لبخند بزن
لحظه ها را دریاب 

پرده ها را كشيده ام اما

شب به خانه درز كرده است

تكه هاي يك چراغ شكسته،

نه!

ستاره ها به پايم فرو می روند

رد خون را بگير

از همين شعر مي رسی به خيابان

به ميدان

به ساعت

كه عقربه هايش دقيق لنگ می زنند

مي رسی به پای پدر

كه گوشتش

راه را براي گلوله باز كرد

استخوانش بست

و پوستش

جاي زخم را فراموش كرده است

مثل نام قبلي ميدان

نام قبلي شهر...

رد خون را بگير

مي رسي به پای پدر

كه از گلوله های مانده در تنش

فرار می كند...

[ شنبه پنجم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 18:9 ] [ گنگِ خواب دیده ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ




خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار


حسن پوش
امکانات وب
<

کد هدایت به بالا