیاق داشتن به انجام هر کار توجه به پیشرفتهای ریز طول مسیر گنجنیه تجربیات خوب ماندگاره (هزینه کنیم برای تجربه کردن) کار رو برای خود کار انجام بدیم و در لحظه از انجامش لذت ببریم [ دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 14:45 ] [ گنگِ خواب دیده ]
آن چیست که تنگــ شده دل است برای تـــو، و جهــــان است برای من... [ دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 13:41 ] [ گنگِ خواب دیده ]
[ دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 13:35 ] [ گنگِ خواب دیده ]
هوای مردن… بیخ گوش من است…! همان جایی که روزی… رد نفس های تو بود….! [ دوشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 13:33 ] [ گنگِ خواب دیده ]
اکو، نارسیوس و گل نرگسداستان امشب در دورانی اتفاق افتاده که عدالت در جهان، تنها به مفهوم خواسته و اراده و تصمیمات خدایان بوده. تا حالا در مورد نارسیوس و گل نرگس چیزی شنیدید؟ میدونید که انعکاس صدا، اکو، روزی موجودی زنده، از گوشت و خون و پوست بوده؟ همراه امشب قصهی من باشید:
اکو و نارسیوس زئوس، خدای خدایان بود، و به همان میزان، بیبند و بارترین و خائنترین خدایان در عهد و پیمان زناشویی. از آنجا که طنز روزگار پایان ندارد، همسرش هرا، ملکه خدایان، الهه خانواده بود. کسی که بیشتر از هرکس به داشتن یک خانواده ایدهال بها میداد. و همسر زئوس بودن، چه زجری بود برای هرا. روزی از روزها، زئوس مثل همیشه به دنبال هوا و هوس خودش از المپ - قلعه خدایان - بیرون زد. آن روز هوای لدا را در سر داشت، ملکه اسپارت که به او روی خوش نشان نمیداد. شاید باید تبدیل به قو میشد و از این طریق لدا را میفریفت؟ اکثر زنان پرندگان را دوست داشتند. هرا هم عاشق دارکوب بود. در فکر و خیال خودش بود که متوجه چیزی شد. هرا در تعقیبش بود. برای دیدن لدا عجله داشت و حوصلهی سر و کله زدن با حسادتهای هرا رو قرنها پیش از دست داده بود. به دور و بر نگاه کرد. کوهستان بود. الههی کوهستانی را در نزدیکی دید. اسمش چه بود؟ اکو؟ اکو رو صدا کرد و دستوراتش را بهش داد. الهههای کوهستان، دریاچهها، درختان، که بهشون «نیمف» گفته میشد موجودات قویی نبودند. نهایت توانشون موندن در حوزهی استحفاظیشون و مراقبت از طبیعتی بود که بهشون تعلق داشتند. شاید نوعی طبیعتبان. اکو چارهای غیر از رعایت دستورات زئوس نداشت. زئوس شاهش بود. فرماندهاش بود. صاحبش بود. زئوس رفت و اکو ماند. ماند تا هرا در تعقیب زئوس به آنجا رسید. اکو را دید. از او پرسید: زئوس به کدام سمت رفت؟ اکو از هرا میترسید، از دروغ گفتن بیزار بود، و تمامی این ماجرا هیچ ربطی به او نداشت. اما گوش ندادن به دستورهای بالاتر عواقب دارد. اکو از عواقب بیشتر از هر چیزی میترسید. اکو دروغ گفت. به هرا مسیر اشتباهی گفت، و نشانهی اشتباهی. هرا رفت، اما خیلی سریع فهمید که به بازی گرفته شده. برگشت، و ترکش تمام خشمی که قرنها از زئوس و رفتارهایش داشت، با شدت تمام به اکو برخورد کرد. هرا اکو را نفرین کرد. نفرین کرد تا محو و ناپدید شود، و از او تنها یک صدا در کوهستان باقی بماند که غیر از تکرار حرف دیگران، قادر به گفتن چیزی نیست. اکو زنده بود، احساس داشت. جسم داشت، اما دیگر دیده نمیشد. وجودش شد تکرار حرفای دیگران. صرفا چون به دستور زئوس، حرف او را تکرار کرده بود. چه کار دیگری میتوانست بکند؟ اگر از دستورات زئوس سرپیچی کرده بود، عاقبت بهتری داشت؟ خدایان بخشنده نیستند. هرگز نبودهاند. اکو روزها در کوهها میگشت. از سایر موجودات تا حد ممکن دوری میکرد. تا کسی اون را نمیدید، احساس نمیکرد که دیگر جسم ندارد. تا کسی او را نمیشنید، احساس نمیکرد که صدا ندارد. اما این شرایط ادامه پیدا نکرد. روزی، اکو نارسیوس را دید، و دردی در طرف چپ سینهاش احساس کرد. اکو عاشق شده بود. نارسیوس از زیباترین موجودات جهان بود.پیشبینی کرده بودند که تا هنگامی که صورت خود را نبیند، عمری دراز خواهد داشت. نارسیوس هرگز صورت خود را ندیده بود، اما عشق دیگران را دیده بود. این که همه با یک نگاه عاشق او میشوند. و همین موضوع، او را از عشق سیر و نسبت به عاشقان سنگدل کرده بود. اکو عاشق نارسیوس شده بود. نتوانست از او دوری کند. دلش میخواست دوباره دیده شود، شنیده شود، لمس شود. نارسیوس صدای پایش را شنید. پرسید: «کسی اینجاست؟» اکو ناامیدانه تلاش کرد: «کسی اینجاست» دیگر نتوانست تحمل کند. به سمت نارسیوس دوید و بازوانش را دور او حلقه کرد. نارسیوس وجود اکو را احساس کرد. اندامی که او را در برگرفته بودند رو احساس کرد. به خود لرزید. چندشش شد. فریاد زد: تو یک زن هستی! من از زنان بیزارم! به من دست نزن! با تمام قدرت خود اکو را از خود جدا کرد و محکم به سویی پرت کرد. بعد، بدون نگاهی به پشت سرش، شتابان دور شد. آفرودیته، الهه عشق و زیبایی، در آن لحظه رنج اکو رو دید و سراسر خشم شد. چه چیزی برای خدای عشق مقدستر از خود عشق است؟ و حالا نارسیوس به عشق پاک اکو بیحرمتی کرده بود. روی او دست بلند کرده بود. خدایان بخشنده نیستند. هرگز نبودهاند. آفرودیته نارسیوس را نفرین کرد. نارسیوس به سمت خانه به راه افتاد، اما هرگز به خانه نرسید. چرا که در مسیر خود، چشمش به آبگیری افتاد. به آبگیر نزدیک شد، و چهره خودش را در آن دید. چهرهای که همه عاشقش میشدند. چهرهای که حتی خود نارسیوس هم عاشقش شد. نسخه دیگری از این داستان وجود داره، که در اون یکی دیگه از عشاق نارسیوس که دست رد به سینهاش خورده بود، داد دل خودش رو پیش نمسیس میبره. نمسیس در اساطیر یونان الهه انتقامه. الهه قصاص و عدالت ( آیا قصاص، عدالته؟) در این نسخه از داستان، نمسیسه که نارسیوس رو نفرین میکنه. اما در نهایت، آفرودیته یا نمسیس، چه اهمیتی داره؟ نارسیوس نفرین شده بود. عاشق شده بود. و غیر از در آغوش کشیدن و بوسیدن فردی که در آبگیر میدید، چیز دیگری نمیخواست. زندگی همان یک لحظه و همان یک چهره بود. چهرهای که نارسیوس بارها لب به آب زد تا شاید بتواند از او بوسهای بگیرد. چه برسر نارسیوس اومد؟ آگاهانه و از غم نرسیدن به معشوق خودکشی کرد؟ یا تنها راه وصال معشوق رو در پرتاب کردن خودش در آغوش او دید؟ نارسیوس غرق شد. در حالی که اکو بیصدا و اشکریزان جان دادن او را نگاه میکرد. آپولو (خدای موسیقی، پزشکی، تیراندازی، خورشید و ...) صحنه را دید. خدایان بخشنده نیستند، هرگز نبودهند. اما آپولو نیز هوا و هوس خود را داشت. آپولو به همان اندازه که عاشق زنان زیبارو بود، مردان زیبا را هم دوست داشت، و نارسیوس از زیباترین مردان فانی محسوب میشد که آپولو در طول قرنها دیده بود. و آپولو، نارسیوس را در هیبت گل نرگس، به جهان بازگرداند. گلی که هنوز سر به زیر است و در زیر پای خود به دنبال آبگیری میگردد که معشوق خود را برای اولین بار در او دیده است. گلی چشم انتظار، عاشق، و پر از حسرت دیدن دوباره معشوق. و اکو؟ اکو هنوز در کوهستان سرگردان است. دیده نمیشود، شنیده نمیشود. مگر این که شما با صدای بلند با او حرف بزنید. آن وقت است که اکو خواه ناخواه به صدا در میآید و انعکاس صدایتان میشود. و کاش، گاهی هم کسی در کوهستان بخندد. دل کوهها برای شنیدن دوباره صدای خنده الههیشان تنگ است. [ یکشنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 15:54 ] [ گنگِ خواب دیده ]
صیادی و من ماهی زنجیر به تورت
[ یکشنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 15:5 ] [ گنگِ خواب دیده ]
دلم میخواست بهتر از اینی که هست سخن میگفتم [ شنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 18:17 ] [ گنگِ خواب دیده ]
عــاشقــانه هــایی که برایت مینویسم [ شنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 18:15 ] [ گنگِ خواب دیده ]
دیـــوانگی ها گــرچه دائم دردسـر دارند [ شنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 18:14 ] [ گنگِ خواب دیده ]
دین هخامنشی
بخش های جدیدتر اوستا از ایزدان و ایزدبانوان بسیاری نام می برد که قربانی می پذیرند. این وضعیت در بخش های قدیمی تر با چنین شفافیتی بیان نشده، فقط نام برخی ایزدان در این رابطه آمده است (برای نمونه، در Boyce 1975, p. 195; Skjærvø 2011c, pp. 344-45). «بزرگترین ایزد» البته اهورامزدا است، ولی پادشاه در عالم بالا یاری گران دیگری نیز سراغ می کند: «اهورامزدا مرا یاری رساند، نیز سایر ایزدانی که هستند» (DB §63; Kent 1953, p. 132; Schmitt 2009, p. 83; Skjærvø 2011a, p.231; Boyce 1992, p. 126: “divine helpers”) (کلنز Kellens 1994, p. 124 گزاره «که هستند» را هم ارز با «آن موجودات» در تفسیر اوستا در نظر می گیرد که به گمان او شامل همه ایزدان خیر و شر می شود، ص. 117). گفته هایی از این دست باعث می شوند فرضیه یگانه پرستی داریوش مسئله ساز شود. بویس (1982a, p. 83, n. 16) این حرف داریوش را «ترجمه اکدی» می داند و رد می کند، درحالی که حرف او با متنی که بستر آن است همخوانی کامل دارد، چون در این متن داریوش صفت خود را با صفت آنان که به اردوی غیر پیوسته اند مقایسه می کند: «به این خاطر اهورامزدا مرا یاری رساند، نیز سایر ایزدانی که هستند، زیرا من به اردوی اهریمن نپیوستم، من دروغگو (دروجَنَه) نبودم» (درمورد بحث بر سر اصلاح دینی زرتشت در راستای یگانه پرستی، نک. به Herrenschmidt 1987 و نیز Skjærvø 2011c, pp. 321-28).
منابع باستانی غیرفارسی شواهد بیشتری در این زمینه به دست داده اند. در نامه های ارامی، علاوه بر مزدا – یزنا [کذا] «آن که برای (اهورا)مزدا قربانی می کند» و میترا – داتا «(فرزندی که) میترا داده»، میترا – یزنا [کذا] «آن که برای میترا قربانی می کند» و میترا – پاتا «آن که میترا نگهدار اوست» به نام هایی مانند هوما – داتا «(فرزندی که) هوم (ایزد نوشیدنی مقدس هوم) داده» و آرما(ن)تی – داتا «(فرزندی که) آرامیتی (سپنتا، اوستایی)، دختر اهورامزدا و ایزدبانوی زمین و یکی از امشاسپندان (جاودانگان جان بخش) داده» نیز برمی خوریم (در همین زمینه نک. به Schmitt 1991b).
در کتیبه های عیلامی سپنتا آرامیتی (اسپندارامیتی؛ Razmjou 2001) را در کنار میترا، نریسانگا (نیریه سانگا در اوستا) و ارتانا فره ورتی (اشونام فره وشی، اوستایی) می بینیم که در اصل «ارواح (ازلی) درستکاران» هستند. همین کتیبه ها از هدیه های تقدیمی به ایزدان غیرایرانی مثل هومبان که ایزدی عیلامی است و نیز دو خدای بابلی یعنی ادد، ایزد هوا، و کای، ایزد زمین، هم یاد می کنند. این که آیا این ایزدان در حقیقت عیلامی بودند یا خدایان ایرانی ای بودند که با نام های دیگر شناخته می شدند، مسئله ای است که نمی دانیم. از این گذشته، رودها، کوه ها، مکان ها، و شهرهای گوناگون ایزدانی به نام خود داشتند که به آنان هدیه تقدیم می شد (Koch 1988, pp. 401-2؛ مقایسه کنید با یسنا در اوستا، سرود 38، بند 3 تا 5، که سرودی است خطاب به آب ها، نک. به Skjærvø 2011a, pp. 44-45).
آیین ها صحنه تقدیم قربانی توسط پادشاه به اهورامزدا نمونه هایی در نقش برجسته های سلطنتی دارد (مرور آنها در Garrison 2013؛ مقایسه کنید با Briant 1996, pp. 259-62). در نقش برجسته های آرامگاه داریوش [نقش رستم] پادشاه را می بینیم که جلوی آتشگاه ایستاده و دست خود را به جانب اهورامزدا دراز کرده است، نقش اهورامزدا در قرصی بالدار بین پادشاه و آتشگاه در هوا معلق است (برای نمونه، Boucharlat 2013, p. 517). این قرص بالدار که همه جا به چشم می خورد (و برگرفته ای مصری است که از راه آشور به ایران رسیده؛ Jacobs 1991) به احتمال زیاد نماد خورشید و اشه است که، بنا بر اوستا، «خورشید را دربر دارد» (خوانوات، یسنا، سرود 32، بند 2)، و اهورامزدا وسط آن ایستاده و حلقه ای می گرداند که شاید نماد سلطنت باشد (چنان که بعدها ساسانیان استفاده کردند، برای نمونه، Canepa 2013, p. 864 fig. 43-5). درمورد نمادپردازی این نقش بسیار صحبت شده: برخی آن را تصویرگر فره وشی پادشاه، روح نگاهبان او، دانسته اند، اما چنین تفسیری در تضاد با این واقعیت قرار می گیرد که فره وشی ها هیچگاه روح نگاهبان توصیف نشده اند و از آنها به عنوان زنان جنگجو یاد شده است (Skjærvø in Alram et al. 2007, pp. 28-29, and 2011a, pp. 18-19)؛ عده ای دیگر آن را نماد خوارنا، ثروت یا شکوه (ولی با معنی و کاربری نامشخص) یا حتا دو نمود مختلف از این معنی تفسیر کرده اند (Shahbazi 1974, 1980) اما این تفسیر نیز تک بعدی است چون هیچ پشتوانه ای در شواهد نوشتاری ندارد (نک. به بحث های مرتبط در Boyce 1982a, pp. 100-5, Stausberg 2002, pp. 177-80؛ درمورد خوارنا نک. به Skjærvø 2011a, p. 18, 2013a, pp. 167-68).
کتیبه های عیلامی گوشه های دیگری از آیین هایی که در تخت جمشید برگزار می شد را نیز برای ما روشن می کنند (Koch 1988). آیین اصلی «لان» (عیلامی) نام داشت، که با داوری از روی حجم عظیم تدارکاتی که برای آن ثبت شده به نظر می رسد تنها آیینی باشد که در مقیاس بزرگ برگزار می شده است. لان اغلب در کنار نام ایزدان آمده، و چون از خود اهورامزدا در این کتیبه ها به ندرت نامی برده شده، فرض معمول این است که لان آیینی برای برترین ایزد بوده و بدین ترتیب نیازی به نام بردن احساس نمی شده، هرچند شواهد بعدی درستی این فرض را زیر سوال می برد. آیین دیگری که از آن یاد شده دائوسا یا «جرعه فشانی» (زائوترا در اوستا و (بغا-) دائوسیا است، «آیین جرعه فشانی (برای ایزدان)» (در این مورد نک. به Boyce 1982b).
موبدان حاضر عبارت بودند از شاتن (عیلامی) یا همان «کاهن» (معمول ترین گروه)؛ مگوشان (مجوسان) که بیشتر در لان شرکت داشتند ولی گاه به طور استثنا در آیین های ایزدان دیگر، مثلن یک رود یا کوه، نیز حضور می یافتند؛ یشتا (یشته در اوستا) یا «قربانی کننده»؛ و آتروَخشا (آتروخشه ارتاکا در اوستا)، که در اصل مسئول آتش بود.
نوشته های ارامی به دست آمده از تخت جمشید از برگزاری آیین هئوما خبر می دهند، از جمله این نوشته ها می توان به حکاکی های روی هاون ها (هاونه، اوستایی) و دسته هاون ها (آبیزهاون) یافت شده در محل اشاره کرد. آیین مزبور همان آیین «قربانی» معروف یسنا در دین زرتشتی است و هسته مرکزی آن آماده سازی و تقدیم عصاره هوم (سومای هندی) و قربانی کردن یک حیوان است (نک. به Stausberg 2004, pp. 306-35؛ مرور کوتاه در Skjærvø 2011a, pp. 34-36).
درمورد نقش برجسته های دیواره پلکان بزرگ کاخ آپادانا، که تصویر نمایندگانی از تمام ولایت های امپراتوری در حال آوردن هدیه برای پادشاه را در خود جا داده است، تا مدت ها گمان می رفت که این نقش ها نمایانگر مراسم نوروز باشند، اما اکنون در این مورد جای تردید وجود دارد. چرا که این نقش ها ممکن است به مناسبت های سنتی – حماسی دیگری نیز اشاره کنند (مقایسه کنید با Briant 1996, p. 198)، از جمله تصویرهایی که می توانند نمایانگر روایتی از روزگار فرمانروایی جمشید هم باشند (مقایسه ای در این زمینه در Skjærvø 2008, p. 504a).
پلشتی و تدفین نخستین شواهد درمورد توجه خاص ایرانیان به مسئله آلوده شدن آب و آتش با «جسم بی جان» و آلوده شدن خاک با مردار را تاریخ نگاران یونانی به دست داده اند، این نگرانی ها به طور آشکار در اوستا و در قسمت ویدوداد مطرح شده که به مسئله آلودگی و پلشتی می پردازد (مقایسه کنید با Skjærvø 2007). از میان برداشتن جسد چالشی ویژه می طلبید، و شاهان هخامنشی شاید به این دلیل برای خود آرامگاه های سنگی در نقش رستم، یا پاسارگاد درمورد کورش بزرگ (Zournatzi 1993)، ترتیب می دادند که خطر آلودگی خاک به کمترین حد برسد (نک. به Russell 1989, Jacobs 2010).
داریوش و خشایارشا و ایزدان بیگانه، دیوان داریوش و خشایارشا هرکدام به سهم خود پرستش ایزدان بیگانه (دیوان) را ممنوع کردند تا مستمسکی برای سرکوب و انقیاد شورشیان محلی در دست داشته باشند، به ویژه عیلامی ها که برای دیوان قربانی می کردند (DB §72, Kent 1953, p. 134, Schmitt 2009, p. 89). خشایارشا به خصوص روی نقش خود در نابود کردن دیودان ها تأکید می گذارد (به لفظ، «دربردارندگان دیو»؛ XPh §4b/5, Kent 1953, pp. 151–52, Schmitt 2009, p. 167, Skjærvø 2011a, p. 129). کاوشگران به پرستشگاه های مختلفی برخورده اند که به دست خشایارشا ویران شده، و نمونه های آن از پارتنون در آتن گرفته تا معبد مردوک در بابل را شامل می شود، با این حال امروزه کمتر کسی به این مسئله اشاره می کند (Gnoli 1993).
خشایارشا در همین فراز می گوید که در محل دیودان ها برای اهورامزدا قربانی کرده و این عمل را به حکم ارتاکا برَزمنی انجام داده است، گفته ای که تفسیرهای گوناگونی از آن وجود دارد (برای نمونه، Boyce 1982a, pp.174-76 و Schwartz 1985, pp. 689-90، Herrenschmidt and Kellens 1993, p.61). پژوهشگران در کلمه ارتاکا معمولن واژه قدیمی ارتا را تشخیص می دهند که اشه اوستایی، نظم کیهانی – آیینی، از آن مشتق شده، و از همین رو ارتاکا را معادل اشات هکا اوستایی به معنای «مطابق با نظم» در نظر می گیرند. مهم ترین تفسیر خلاف این را اشمیت (Schmitt 2000, p.95) ارائه داده که می گوید ارتا ممکن است شکلی از ارتو باشد، که در زبان هندی به زمان اشاره دارد، بدین ترتیب ارتاکا را می توان «در زمان (آیینی) مناسب» ترجمه کرد (در این مورد نک. به Skjærvø 2011d). واژه دوم، برَزمنی، به «آیین (سلوک)» تعبیر شده و هنینگ (Henning 1944) آن را با برهمن هندی مرتبط دانسته است، این تفسیر را معمولن همگان می پذیرند. با این حال شَروو (Skjærvø 2011d) تلاش کرده نادرستی استدلال هنینگ را نشان دهد و پیشنهاد می کند برزمنی به «در بلندا» ترجمه شود، بدین ترتیب کتیبه چنین خوانده می شود که «من برای اهورامزدا قربانی کردم، مطابق با نظم کیهانی – آیینی، در بلندا» (همچنین Skjærvø 1999, pp. 41-43).
آیا هخامنشیان زرتشتی بودند؟ - پرسش های روش شناختی در قرن بیستم از جانب ایران شناسان تردیدهایی در رابطه با این پرسش مطرح شد که آیا هخامنشیان «به واقع» زرتشتی بودند یا خیر. این تردیدها بیش از هرچیز ریشه در تعدادی حذف و ناهمخوانی داشت که در متن های اوستایی و پارسی قدیم یافت شده بود (نک. به Duchesne-Guillemin 1958, pp. 52-69, 1962, pp. 165-68, و 1972 که جمع بندی روشنی از شواهد و نظرها به دست می دهد؛ مروری بر پژوهش های اخیر در Herrenschmidt 1980؛ Boyce 1983, p. 428b; Ahn 1992, pp. 95-101; Stausberg 2002, p. 157 with refs). برای آشنایی با چند و چون این وضعیت باید به چند نکته اشاره کرد.
در پایان قرن نوزدهم که هنوز شناخت عمیقی از اوستا به دست نیامده بود، رسم بود که زرتشت را نه نویسنده کل اوستا، بلکه فقط صاحب قدیمی ترین بخش آن یعنی پنج گاتها بدانند. بنا بر تصور همگان این پنج متن شخصیت زرتشت را چهره ای تاریخی ترسیم می کردند که نوعی اصلاح مذهبی را موعظه می کند و مقصود او از این اصلاح فاصله گرفتن از باورهای به جا مانده از روزگار حاکمیت فرهنگ هند و ایرانی است. بدین ترتیب، نتیجه می شد که نظام اعتقادی ارائه شده در بخش به اصطلاح جوان تر اوستا باید شکل تحریف شده ای از آموزه های زرتشت باشد (مقایسه کنید با Gerhevitch 1986, p. 12؛ زرتشت «از چهره ای واقعی و قابل شناسایی در گاتها به شخصیتی روحانی و نیمه – افسانه یی تبدیل شد» Boyce 1992, p. 113). حکم دیگری که موافقت همگانی را داشت این بود که شناخت و درک گاتها بی اندازه مشکل است (برای مثال، Gershevitch 1968, pp. 13, 17) با این حال تفسیرهای گسترده ای از گاتها صورت می گرفت که زیربنای همه آنها چهره افسانه یی جدید زرتشت پیامبر و عقاید شخصی پژوهشگران درباره موضع دینی او بود. تنها چند نفر بودند که حاضر نمی شدند موجودیت تاریخی زرتشت را بپذیرند، و عاقبت از اواخر دهه 1950 پیش فرض های زیربنایی مزبور را به پرسش گرفتند (Herrenschmidt 1987; Kellens 1991, pp. 84-85; Skjærvø 1997, pp. 104-7, 2011b, pp. 76-89, 2011c, pp. 321-37, 2013b, pp. 123-27)
پس، ماهیت حقیقی دین زرتشتی با آموزه های اصلی زرتشت یکی دانسته می شد و زرتشتی واقعی کسی بود که از آن آموزه ها پیروی کند. درمورد هخامنشیان استدلال این بود که نام نبردن از شخص پیامبر و استفاده نکردن از واژگان کلیدی رهنامه (دکترین) او، مثلن امشاسپندان، نشان می دهد که هخامنشیان دست کم از بنیادگرایان این دین نبودند.
در مقابل، برداشت دیگری هم وجود داشت که بنیادگرایی زرتشتی را برساخته پژوهشگران غربی می دانست، برساخته ای که از اواخر قرن نوزدهم و بر مبنای این گمان شکل گرفته بود که دین زرتشتی یک دین تازه و اصلاح طلبانه است و بنیان گذار آن شخصیتی به نام زرتشت (بدین ترتیب، باز هم Boyce 1975-1982a). از آن جا که هیچ گواهی بر موجودیت تاریخی شخصی به نام زرتشت، چه پیامبر و چه اصلاح طلب، در دست نیست، تعریف چیزی به نام بنیادگرایی زرتشتی خود مسائل تازه ای به همراه می آورد.
یکی از این مسائل از این واقعیت سرچشمه می گیرد که در حدود سال 490 پیش از میلاد تقویمی که از روی متن های زرتشتی پسا-اوستایی می شناسیم در کاپادوکیه و نیز، به احتمال زیاد، در کل امپراتوری [هخامنشی] رواج داشت (de Blois 1996; Panaino 1990, pp. 665-66, 2010, 2013) اما، در کتیبه بیستون داریوش (520 تا 518 پیش از میلاد؛ Schmitt 1989) تاریخ های موجود بر اساس یکی از تقویم های محلی پارسی ارائه شده، که نام ماه های آن ارجاع های آشکار به واژگان زرتشتی را بروز می دهند، در حالی که تقویم های دیگر به پدیده های فصلی ارجاع دارند یا تقویم های عیلامی و بابلی را مبنا قرار داده اند. برهان این فرض که تقویم کاپادوکیه یی بر مبنای شکل پارسی قدیم تقویم زرتشتی تنظیم شده نام اولین ماه یعنی آرتانا است، که تنها معادل نزدیک برای آن را در کتیبه های عیلامی و به صورت ارتانه فره ورتی می توان یافت (Koch 1988, p. 401) و پانایینو (Panaino 2002, p. 229) خاطرنشان می کند که در تقویم هخامنشی ردپای تقویم های گوناگون، هم محلی و هم زرتشتی، قابل مشاهده است. سرگذشت جالبی از دگرگونی های این تقویم توسط بویس با استفاده از شواهدی اندک و پراکنده بازسازی شده است (Boyce 2005).
نحوه خاکسپاری شاهان هخامنشی، که خلاف قوانین حکم شده در ویدوداد به نظر می آید، نیز زمینه را برای بحث انگیز شدن زرتشتی گری آنها فراهم می سازد (برای نمونه، نک. به Widengren 1965, pp. 144-45, 154-55 به ویژه آن جا که می گوید «به نا – زرتشتی ترین شکل ممکن»؛ همچنین نک. به بویس که مسئله حداقل رسانی خطر [آلودگی] خاک و آب در ساختمان آرامگاه ها را بررسی کرده است Boyce 1982a, pp. 56, 110-12؛ و Ahn 1992, pp. 122-30). این مشکل اغلب بدین صورت رفع و رجوع می شود که ویدوداد را متعلق به پایان دوره هخامنشی یا پس از آن می دانند (درمورد نامحتمل بودن این تاریخ گذاری، نک. به Skjærvø 2007, pp. 112-16).
در یک سر این طیف عقاید، ویدن گرن (Widengren 1965, p. 149 به پیروی از استاد خود Nyberg 1937, p. 416, 1938, p. 373) به این نتیجه می رسد که به واقع در زرتشتی نبودن هخامنشیان جای تردید نیست؛ در سر دیگر، دوشان – گیمن و بویس نتیجه می گیرند که هخامنشیان زرتشتی بودند، شیکد (Shaked 1991, p. 90) بر این باور است که زرتشتی گری آنها شکل صحیح دین مزبور است، در حالی که شوارتس (Schwartz 1985) و اشمیت (1983, p. 424) زرتشتی بودن هخامنشیان را واقعیتی وابسته به عمل می دانند. دو بلوآ (de Blois 2000, p. 3) عاقبت تا آن جا پیش می رود که می گوید «هخامنشیان دین زرتشتی را مذهب رسمی امپراتوری قرار دادند» (مقایسه کنید با Stausberg 2002, p. 157). بویس (Boyce 1982a, pp. 7-9, 39) استدلال می کند در منابعی که در اختیار داریم هیچ گواهی مبنی بر رخ دادن هر گونه اصلاح مذهبی در دوره مورد بحث یافت نمی شود و هم مادها و هم پارس ها پیش از این زمان به کیش زرتشت درآمده بودند (Boyce 2005, p. 6b). به همین سیاق، دوشان – گیمن (مثلن در 1962, pp. 166-67) استدلال کرده که پیدایش تقویم جدید «سروصدای چندانی به پا نکرد» و این نکته نشان می دهد دین زرتشتی در آن زمان «چیز تازه ای» نبوده است.
مهم ترین اطلاع در ماهیت خود منابع زرتشتی نهفته است. ما نمی دانیم به طور دقیق چه مقدار از متن های اوستایی در دوران هخامنشی موجود بوده، بنابراین خبر نداریم کدام دستورهای دینی به «اوستای هخامنشی» راه پیدا کرده اند. به قول کِلِنز (Kellens 1991, p. 84): «مطرح کردن مسئله زرتشتی بودن هخامنشیان به طور ضمنی به معنای رو به رو کردن یک واقعیت کم شناخته شده، یعنی دین هخامنشی، با یک واقعیت حتا کمتر شناخته شده، یعنی دین زرتشتی، است» (همصدا با دوشان – گیمن و «دو نهاد جداگانه... دو ناشناس» او، در Duchesne – Guillemin 1972, p. 61). د یونگ (de Jong 2010) نیز در انتقاد از رویکردهای سنتی در مطالعه دین هخامنشی با استفاده از اوستا «به عنوان منبع معیارساز» می گوید که پادشاهان هخامنشی هیچ گونه «کارگزاری امور مذهبی» را قبول نمی کردند (ص. 537)، بلکه، به گمان او، «به جای آن که اجازه دهند دین شان [هویت] آنها را تعریف کند... خود به آن شکل می دادند» (ص. 542).
این واقعیت از اهمیتی همه جانبه برخوردار است چون دین هخامنشی از دید نویسندگان گوناگون (برای مثال، Gnoli 1980; Boyce 1982a و دیگران؛ مقایسه کنید با de Jong 2010, p. 534) بارها از منظر رشد و تکامل دین زرتشتی مورد بررسی قرار گرفته است. نکته مهم دیگر این که شفاهی بودن اوستا و مسئله «مولف» در ادبیات شفاهی در نظر گرفته نشده است (نک. به Skjærvø 2005-2006).
پژوهشگرانی که زرتشت را بر اساس تاریخ گذاری سنتی متعلق به «258 سال پیش از اسکندر» یعنی 330+258 = 588 پیش از میلاد می دانند (Henning 1951, pp. 40-41; Gnoli 2000, p. 165: 618-541 BCE) گذشته از معضل زبان شناختی، با این مسئله هم رو به رو می شوند که هیچ اسمی از او در منابع آن روزگار برده نشده است (Skjærvø 2003-2004).
اگر مرجع دین هخامنشی را اعتقاد به باورهایی فرض کنیم که در منابع گوناگون دست اول و دست دومی که در اختیار داریم آمده اند و دین زرتشتی را همانی که در کل اوستا بیان شده، روشن است که هخامنشیان زرتشتی بودند و شاهان هخامنشی با سرسپردگی به وظایف دینی خود عمل می کردند. اگر بحث اصلاح دینی زرتشتی را کنار بگذاریم، با توجه به بستر تاریخی – جغرافیایی می توان مسئله را به بیانی دیگر مطرح کرد: این که آیا هخامنشیان همواره زرتشتی بودند یا در برهه ای پیش از تاریخ مکتوب زرتشتی شدند. این واقعیت که شرق ایران (نک. به Genito 2013) در اوستا بازتاب یافته به محبوبیت دین زرتشتی در آن خطه اشاره دارد (Boyce 1982a, p. 42). پس چگونه می توان زرتشتی گری پارسی را با این الگو هماهنگ کرد، وقتی بنا بر شواهد پارسیان از یک مسیر بسیار متفاوت وارد غربی ترین قسمت فلات ایران شدند؟ منابع این دانستنی ها به همراه پاسخ ها و گمانه زنی های مسئله را در Boyce 1982a, pp. 1-43 می توان یافت؛ برای بررسی بیشتر نک. به Skjærvø 2005, pp. 80-81. نیز توجه کنید به نظر کراینبروک (Kreyenbroek 2010, p. 108) مبنی بر «گسترش بی مقاومت دین زرتشتی در غرب ایران در دوره هخامنشی». دین هخامنشی هنوز تا حد زیادی جای کار دارد. نکته های نامعلوم درباره خاستگاه و اصالت پارسیان شکل گیری هرگونه فرض نزدیک به یقین درباره گسترش جغرافیایی دین زرتشتی را با دشواری رو به رو می کند، اما با ادامه کار ویراستاری کتیبه ها در شیکاگو و ایران و نیز پیشرفت های کنونی در کاوش های باستان شناسی (نک. به Briant et al. [eds.] 2008; Boucharlat 2013; Henkelman 2013) دانسته های ما از فرهنگ هخامنشی رو به بهبود می رود.
درباره نویسنده پرُدس اُکتُر اسکیَروو پژوهشگر نروژی، استاد کرسی ایران شناسی دانشکده زبان ها و تمدن های خاور نزدیک در دانشگاه هاروارد، و جانشین ریچارد فرای، پروفسور ایران شناسی بنیاد آقا خان، است. گستره علاقه مندی های پژوهشی او زبان و ادبیات و دین های ایرانی پیش از اسلام و نیز گویش شناسی زبان ها و لهجه های رایج در ایران امروز را دربر می گیرد. نوشته های او شامل کتاب ها و مقاله هایی درباره کتیبه های پارسی میانه و متن های ختنی و زبان شناسی تطبیقی است که به طور مستقل یا گروهی در قالب نشریه های گوناگون منتشر شده اند، از جمله دانشنامه ایرانیکا، تاریخ دین های جهان باستان کمبریج، راهنمای تاریخ ایران آکسفورد، راهنمای ایران باستان آکسفورد، و لغتنامه عتیق پسین آکسفورد (زیر چاپ)، دانشنامه زبان و زبان شناسی، و لغتنامه تفسیری جدید کتاب مقدس. تازه ترین کتاب او، روح زرتشتی گری، که ترجمه متن های اوستایی و پارسی قدیم و میانه را در خود جا داده، با هدف عرضه ادبیات زرتشتی به سطح گسترده تری از مخاطبان تهیه شده است. از دیگر آثار او ترجمه متن های زرتشتی و مانوی در دو جلد به زبان نروژی است. حجم زیادی از کارهای جدید او با تمرکز ویژه بر اهمیت مطالعه ادبیات ایران قدیم به عنوان ادبیاتی شفاهی نوشته شده، و او در حال حاضر سرگرم کار روی متن های حقوقی ایران باستان با همکاری پژوهشگران تلموذشناس است. اسکیَروو دانش آموخته دانشگاه اُسلو است. او پس از دریافت دکترای خود در 1981، دستیار علمی پروفسور هلموت هومباخ در دانشگاه یوهانس گوتنبرگ شهر ماینتس شد و در 1984 از این دانشگاه دکترای شایستگی علمی (habilitation) گرفت. در 1985 سمت دستیار ویراستاری (سپس دستیار ارشد ویراستاری) دانشنامه ایرانیکا در دانشگاه کلمبیای نیویورک را به دست آورد، اما در 1991 از این سمت کناره گیری کرد و از همان زمان تا کنون کرسی استادی دانشگاه هاروارد در رشته ایران شناسی را در اختیار دارد.
مطلب حاضر ترجمه ای است از: Prods Oktor Skjوrvّ, Achaemenid Religion, Religion Compass 8/6 (2014): 175–187, John Wiley & Sons Ltd. [ شنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 17:45 ] [ گنگِ خواب دیده ]
چمدانهای دلتنگی شکهای نریخته ، احساسات بروز داده نشده و همه و همه . . ﺩﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ . . مرا ببخش . . در من گرگی است زخمی . . گاهی عکسی را میسوزانیم…. . . زندگی دفتری از خاطره هاست… . . حال امروز من . . {ﺍﺷـﮏ ﻫـﺎۍ تلـخـے کـ ﺑـﺮ ﻗـﺒﺮﻫـﺎ ﻣﯿﭽـﮑﻨـﺪ} [ﻫﻤـﺎﻥ ﺣﺮفـــــــــاۍ ﺷﯿـﺮینــے ﻫﺴﺘـﻨﺪ] 《کـ ﺭﻭﺯﮔـﺎﺭۍ ﺑـﺎﯾـﺪ ﺑـﺮ ﺯﺑـﺎﻥ میـآﻣـﺪﻧـﺪ》 ولـــی افســـــوسـ . . . . چه فرقی دارد ، . . سخت ترین لحظه اونه که . . سکوت را ساده فهمیدی . . من گمان کردم رفتنت ممکن نیست رفتنت ممکن شد… باورش ممکن نیست و من به این می اندیشم… اگر عشق کاری که با من کرد با تو می کرد… چند روز دوام می اوردی؟؟؟ . . سلام هایی که بوی خداحافظی میدهند … . . ﺧـــــــــﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺁﺳﻤـــــــــــــــﺎﻥ !! . . چنگ میزنم ب خیالت . . گاهی . . درد دارد . . . وقتی با هر نسیمی برود . . . آن کس که به خاطرش به طوفان زده ای . . . . . اگه یکی دستتـــو گرفت و دلت لرزید . . . زیاد عجلـه نکن . . . یه روز با دلـــت کاری میکنـه کـه دستات بلــــرزه . . ﻣﺪﺍﻡ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﻣﮯ ﺷﮑﻨﻨﺪ … ﺳﮑﻮﺕ ﻣﮯ ﮐﻨﮯ … ﻫﯿﭻ ﻧﻤﮯ ﮔﻮﯾﮯ … ﺣﺘﮯ ﺍﺧﻢ ﻫﻢ ﻧﻤﮯ ﮐﻨﮯ … ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯿﺪﺍﺭﮮ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﮯ ﺭﻭﮮ … ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﻣﮯ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﮯ ﻣﻌﺮﻓﺖ !… . . بی تو هم میشـــــود . . از زنــدگی از این همه تکرار خسته ام . . گیسوانت ،معبر بادهاست . . انگشتانم که لای ورق های دیوان حافظ میرود . . چه دردی ست . . ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺗﻮﻣﺤﮑﻮﻣﻢ ﺑﻪ ﺣﺒﺲ ﺍﺑﺪ!! . . مرا ببوس . . آرزوهایم آویزان درختیست،منتظر باران. . . ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ ؛ . . روزی خواهد رسید که زمین را . . گاهی سخت میشود.دوستش داری و نمیداند دوستش داری و نمیخواهد.دوستش داری و نمی آید دوستش داری و سهم تو از بودنش فقط تصویری است رویایی در سرزمین خیالت.دوستش داری و سهم تو از همه تنهایی است . . یاد گرفتم،وقتی بغض می کنم وقتی اشک می ریزم منتظر هیچ دستی نباشم وقتی زمین خوردم،خودم بلند شم چون می دونم تنهام . . . سکوت معانی مختلفی داره و … دیگر در پی کم حرفی آنان نخواهند بود. [ شنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 17:40 ] [ گنگِ خواب دیده ]
اینجا هنوز کسی است پاییزهای سختی خواهد داشت . [ شنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 16:44 ] [ گنگِ خواب دیده ]
دیروز حوالی هوای عصر، عطر رازقی ها پرکرده بود همه صحن و سرای خانه دل را. از خیالم گذشت دارند کوچه را آب می زنند (آب زنید راه را، هین که ...).... خودم را به اشتیاق کوچه رساندم. اگر تو نبودی پس چرا اینقدر صدای درکوبه شبیه تپش تند قلب من بود. اگر تو نبودی پس چرا اینقدر پلک چشم هایم می زند. چرا اینهمه بلوا دارند ماهی های کشیده انگشتانم روی صفحه کلید؟ من باید جایی میان باغچه خانه چند تا دانه نیلوفر بیندازم تا وقتی آفتاب مرا دور ساقه های خشک نرده می پیچد، کسی مرا یاد بی تابی های تو بیندازد.. می خواستم چیزی برایت بنویسم و حالا که دستانم را به شوق تو، روی صفحه کلید می لغزانم از بهار و پرنده سرشارم. کاش کنارت بودم تا برایت می گفتم و می گفتی که چه اندازه تنهایی ام و تنهای ات بزرگ است..! امروز مثل همه روزهایی که ندیده امت، مثل همه این چند روز که بودی و بر جان عطشناکم باریدی... مثل همه دلتنگی های این همه پاییز پاییز، پاییز روزهایم، چشم به انتهای کوچه دوخته ام... فالگیرهای دروازه قرآن گفته بودند روزی فرا می رسی از بلندی های ماه... من تمام شب ها را چشم به آسمان دوخته ام... من امروز آغوشم بوی بهار می هد... من باید به فکر چند شاخه شمع و چند خوشه انگور برای سرخوشی عصر امروز باشم.... فکر همه چیز را کرده ام... همین که تو بیایی همه چیز شیرین می شود... کاش هر چه زودتر بیایی .. [ شنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 15:39 ] [ گنگِ خواب دیده ]
|
||
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] | ||